September 29, 2002



دسته گلی از آن ور دنيا برای من. جز خوش به حالی حرفی نيست
گاهی کاری انجام می دهی که توانش را نداری يا چنين به نظر می رسد. اين گونه است که تو می مانی و بقيه هم چنان در رفت و آمدند.
ای من به فدای دل و جانم

مُردم بس که خودمو تحويل گرفتم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند.

آب پاشيدم روش. صدای جيليز ويليز داد. حالام خاموش شده. بی خودی منت کشی نکن
داد می زنم سلام
کسی صدای منو می شنوه؟
کدام عصر؟
يه گولّه انرژی
از کجا اومده؟؟
دی روز چه قدر خوب بود که ايستاديم بالای ساختمون خودرو و مثل بچه ها برای خودمون نقشه کشيديم که سال ديگه چه جوری بريم پشت بوم فلسفه علم توت خوری!!
هنوز بنفشِ نارنجی رو بلد نيستم!
گاهی چون حادثه اش می انگاريم.
اما اين هم نيم خطی است چون همهء نيم خط های ذهنمان

September 27, 2002


آسه آسه يواش يواش اومدم در خونه تون
يک شاخه گل در دستم سر راهت بنشستم
از پنجره منو ديدی مثل گل ها خنديدی

September 25, 2002

به اين فکر می کردم اگر دوستان نيما هم وبلاگ داشتند الان چه گونه بود!!
سه پسر 18-20 ساله که هفتهء پيش در جادهء شمال تصادف کردند و ...
به اين فکر می کردم که چرا وقتی تولد بچه های وبلاگرها بود رقم بازديدکنندگان و تبريک گويان مرزها را رد نکرد!
نه که تولد چيز خاصی باشد. نه. تولد هم نقطه ای است هم چون مرگ. و من حتی مشکل دارم با به دنياآورندگان اين پاکی ها. اما ارقام برايم کمی عجيب است.
اگر اين مرده پرستی نيست پس چيست؟ حتما فحش خواهم خورد اما کمی واقع بين بودن بد نيست!!
دان دان دان دان دان دان
چه قدر دلم می خواد می شد بدون امتحان دادن درس خوند!!
می گه چرا هی هی توی کله ات اينا می رن و می يان. خسته شدم از دستشون. هی رژه می رن از اين ور به اون ور. هيچ کدومشون هم نمی شينن يه گوشه. تا من يه نفسی تازه کنم. می گم آخه اگه قرار بود بشينن يه جا که گند می زدن به هر چی که هست. اون بالا می شد يه باتلاق اون وقت تو می خواستی چی کار کنی؟ تازه اگه می موندن ديگه بقيه چه جوری می اومدن توو؟ مگه تو ظرفيت داری؟ يا اگه هی هی همو می ديدن نمی گفتن کلهء اينو نيگا. تازه شايد حسودی شون هم می شد که چرا من اين جام اون اون جا و...

خلاصه من که آخرش نفهميدم بهش چه جوابی بدم. نمی دونم کی حق داره. راستی شايد اصلا اگه می موندن باتلاقی نمی شدن. يا مثلا ظرفيتش می رفت بالا؟؟ نه؟
گام های تو از زمين رنگ نمی گيرد!
زمين به رنگ گام های توست
نردبان را ماه
ماه را عشق
دروغ را خورشيد
چند وقت پيش تلخون کلمهء سوگند را برايم معنا کرد و پيشينه اش را گفت.
فعلش سوگند خوردن است و گند به معنای گوگرد و سوگند سمی بوده است که در زمانی دورتر کسی که می خواسته حقيقتی را بگويد در صورت دروغ گويی سوگند می خورده است!
خيلی بد گفتم تعريفش رو ولی خوب سوگند خوردن يعنی اين!!
داستان می نوشتم.
به گمانم اين گونه بود.
جملاتی کوتاه و بريده بريده.
حالا اما مدت هاست که چيزی نيست.
ذهن تعطيل.
من خاموش.
گلن اوجا در من می رقصد!
بالای کوه. کنار اوبه شايد
يه تصويری هست از خندهء عسل توی ذهن من که از دی روز ولم نمی کنه.
تصوير لب بالاش. که يه کم جمع می شه. نازک نازک. واییی
از بچگی همين جوری بوده. تنها کسی که صورتش عين بچگی ساده و با صفا مونده. انقدر .که ماهه. هيچ بچه ای رو توی عمرم انقدر دوست نداشتم. و ندارم می دونم. کاش الان خنده اش جلوی چشمم بود با اون صدای مهربونش. .
هر جايی خوش و خرم.
دلم برای خنده هات تنگ شده.
رهايش کردند.
تنها منتی بود بر سرش. سگ گله را اين بار در کنارش گذاشتند.
صدايش. صدای ناله هايش دشت را گريان کرده بود و سگ فقط می توانست در اندوه او شريک باشد.
سکوت همه جا را گرفت. صدای او نبود. حالا صدای گريهء کودکی می آمد. مادر خفته بود. برای هميشه.
عجيب آن که سگ نزديک شد. بچه را از مادر جدا کرد. در پناه درختی گذاشت و دويد.
سگ می دويد و ايل دورتر می شد. سگ می دويد.
رسيد. يکی را برداشت و برگشت. دويد و دويد. پای درخت که رسيد. نشست.
دراز شد.
از خستگی خفت. برای هميشه.
اينک بچه مانده بود و پدری که بايد او را به ايل می رساند....


