بازارچهء حسن آباد
وارد بازارچه كه مي شوم. چراغ هاي مغازهها يكي يكي خاموش مي شود. پيرمرد پشت سر من قدم برميدارد و به همه مي گويد چراغها را خاموش كنند.نميدانم چرا! من تنها زن درون بازارچهام. حالا طبقهء دوم هستم و ديگر دليل اين خاموشي را ميدانم، كسي فوت كرده است و مغازهدارها به احترام هم كارشان خاموشي اختيار كردهاند. چند دقيقه اي صلوات مي فرستند و فاتحه مي خوانند و بعد چراغها يكي يكي روشن مي شود.
بازار قانون خودش را دارد.
وارد بازارچه كه مي شوم. چراغ هاي مغازهها يكي يكي خاموش مي شود. پيرمرد پشت سر من قدم برميدارد و به همه مي گويد چراغها را خاموش كنند.نميدانم چرا! من تنها زن درون بازارچهام. حالا طبقهء دوم هستم و ديگر دليل اين خاموشي را ميدانم، كسي فوت كرده است و مغازهدارها به احترام هم كارشان خاموشي اختيار كردهاند. چند دقيقه اي صلوات مي فرستند و فاتحه مي خوانند و بعد چراغها يكي يكي روشن مي شود.
بازار قانون خودش را دارد.
No comments:
Post a Comment