January 1, 2006

پل

عصر که از رو پل عابر به آن طرف خیابان می رفت, جوانی را دید که روی تکه های کارتن نشسته بود و فال می فروخت.
صبح فردا وقتی می خواست از روی پل به طرف مقابل برود, کسی زیر یک پتوی پاره یخ زده بود. او یک پا بیش تر نداشت.
---
ب.ت: عقم می گیرد از خودم. از تو. از همه. دراز کشیده ام کنار شوفاژ, پتویی نو رویم کشیده ام و از کارتن خواب هایی که هر شب در این شهر از سرما می میرند, قصه می سازم. عقم می گیرد از این عدالت...

No comments: