September 4, 2002

صبح زود يه موج ابرِ سفيد تپل بياد توی اتاقت. وااای. چه قدر می چسبه؟
بعد هی صدای خنده های يه ماموت بياد که داره سعی می کنه لاغر شه که کسی نفهمه اين ماموتا چه قدر خوب و مهربونن. آخه اين جوری شايد اين يکی دو تا رو هم ديگه نداشته باشيم.
ابر تپل هی بگه. تو هی گوش کنی. بعد تو بگی اون گوش کنه. انقدر خوبه.
می تونی مطمئن باشی که يه روز خوب جلوته. چون هيچ کس تو دنيا مثل ابر تپلت نمی خنده و دوستت نداره.
چه قد دلم برای ابر مهربونم دوستش داره....

No comments: