September 25, 2002

رهايش کردند.
تنها منتی بود بر سرش. سگ گله را اين بار در کنارش گذاشتند.
صدايش. صدای ناله هايش دشت را گريان کرده بود و سگ فقط می توانست در اندوه او شريک باشد.
سکوت همه جا را گرفت. صدای او نبود. حالا صدای گريهء کودکی می آمد. مادر خفته بود. برای هميشه.
عجيب آن که سگ نزديک شد. بچه را از مادر جدا کرد. در پناه درختی گذاشت و دويد.
سگ می دويد و ايل دورتر می شد. سگ می دويد.
رسيد. يکی را برداشت و برگشت. دويد و دويد. پای درخت که رسيد. نشست.
دراز شد.
از خستگی خفت. برای هميشه.
اينک بچه مانده بود و پدری که بايد او را به ايل می رساند....


* درعشاير رسم است که زائو را هنگام کوچ ايل رها می کنند تا پس از به دنيا آمدن کودک خود را به ايل برساند.
اين قصه نبود. حکايتی بود واقعی که در ايلات اتفاق افتاده است.

No comments: