January 31, 2006
January 29, 2006
January 27, 2006
January 26, 2006
فیروز
مالکیت
حق مالکیت چه چیز مزخرفی است!!!
January 24, 2006
سینمای زمستان! اندوه, افسردگی
ما مردمانی اندوهگین هستیم که از جشنوارهء اندو و سرما لذت می بریم.
چند فیلمی که دیروز دیدم
January 22, 2006
جامعه15
January 21, 2006
January 19, 2006
سفر
جامعه14
January 17, 2006
نردبانی بی پله تا زمین
می گویند شده ای شهرزاد نیوز. شهرزاد سیاه و هر چیز دیگر.
من اما از ابتدا گفته بودم که این جا برای دل خودم می نویسم.
شاید بگویید چرا در دفترچه ای خصوصی نمی نویسی, یا ... من اما به این فکر می کنم که خیلی از کارهای من دلیلی ندارد. این هم یکی دیگرش.
اگر کسی از خواندن حرف های بی سر و ته من ناراحت می شود, اذیت می شود و یا احساس می کند که وقتش هدر رفته, اگر اشتباها دعوت نامه ای برایش فرستاده ام, که گمان نمی کنم! آن را بسوزاند و این صفحهء پر درد و رنج را ورق نزند.
سپاس گزارم.
نفت در برابر غذا یا چه کسی از من می ترسد؟
January 16, 2006
اشکالی ندارد اگر جوانانمان بی کارند و از رسیدگی زیاد! همه یا معتاد می شوند یا افسرده,
اشکالی ندارد اگر پیرزنانمان به نان شب محتاج اند و فرماندهانمان کرور کرور می میرند در هواپیماهای اسقاطی.
ما نمی توانیم دو واگن پنبه و بنزین را کنار هم نگه داریم. ما نمی توانیم لوله های فرسودهء بنزین را تعمیر کنیم.
January 15, 2006
January 13, 2006
January 12, 2006
همين جوري
January 11, 2006
راه
آزار
دختران حوا
شادباش
January 9, 2006
...
...
من خفه می شوم. این طوری بهتر است
.
January 8, 2006
January 3, 2006
یک ماه گذشت و هنوز, هنوز... بگذریم
جمهوري سقوط
از
هفتاد و هشت نفر بوديم
هفتاد و هشت بار بيدار شديم
هفتاد و هشت بار لباس پوشيديم
هفتاد و هشت ساک را به دوش کشيديم
هفتاد و هشت دوربين به گردن انداختيم
هفتاد و هشت بار به مادرمان گفتيم: خداحافظ عزيز
هفتاد و هشت بار به همسرمان گفتيم: خداحافظ عزيز
هفتاد و هشت بار به فرزندمان گفتيم: خداحافظ عزيز
به آنها گفتيم مي رويم مأموريت
گفتيم مي رويم مانور جنگي ببينيم
گفتيم مي رويم عکس بيندازيم
گفتيم تا بندرعباس مي رويم
به آنها گفتيم: فوقش تا هفتاد و هشت روز ديگر
هفتاد و هشت بار به آنها گفتيم: نگران ما نباشيد
هفتاد و هشت بار به آنها گفتيم: سفر ما کاري است
هفتاد و هشت بار به آنها گفتيم: سفرمان با هواپيماي ارتشي است
هفتاد و هشت بار به آنها گفتيم: به آخر دنيا که نمي رويم
گفتيم: چشم به هم بزنيد برگشته ايم
باقي ارتشي بودند سرهنگ، ستوان، سرهنگ و ستوان بودند
صد و پنجاه و شش نفر بوديم و مثل هميشه به علت تأخير منتظر شديم
گفتند: سفر با صد و سي خطرناک است، هواپيماها کهنه اند و خراب... ده سقوط در چند سال اخير
خنديديم گفتيم: يا ابوالفضل
گفتند: هواپيما نقص فني دارد
خنديديم و گفتيم: نه بابا
گفتند: اشکال کمک ناوبري دارد
خنديديم و گفتيم: اين که چيزي نيست! ولي ما که ناو نيستيم
کلافه بوديم و هيچ چيزي عوض نمي شد
گفتند: نشانگر موقعيت باند هواپيما خوب کار نمي کند
گفتيم: اي بابا ما نشانگر باند هواپيما مي خواهيم چکار؟ ما که چشم مان خوب کار مي کند
گفتند: يکي از موتورهاي هواپيما خراب است
خنديديم و گفتيم: بابا که ما که نمي خواهيم برويم به آن سر دنيا، فقط همين بغل، تا بندرعباس
گفتند: خلبانش راضي نيست
گفتيم: چه ترسو! ما از اين بدترش را هم ديده ايم
گفتند: خلبان منتظر تعمير هواپيما است
گفتيم: تعمير چي؟ لابد پنچري رآکتورش اش را مي گيرند؟
بالاخره گفتيم: چقدر انتظار! چند ساعت انتظار؟ مرديم از انتظار
بيست و شش سال بود که در انتظار بوديم تا چيزي درست بشود
بيست و شش سال بود که عادتمان داده بودند با تعويض قطعه اي کوچک از سيستمي پوسيده همه چيز به کار خواهد افتاد
بيست و شش سال بود که عادت کرده بوديم با منهاي هيچ بسازيم و دم نزنيم
بيست و شش سال بود که بي صبرانه منتظر بهبودي اوضاع مانده بوديم
بيست و شش سال در انتظار تعمير قطعه اي از يک ماشين عظيم
هواپيما که بلند شد همگي گفتيم: يا علي
تکان هاي شديد هواپيما را که ديديم گفتيم: يا امام
مهرآباد را که ديديم همگي گفتيم: يا حسين
صداي مهيبي شنيديم و همگي فرياد زديم: يا قمر بني هاشم
شعله هاي آتش را ديديم و گفتيم: يا ضامن آهو
موبایل-عکس
چه گونه می توان چنین سرشار از مهر بود که تو هستی؟
ماندنی
...