* درعشاير رسم است که زائو را هنگام کوچ ايل رها می کنند تا پس از به دنيا آمدن کودک خود را به ايل برساند.
اين قصه نبود. حکايتی بود واقعی که در ايلات اتفاق افتاده است.

September 24, 2002

دوستم دو شب پيش برايم سوپ درست کرد! خداوند هم دستور فرموده بود مرغ برايم بگيرند تا کمی من آدم شوم!
دوستم همهء کارها را کرد و سوپی خوش مزه برايم درست کرد.
گاهی فکر می کنم اگر چنين نبود دوستم الان بود؟ نمی دانم شاکر باشم يا کافر! آخر هنوز در دل....
چه طور است که اين که نامش می نهند زندگی، اين چنين سريع به تخريب هر آن چه هست برمی خيزد؟
سه ماه پيش که شناختمش، شوری داشت شور و دی روز که ديدمش از آن همه چيزی نمانده بود جز خستگی و شايد کورسويی از رفتن شايد برای به تر شدن آن چه هست! سراب؟ يا خواب؟
زندگی چنين است يا اين خاک که ميهن ما نامش نهاده اند؟
پيتزا کاج. قشنگ ترين لگن سرمه ای دنيا. Scorpions. و همين فقط.
از اون ورا رد شدم. همين.
ای رهاگرديدگان آن سوی هستی قصه چيست؟

September 23, 2002

وقتی ياد خانم اکبری می افتم. همه چی به هم می ريزه.
اعصابم داغون.
اين که حرفاش..............
چرا آدما بداخلاق ....
می دونی الان چن وقته که راز بسته اس.
نمی دونی چه قدر خوش حال شدم از اين بابت.
آخه اصلا نمی شد و نمی تونستم برم اون جا. حالا ديگه خيالم راحته....

September 22, 2002

کتاب
اون بالا ياد همه بود. چه اونايی که پارسال توی برنامه سه هزار بودن. چه اونايی که هيچ وقت تا حالا بهاشون بالا نرفتم.
خانوم صاحب کفشش پای من بود. پيام هم فکر کنم کوله اش دست اون يکی بود. سحر که خودش نبود اما همهء وسيله هاش دست مينا بود. الی. روزبه و پويان يادشون رو باد از اون ور دنيا هم راه ما کرده بود...
هی هی هی
همه چی همين جوريه.
همه چی تموم می شه
اما چه خوبه که
چه خوبه که چی!
باز منم و اين شهر و اين زندگی که فقط بايد از کنارش رد شد.
تا به حال تصويری به اين قشنگی نديده بودم!
درختا از کناره های کوه بالا رفته بودن و اون بالا ابرا رو بغل کرده بودن. محکم.
خيلی قشنگ بود.
يه نرمی توی اين آغوش باز درختا بود.
شايد باورتون نشه ولی همينی که می گمه. ابرا تو بغل درختا بودن هيچ مرزی نبود هيچ مرزی
يه سری مورچه توی شکلات صبحانه گير کرده باشن با بارهايی که پشتشونه.
انقدر حال می ده.!
اگه يه کم تشديد بشه می شه اين:
تنها صدای غالب جنگل صدای اره های برقی بود که زشت ترين آهنگ دنيا رو می خوندن!!
فقط نگاه و عبوری از کنار اين همه تصوير.
واقعی تر از مرگ و ناباورانه تر از آن چيز ديگری سراغ داری؟

سلام

September 18, 2002

منت خويشم
مدام دست خط می خورد
مدام چاله چوله های شهر
زير لاستيک های تاکسی می روند
و من هميشه بايد بنويسم
چه بر کاغذ چه بر هوا
نوشتن تقدير من است
و سکوت سرنوشتم
به گمانم روزی بود که شب آمد و ماند. ديگر نرفت، حتی در روزهای طولانی
-من شما رو جايی نديدم؟
=نمی دونم
-شما منو به جا نمی يارين؟
=راستش من حافظهء خوبی ندارم
- ولی من حتما شما رو ديدم.
=من اين جا زياد می يام
-کنسرت نمی ريد؟ موزيک...
=چرا.گاهی.کم
-من حتما شما رو ديدم
...
و جز اين هيچ نيست. در اين آشفتگی ذهن اين ها را کسی که آن طرف تر سري ميزِ کناری نشسته از من می پرسد.
من او را ديده ام؟
مطمئنم که نه.
دختر می رود فقط با خداحافظی
به نظر مشکل می آيد، بار کسِ ديگری را بر دوش داشتن و خود دنبال محبت بودن.
پدر ديده ای با فرزند، دنبال نگاهی باشد.
مادر ديده ای با فرزند، دنبال تکيه گاهی باشد.
دم که فرو می برم تهوع می پيچد
اندرونم
و
دم که بر می آورم سرگيجه است
که می آيد و می ماند
درختی دور از من ايستاده،
شايد از آنِ توست..

September 16, 2002

جادو
فقط يه نامه از يه ابر مهربون می تونه انقد منو خل کنه که وقتی دارم تلفنی حرف می زنم نفهمم چی می گم و کله ام رو محکم بکوبم به ديوار و باز نفهمم.
چه قدر خوبه که من يه ابر مهربون دارم....
سپيده ابر بيده
برگ بيده
....
...

September 15, 2002

I Just want see happy again
سکوت و صدايی که از کوچهء چهل و هشتم می آيد و تق تق ضربه های انگشتان بر صفحهء کليد.
همين
نه صدای زوزهء پنکه را هم اضافه کن....
هنوز چشمانت از اشك خيس مي شود وقتي كه نامش را بر زبان مي آورى.
هنوز چشمانت از اشك خيس مي شود وقتى كه يادش در دلت غوغا مي كند.
هنوز چشمانت از اشك خيس مي شود وقتي كه به ياد مي آورى كه ديگر نيست.
هنوز. هميشه.
مهر او نيست كه چشمانت را به اشك مي نشاند.
داغ دل است كه باران مي طلبد.
همين

با اجازه عزيزی که هم چون قاصدک با باد می آيد و با باران می رود.
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
بی عمر زنده ام و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
و باز خواب و خواب وخواب

September 14, 2002

دورم.
دور می زنم.
دور سر خودم دور می زنم.

September 13, 2002

جادو

Not to say
Not to see


می نشينی. آن قدر تا بتوانی يا نتوانی و اين ناتوانی است که هميشه پرچم پيروزی بر دست قله های تنهايیِ درونت را فتح می کند.
هی می چرخد در ذهن. هی می آيد، می رود. ردِپا گذاشته و نگذاشته.
مهم نيست حتی آمدن و رفتنش.
مهم چرخی است که می زند.
مهم ردّی است که نمی ماند حتی!
خالی. ليوان
خالی. اتاق
خالی. ذهن
خالی. من
cinema Paradiso


تم
سخت ترين قول ها قولی يه که آدم به خودش می ده!
آخه اين چه قولی بود که من به خودم دادم؟
راستی قول ها هم تاريخ مصرف دارن؟ که مثلا بعد چند وقت از کار بيفتن؟

September 12, 2002

خيلی معرکه تشريف دارم!!!
هی دارم فکر می کنم چرا انقدر تصوير مونيتورم خوب شده! همه چی شفاف شده!!
بعدِ يه ساعت هم راهم جواب داد(دو زاری سابق) که امروز تميزش کردم.

September 11, 2002

چه قدر دلم برات تنگ شده! مالزی خوش می گذره.؟؟ دوستم هم که رفت اصفهان. اين يکی دوست رو هم که هزار سال بود نديده بودم امروز ديدم. ولی کم بود. زودی بيا
Ali


اين برای تمامی کسانی است که از ابتدای جهان قربانی قابيل و داستان هايش شده اند. به هر شيوه که باشد....
دوباره گيجم و گيج می زنم در پنجره هايی که نيستند.
گ هم چون گوی که در هزارتوی رگ های تنی خسته می لولد.
ی هم چون يخی که تلمبهء اندرونهء بدن را می فشرد.
ج هم چون جاده ای که از ذهن شروع می شود و تا ناکجايی که ناکجاست می رود.
.
اين چند روز شهرزاد خواب های دور بوده ام. شهرزادِ خواب کسانی که هماره عاشقشان خواهم ماند.

