هر چه فکر می کنم اسمش به خاطرم نمی آید, مطمئنم که اسم گلی بود و خودش هم چون گل. از کودکی با من بود و من با او. حالا له گمانم خسته شده, خسته از تمام روزهایی که دویده و حالا حس می کند به جایی نمی رسد. تمام روزهایی که فکر می کرد]ام خوش بخت ترین گل روزگار بوده و حالا می بینم که فقط تحمل می کرده و حالا طاقتش طاق شده, حوصله ندارد, خسته است, چشم هایش گود رفته و خندهء زورکی اش را می توانی از روی صورتش پاک کنی و اندوهش را ببینی, تاب ندارم, تاب ندارم غصه هایش را برای من که برای مادرش هیچ کاری نکردم و حالا می بینم که او دارد آب می شود, باید کاری بکنم, باید کاری بکنم هر چه که بتوان.
No comments:
Post a Comment