چون جواد بازم منو دعوت کرده یه خاطره یادم افتاد که تعریف می کنم:
وقتی بچه ها رو گرفتنن هنوز خبر نداشتم، رفته بودم دانشگاه و الکی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید یه هو عباس یکرنگی در نقطه رو وا کرد اومد تو و گفت بچه ها رو گرفتن یکی از بچه ها که خیلی ها می شناسینش و اصولا ترسوئه باهامون نیومد. من و عباس با هم رفتیم کلانتری یوسف آباد که اسم بچه ها رو بدیم که سر به نیستشون نکن. توی دفتر باید اسم خودمون رو هم می نوشتیم، به عباس گفتم بیا اسم الکی بنویسم، شجاعتش گل کرد و گفت نه باید اسم خودمون رو بنویسیم، خلاصه اسم خودمون و بچه ها رو نوشتیم، اومدیم بیرون. تا از کلانتری پامون رو گذاشتیم بیرون، عباس گفت حالا نیان سراغمون و چه غلطی بکنیم و اینا. به توصیهء یکی از دوستان قرار شد عباس قایم شه! ایشون هم نامردی نکرد و رفت خونهء برادرش و چون خیلی بی کار بود هی تلفن رو برمی داشت و این ور اون ور زنگ می زد که فلانی من خونهء داداشم هستم و اینم شماره شه! اون جاها دانشگاه و روایت و... بود
تا مدت ها نگران این بودیم که عباس رو می گیرن ولی نگرفتنش!
در خونهء ما هم مثل این که تشریف برده بودن و از هم سایه ها یه چیزایی پرسیده بودن ولی آخرش هم کاری به کارم نداشتن.
(در راستای حرفای بهمن هم بگم که بنده از گربه متنفرم. نمی تونم بگم چه قدر!!!)
آقا من یه تقلب هم می کنم چون یه سری از اسمای پایین تکراری یه از بامداد و ادریس یحیی هم دعوت می کنم که بیاد توی بازی
2 comments:
migam shahrzad gofti ke har shabet shabe yaldast.pas mituni har shab bazie yaldaro edame bedi.khosh be halet
چه جالب! تقریبا از یادم رفته بودی! م م م م کی بود؟ فکر کنم زمستون 80! هنوز با این رفیقم گاهی یادت می کنیم.من ID م هست e_yp خشحال می شم گپ بزنیم ببینم حالت چطوره
Post a Comment