August 28, 2006

wanted

دختر تابستان دیگری را هم پشت سر گذاشت یعنی چیزی نمانده از تمام شدنش. دختر به این فکر می کند که چرا اشتباه کرد. که چرا تو نبخشیدی اش. که چرا بلد نبود اشتباهش را تصحیح کند, اما هیچ جوابی ندارد. دختر می نشیند و به پنجره ای خیره می شود که حتی آسمان تاریک هم از آن پیدا نیست و به شب هایی فکر می کند که با تو ستاره ها را از آسمان می چید. به روزهایی که با تو خورشید را هر چند داغ می چید و سر سفرهء مهربانی می گذاشت.
دختر به گفتن کلمات قلمبه سلمبه عادت ندارد فقط می داند که دلش تنگ است و دل تنگی را انگار که هیچ درمانی نیست.
کاش دست کم بخوانی نوشته هایش را.

1 comment:

Anonymous said...

این دختر کوچولوی (تو مگه گفتی کوچولو!!!؟) خوب وقتی بزرگ شدن به جواب همه ی چرا هاش میرسه ... ولی حتی اونموقع هم باز راضی نخواهد بود جز در حالتیکه راضی باشه به رضای ...

در ميان من و تو فاصله‌هاست / گاه می‌انديشم / می‌توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری / تو توانايی بخشش داری / دست‌های تو توانايی آن را دارد / که مرا
زندگانی بخشد / چشم‌های تو به من می‌بخشد / شور عشق و مستی / و تو چون مصرع شعری زيبا / سطر برجسته‌ای از زندگی من هستی
...
آرزو می کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
- راستی شعر مرا می‌خوانی؟ -
نه دريغا هرگز
باورم نيست که خواننده‌ی شعرم باشی
- کاشکی شعر مرا می‌خواندی! -
بی تو من چيستم ؟ ابر اندوه
...
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
بی تو مردم
مردم

انتخاب از قصیده «آبی خاكستری سياه» حميد مصدق