YAHOO!
تحويل شد.
هيچ وقت از طرف ديگران، ننويسيم که همه می خوانند.همه می نويسند. همه می خورند....

September 10, 2002

سلام صبح به خير

September 9, 2002

هيچ نخواستم در بحث هايی که از همان ابتدا در وبلاگ مرسوم بوده شرکت کنم. الان هم صبر کرده ام که کمی آب ها از آسياب بيفت بعد.
ولی ظاهرا گاهی بايد گوش کسانی را کشيد. کسانی که ادعای استادی می کنند و بزرگی، اما دريغ از ...
حالا می خواهند در فرنگ باشند يا در افرنگ!
می خواهند با ما باشند يا با اغيار
می خواهند در برج ها گم شوند يا در سايه ها
می خواهند لای عکس ها خود را پنهان کنند يا لای داستان هايشان.
شرمنده اما گاهی احساس می کنم کاش از همان فحش هايی که اين جماعت روشن فکر! به هم حواله می کنند من هم چند تايی بلد بودم
..
و
.
چرخ می چرخد و قصه گو خاموش می ماند از آن رو که حرفی نيست چونان هميشه و چرخ می چرخد.
راستی ماه چه زيبا شده اين شب ها

September 8, 2002

September 7, 2002

چه قدر دردناک است. خاموش ماندن و حرف نزدن چونان عروسکی سخن گو
باش تاصبح دولتت بدمد! تو که با هيچ کس نيستی.
يه شب ماه می ياد

September 6, 2002

گفته ام بارها که تلويزيون نمی بينم.
امروز هم خانهء يکی از بستگان اخبار ساعت 14 صحنه ای را ديدم که باز خنده ام گرفت بر اين مستی و پيش دستی:
موشک....
الا ای آهوی وحشی کجايی
مرا با توست چندين آشنايی
بيش تر شبيه مورچه شده. خوب اشکالی نداره من مورچه هم دوست دارم.

September 4, 2002


JFK
A Streetcar Named Desire
هرگز نيامدم به خودم تا خبر شوم
از آن چه رفته است سرِ روزگارِ من


اين را دوست عزيزی برايم پيغام گذاشته بود. دوستی که ....
تازه شم از خودشه ها
فک کن اصلا يادم نبود. شب بعد حرفای يه دوست که خيلی دوسته ولی تو تا حالا نمی دونم چی بگم. بخوابی. و بعد صبح با حرفای ابرت بيدار شی.......
اووه چه خوش به حال بودم من اسير غار بودم من
رفتم در کبابی
بوش می اومد برگشتم.
چه خل شدم چلمبه
همينه ديگه کلوچه
بازم بخوام داد می زنم
دوس می دارم
داد می زنم
هوووووووو
آقای شهردار محترم منطقهء شش، از اين که دست در دست اهالی اين منطقه و با تلاشی خستگی ناپذير منطقهء گل و بلبل -واه واه- شش را به يکی از کثيف ترين و پرزباله ترين مناطق شهرداری که شايد حتی بی نظير باشد تبديل کرده ايد. کمال تشکر و امتنان را داريم.

جمعی از نخاله های منطقهء شش که واه واه آشغال هايشان را در سطل زباله نگه داری می کنند و هنوز بلد نيستند که جای آشغال توی خيابان و جوی آب است.
صبح زود يه موج ابرِ سفيد تپل بياد توی اتاقت. وااای. چه قدر می چسبه؟
بعد هی صدای خنده های يه ماموت بياد که داره سعی می کنه لاغر شه که کسی نفهمه اين ماموتا چه قدر خوب و مهربونن. آخه اين جوری شايد اين يکی دو تا رو هم ديگه نداشته باشيم.
ابر تپل هی بگه. تو هی گوش کنی. بعد تو بگی اون گوش کنه. انقدر خوبه.
می تونی مطمئن باشی که يه روز خوب جلوته. چون هيچ کس تو دنيا مثل ابر تپلت نمی خنده و دوستت نداره.
چه قد دلم برای ابر مهربونم دوستش داره....

September 3, 2002

نمي شناسي. هيچ كس را. آن ها كه رفته اند. آن ها كه مانده اند و خودت را.
فقط مي نشيني. دلتنگ مي شوي براي همهء آن ها كه هستند و نيستند.
چرا ما ايراني ها هر پديده اي رو خيلي جدي مي گيريم‏ بعد هم يهو ولش مي كنيم به امان هر چي كه هست.
حالت تهوع مي گيري از اين همه جدي گرفتن ها

September 1, 2002

هی دور خودت می چرخی.
فرفره