September 4, 2002

فک کن اصلا يادم نبود. شب بعد حرفای يه دوست که خيلی دوسته ولی تو تا حالا نمی دونم چی بگم. بخوابی. و بعد صبح با حرفای ابرت بيدار شی.......
اووه چه خوش به حال بودم من اسير غار بودم من
رفتم در کبابی
بوش می اومد برگشتم.
چه خل شدم چلمبه
همينه ديگه کلوچه
بازم بخوام داد می زنم
دوس می دارم
داد می زنم
هوووووووو

No comments: