معلق در هيچی که هيچ نيست.
اين گونه است سقوط؟
گمان من اين نيست.
گمان من، معلق در بی هيچی ست.
تعليق
هيچ
ياد سبز افتادم؛ سبزی که در رويا گم شده باشد.
*
تو ای پری کجايی؟
May 31, 2002
May 30, 2002
May 29, 2002
دوستی می گفت . در دنيای واقعی ابتدا با پوستهء ظاهری اشخاص مواجه می شی و کم کم يا جذب طرف می شی يا اين که نه از درونيات هم چيزی نمی فهميد و هر کس به راه خويش.
اما در دنيای مجاز انديشه ها و احساسات حرف اول را می زنند.
..
برا همينه که من اصرار دارم که دوست های دنيای مجازم را در دنيای واقعی نبينم.
همين!
چه قدر هم که اين مسئله رعايت می شه!!
اما در دنيای مجاز انديشه ها و احساسات حرف اول را می زنند.
..
برا همينه که من اصرار دارم که دوست های دنيای مجازم را در دنيای واقعی نبينم.
همين!
چه قدر هم که اين مسئله رعايت می شه!!
May 28, 2002
شهر خاموش و من خاموش
انگار که در اقيانوسی فرو رفته ام و هيچ خبری نيست. هيچ.
آرامش قبل از.
نه. آرامش، نه. چيزی که هيچ نيست شايد اندوهی آرام، اندوهی که ديگر حتی نای شکايت هم ندارد.
شهرزاد حتی در آينه هم گم شده انگار. که هيچ کدام آن يکی را نمی بيند.اگر هم اتفاقی کسی گذارش به آينه افتد آن ديگری را نمی شناسد.
انگار که در اقيانوسی فرو رفته ام و هيچ خبری نيست. هيچ.
آرامش قبل از.
نه. آرامش، نه. چيزی که هيچ نيست شايد اندوهی آرام، اندوهی که ديگر حتی نای شکايت هم ندارد.
شهرزاد حتی در آينه هم گم شده انگار. که هيچ کدام آن يکی را نمی بيند.اگر هم اتفاقی کسی گذارش به آينه افتد آن ديگری را نمی شناسد.
May 27, 2002
هر دمی چون نی از دل نالم شکوه ها دارد
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارد
هر نفس آهی ست کز دل خونين
لحظه های عمر بی سامان می رود سنگين
اشک خون آلود هم دامان می کند رنگين
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
وای از اين دم سردی ها خدايا
نه اميدی در دل من که گشايد مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه هم زبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
وای از اين بی دردی ها خدايا
نه صفايی ز دم سازی به جام می
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
اه از اين دم سردی ها خدايا
وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
هم چو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد.
يک نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
از دوست بسيار عزيزم که متن اي« ترانه رو برام فرستاد خيلی تشکور
خط آخر رو هم مرد بی لب اضاف کرد
May 26, 2002
May 25, 2002
بدم می آيد يا نه؟ هنوز نمی دانم.
فقط می دانم چيزی گير کرده اين وسط. آری درست اين وسط، بين شُش هايم. جناغ سينه. همان جا که دل است. چيزی شبيه بغض.
اشک هايم را به حساب نمی آورم. می گويم حساسيت بهاره است حُکما.
عصبانی هستم.
همه چيز خاطره می شود و از خاطرات چيزی نمی ماند جز اندوه. اندوهی که با اشک جاری می شود، اگر خوش اقبال باشی؛ ار نه که هميشه هم چون بختکی است.
گلويم گرفته. اين را هم می گذارم به حساب بوی گل های بهاری که با من هم ساز نيستند!
مرا به گل چه کار. در سنگ که گل نمی رويد.
تنگ می شود اين جا که برای نفس کشيدن درست کرده اند. تنگ می شود و آن وقت نفس بالا نمی آيد. همه چيز با سرعتی غريب می گذرد، آن جا که برای يادآوری درست کرده اند.
هذيان. خاطره. اندوه.
از کودکی از خاطره دل خوشی نداشته ام. چرا که خاطرات جز اندوه چيز ديگری ندارند. چه خوش باشند چه ناخوش، جز اندوه ارمغان ديگری ندارند.
تسکينی نيست بر دلی که کولی است. بهتيده و سنگوْد است.
تسکينی نيست بر سيّالوده ای که در جناغ سينه سال هاست جا خوش کرده.
دلم تنگ شده. اين سيال زيادی بزرگ شده است.
سيالی که دربرگرفته هر چه هست و نيست.
فقط می دانم چيزی گير کرده اين وسط. آری درست اين وسط، بين شُش هايم. جناغ سينه. همان جا که دل است. چيزی شبيه بغض.
اشک هايم را به حساب نمی آورم. می گويم حساسيت بهاره است حُکما.
عصبانی هستم.
همه چيز خاطره می شود و از خاطرات چيزی نمی ماند جز اندوه. اندوهی که با اشک جاری می شود، اگر خوش اقبال باشی؛ ار نه که هميشه هم چون بختکی است.
گلويم گرفته. اين را هم می گذارم به حساب بوی گل های بهاری که با من هم ساز نيستند!
مرا به گل چه کار. در سنگ که گل نمی رويد.
تنگ می شود اين جا که برای نفس کشيدن درست کرده اند. تنگ می شود و آن وقت نفس بالا نمی آيد. همه چيز با سرعتی غريب می گذرد، آن جا که برای يادآوری درست کرده اند.
هذيان. خاطره. اندوه.
از کودکی از خاطره دل خوشی نداشته ام. چرا که خاطرات جز اندوه چيز ديگری ندارند. چه خوش باشند چه ناخوش، جز اندوه ارمغان ديگری ندارند.
تسکينی نيست بر دلی که کولی است. بهتيده و سنگوْد است.
تسکينی نيست بر سيّالوده ای که در جناغ سينه سال هاست جا خوش کرده.
دلم تنگ شده. اين سيال زيادی بزرگ شده است.
سيالی که دربرگرفته هر چه هست و نيست.
ليوان خالی
اين می تواند نقطهء عطف قصه ای باشد که هزاران بار تکرار شده. و شايد هزاران قصه که هزاران بار تکرار شده.
در بعضی خالی بودن ليوان و در بعضی خود ليوان مهم تر جلوه می کند. اما اين جا هيچ کدام آن ها از ديگری برتر نيست. اصلا خود ليوان خالی هم مهم نيست، مهم هوس نوشتن است که به هر خسی آويزان می شود تا خود را زنده نگه دارد تا قلم را بر کاغذ براند و بنويسد. همين.
ليوان خالی
اين می تواند نقطهء عطف قصه ای باشد که هزاران بار تکرار شده. و شايد هزاران قصه که هزاران بار تکرار شده.
در بعضی خالی بودن ليوان و در بعضی خود ليوان مهم تر جلوه می کند. اما اين جا هيچ کدام آن ها از ديگری برتر نيست. اصلا خود ليوان خالی هم مهم نيست، مهم هوس نوشتن است که به هر خسی آويزان می شود تا خود را زنده نگه دارد تا قلم را بر کاغذ براند و بنويسد. همين.
ليوان خالی
May 24, 2002
شايد جايش اين جا نيست. شايد من اشتباه می کنم.
شايد تمامی شک های من ترديدهای من هم هست!
شايد ترديد دريچه ای است رو به تاريکی رو به وحشتی که هيچ گاه تعريف نشد.
شايد شک دريچه ای است رو به تنهايی های يک موجود. تنهايی هايی از جنس همان موجود . از رنگ هم او وشايد
شايدها نيستند مگر برای اين که بتوان تنهايی ها را تاب آورد.
همين
شايد تمامی شک های من ترديدهای من هم هست!
شايد ترديد دريچه ای است رو به تاريکی رو به وحشتی که هيچ گاه تعريف نشد.
شايد شک دريچه ای است رو به تنهايی های يک موجود. تنهايی هايی از جنس همان موجود . از رنگ هم او وشايد
شايدها نيستند مگر برای اين که بتوان تنهايی ها را تاب آورد.
همين
May 23, 2002
May 22, 2002
فقط يک مرگ می تواند آدميزاد را تکان دهد. فقط
از آن پس دنيا خطی می شود.
شايد بتوانی کسی را پيدا کنی که به زندگی رنگ بدهد، اما بايد مراقب بود. بسيار مراقب.
آن مرگ در زندگی من اتفاق افتاده. به تقويم شمايان سال ها از آن می گذرد.
آن شخص هم پيدا شد. باز به تقويم شمايان سال ها پيش.
اما من مراقب نبودم.
نمی دانم شايد هم تقصير از من نبود فقط سادگی ام بود که ...
مرگ های امروزی هيچ تاثيری در دل سنگی من ندارند.
اين گونه به نظر می رسد.
مراقب باشيد.
از آن پس دنيا خطی می شود.
شايد بتوانی کسی را پيدا کنی که به زندگی رنگ بدهد، اما بايد مراقب بود. بسيار مراقب.
آن مرگ در زندگی من اتفاق افتاده. به تقويم شمايان سال ها از آن می گذرد.
آن شخص هم پيدا شد. باز به تقويم شمايان سال ها پيش.
اما من مراقب نبودم.
نمی دانم شايد هم تقصير از من نبود فقط سادگی ام بود که ...
مرگ های امروزی هيچ تاثيری در دل سنگی من ندارند.
اين گونه به نظر می رسد.
مراقب باشيد.
May 21, 2002
May 20, 2002
May 19, 2002
غلام نرگس مست تو تاج دارانند
خراب بادهء لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق رازدارنند
ز زير زلف دو تا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسار چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناه کارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می روم و هم رهان سوارانند
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سياه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تاب دار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
خراب بادهء لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق رازدارنند
ز زير زلف دو تا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسار چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناه کارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می روم و هم رهان سوارانند
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سياه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تاب دار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
قبل از آن که بگيرمش، انرژی ام حداقل ممکن بود، همين که گرفتم انگار کن که ...
کاش می شد هر از گاهی چيزکی برايت بگيرم. شايد به نظر مسخره بيايد؛ اما همين که چيزکی برايت می گيرم انگار که در همين نزديکی، من آغازم.
چه قدر شادم من اکنون و چه قدر انرژی در من هست...
فردا را نمی دانم اما الان می توانم همان شعف باشم. همان هميشگی.
اين طوری دوری ات اصلا آزارم نمی دهد. هيچ چيز آزارم نمی دهد.
هميشه هم گفته ام کاش دوستی را نمی گرفتی.
من خوش حال می شوم به يک سلام.
من خوش حال می شوم به يک ...
من خوش حال می شوم.
چرا که من سنگم
و سنگ ها هم خوش حال می شوند.
سنگوْد از اين روی اين جاست که شايد سنگی است که پرت شده در گود.
يا گودی که سنگ است. يا سنگی که در اعماق من لانه کرده و به ظاهر هم رسيده اما هنوز ديگران باور ندارند اين سنگ را.
هنوز بهتيده ام اما سنگوْد داد می زد که پس من چه.
سنگی از عمق درون. سنگی از گوْدترين گوْد
يادتان باشد که سنگ ها می شنوند. هر چند حرفی برای گفتن نداشته باشند و اين تنها معجزتی است که دارند:.
شنيدن.
يا گودی که سنگ است. يا سنگی که در اعماق من لانه کرده و به ظاهر هم رسيده اما هنوز ديگران باور ندارند اين سنگ را.
هنوز بهتيده ام اما سنگوْد داد می زد که پس من چه.
سنگی از عمق درون. سنگی از گوْدترين گوْد
يادتان باشد که سنگ ها می شنوند. هر چند حرفی برای گفتن نداشته باشند و اين تنها معجزتی است که دارند:.
شنيدن.
May 18, 2002
May 15, 2002
May 14, 2002
من از دو نفر خيلی تشکر می کنم و حالا مجبورم هر کجا که دستم می رسد، بگويم چرا. شهرزاد و مردی که لب نداشت آدرس وبلاگشان را تغيير دادند.
متشکرم. از همهء کسانی که وبلاگ منو می خونن می خوام که توی وبلاگ خودشون تغيير اين آدرس رو اعلام کنن.
ممنون
May 13, 2002
May 12, 2002
May 11, 2002
May 10, 2002
May 8, 2002
May 7, 2002
May 6, 2002
اين جا من هم نمی مانم.
ديگر توان آمدن ها و رفتن ها را ندارم.
همه می آيند که بروند. قاصدک با بهار آمد با بهار می رود.
قبلا ترها همه آمده اند و رفته اند.
تلخون هم خواهد رفت.
دوستم نمی دانم کی خواهد رفت.
من دل تنگ روزی هستم که خشايار.آيدين.سارا.خدا.مجتبی. احسان ها و .... خواهند رفت و باز من خواهم ماند
افرايم با تابستان آمد و تابستان خواهد رفت.
من نمی دانم کجای اين نقطه ايستاده ام.
می خندم.
می نويسم.
نمی نويسم
اما هيچ کدام اين ها دردی را دوا نيست.
هيچ کدام بغضم را ...
راستی به آخر اردی بهشت چيزی نمانده.
که تو رفتی و خدا گم شد.
ديگر توان آمدن ها و رفتن ها را ندارم.
همه می آيند که بروند. قاصدک با بهار آمد با بهار می رود.
قبلا ترها همه آمده اند و رفته اند.
تلخون هم خواهد رفت.
دوستم نمی دانم کی خواهد رفت.
من دل تنگ روزی هستم که خشايار.آيدين.سارا.خدا.مجتبی. احسان ها و .... خواهند رفت و باز من خواهم ماند
افرايم با تابستان آمد و تابستان خواهد رفت.
من نمی دانم کجای اين نقطه ايستاده ام.
می خندم.
می نويسم.
نمی نويسم
اما هيچ کدام اين ها دردی را دوا نيست.
هيچ کدام بغضم را ...
راستی به آخر اردی بهشت چيزی نمانده.
که تو رفتی و خدا گم شد.
May 5, 2002
کت استيونس علاوه بر اين که خواننده بوده. کتاب کودکان هم نوشته.
يکی اش را من خريدم برای علی کوچولو.
جالب بود!
يکی اش را من خريدم برای علی کوچولو.
جالب بود!
سعی می کنی گم شوی. فرقی نمی کند کجا، ولی می خواهی گم شوی. تا کم تر ديده شوی، اما نمی شود.پيداست، پيداست که هستی، همان خودت که هميشه حتی بيش تر از خودت اين ور و آن ور می رود، داد می زند که : هِی صبر کن، از من که نمی تونی فرار کنی، از خودت شايد، اما از من نه.
اين طوری است که هر جا هم که بروی، قبل از تو آن جاست. خيلی قبل تر از تو، هر قدر هم که سعی کنی يه جور ديگه ای باشی، نمی شود. پس خودت را کم تر به اين در و آن در بزن، همين جا که هستی باش. همان طور که هستی.
اصلا مگه تو، طوری هم هستی؟
May 4, 2002
May 1, 2002
مرا گفته اند که حرف نزن
نشان نده
خاموش باش
ساکت
ما اين گونه بيش تر دوست داريم.
اگر زيبا بودی شايد به کاری می آمدی
اما
اکنون بنشين.
از هيچ حرف نزن حتی
فکر هم نکن
به تر است
خفه خون مرگ
نه لازم نيست حتی
گاهی برای دل سوزاندن نيازی هست شمايان را
پس خفه خون مرگ هم نگير
فقط حق نداری حرف بزنی از خودت، دنيايت، خواسته هايت
از آن ها که نگرانشان هستی و هر روز می ميرند.
له می شوند.
تو هيچ حقی نداری
هيچ
مگر نگفته بوديم خفه شو و بنشين
ساکت
خاموش
بی هيچ گلايه ای
حتی لب خندی هم بايد بر لبان کج و معوج ات خشکيده باشد تا ما قاب کنيم آن را در دل نازکی هايمان و فراموش کنيم حرف هايت را
نشان نده
خاموش باش
ساکت
ما اين گونه بيش تر دوست داريم.
اگر زيبا بودی شايد به کاری می آمدی
اما
اکنون بنشين.
از هيچ حرف نزن حتی
فکر هم نکن
به تر است
خفه خون مرگ
نه لازم نيست حتی
گاهی برای دل سوزاندن نيازی هست شمايان را
پس خفه خون مرگ هم نگير
فقط حق نداری حرف بزنی از خودت، دنيايت، خواسته هايت
از آن ها که نگرانشان هستی و هر روز می ميرند.
له می شوند.
تو هيچ حقی نداری
هيچ
مگر نگفته بوديم خفه شو و بنشين
ساکت
خاموش
بی هيچ گلايه ای
حتی لب خندی هم بايد بر لبان کج و معوج ات خشکيده باشد تا ما قاب کنيم آن را در دل نازکی هايمان و فراموش کنيم حرف هايت را
Subscribe to:
Posts (Atom)