حالا دوباره باید از تنها گل زندگی ام بنویسم, گلی که این بار خود نمی خواهد گل باشد, خار بودن را ترجیح می دهد, به دست هر کسی که می خواهد نزدیک شود فرو می رود, چون نیشی که زهرش بیش تر خودش را آزار می دهد تا دیگران.
گلی که با همهء تلخی هنوز تنها گل زندگی ام است و همیشه.
می دانم که باز سرپا خواهد ایستاد, رو به خورشید و قدکشیدنش را از همین جا می بینم, اما می ترسم, نمی توانم این ترس پنهان در دلم را نادیده بگیرم. می ترسم که دیر شود. خیلی دیر.
کاش دوباره پیدایش کنم, پیدایمان کند.
No comments:
Post a Comment