شاید اگر به ذهنش میرسید، که میتواند داستان بنویسد، داستانهایش با افسانههای آمریکای لاتین برابری میکرد.
نیم ساعت میخوابید و چهار ساعت طول میکشید تا خوابش را برایمان تعریف کند، اتفاق های همزمان با زاویه دیدهای متفاوت.
تکیه کلامش هم این بود: به یک چشمم فلان جا بودیم و به چشم دیگرم داشتیم بیسار جا چه کار میکردیم و در چشم دیگرم... این که در خواب چند چشم داشت بماند.
قوی بود و قدبلند، با چشمانی نافذ، از بین خواهرهای مادرم، فقط همین یکی دوست داشتنی بود و ساده و پر مهر
وقتی برای همیشه رفت سنی نداشت.
ادامه دارد