November 21, 2013

نقاشی

روزی هم می‌آید که بتوانم نقاشی کنم.
نُت‌های موسیقی را که هیچ وقت نتوانستم بنوازم و در ذهنم بود، روی بوم خواهم کشید، چیزی از من کم خواهد شد و به زیبایی‌های نداشته‌ام اضافه خواهد شد.
همین

October 21, 2013

غمگین

مریضی شاخ و دم ندارد، به جاهایی که نباید سرک می‌کشی و حالت بد می‌شود.

فقط کاش آدم‌ها به روزی هم فکر کنند که دیگران را جا می‌گذارند و راه خودشان را می‌روند، این طوری شاید یک سری حرف‌ها را هیچ وقت نزنند...


September 18, 2013

غصه ها

گاهی هم باید از عقده ها گفت،
از چیزهایی که همیشه رسوب می کند ته دلت و باید خیلی با خودت مبارزه کنی تا بتوانی مکتوبشان کنی.
آرزو به دل ماندم که مادرم را ببوسم و تفی اش نکنم و او چندش نشود، شاید تنها باری که حس کردم چندشش نشد، آخرین بار بود، که بعد از آن دیگر هرگز ندیدمش.
و این تف مالی کردن برای همیشه با من ماند،
 خوب دست خودم نیست، خودم که نخواستم
.
.
.

به رویم نیاورید که می ترکم.....

September 13, 2013

امروز

به سبک قدیم، تولدت مبارک.
همین

August 21, 2013

برای کسی که از شرق دور می آید

تو نمونه ای هستی برابر چشمانم که به بزرگواری ات حسرت می خورم آیا؟
راستش نه. 
نه ؟!!
نمی دانم، ولی شاید حسرت هم بخورم.
تو طوری بزرگواری می کنی که فکر می کنم مگر می شود آدم باشی و انقدر بزرگوار

بزرگ باشی و بهترین
همان که دوست داری باشی اصلا

August 14, 2013

سبب

روزی هم باید بیاید که من بخوانم از همه این غم هایی که در دل من تلنبار کردی و رفتی
روزی که من بتوانم همه این چیزهایی که در دلم تلنبار شده، بریزم بیرون
روزی که شب دنبالش نباشد
روزی که بتوانم تمام این ها را فراموش کنم:
وقتی کسی ساز می زند، چشمهایم دنبال دستان تو نباشد، وقتی کسی آواز می خواند، صدای تو نپیچد در گوشم،
وقتی کسی بدقولی می کند، یاد تو نباشم در تمام لحظات دیر کردن ها
.
.
..
.
............
روزی باید باشد که تو نباشی

July 22, 2013

سبز

از روزی که مچ بند سبز را به دست بستیم، بیش از چهار سال می گذرد. در تمام این سال ها، این پارچه سبز خوش رنگ از مچم باز نشد. حالا دیگر انگار جزئی از وجودم باشد، اما به نظر می‌رسد هر جزئی را پایانی است، هر چند دردناک.
بهترین روز را انتخاب کرده‌ام، روزی که میرحسین از حصر به درآید، شاید حتی توفیق دیدار حاصل شد و این پارچه ارزشمند را تقدیم یار در حصرمان کردیم.
به امید آن روز

July 8, 2013

18تیر

بسیار روزی است 18 تیر
بسیار روزها
از همه آن روزها دلم می خواهد زاد روز تو را به یاد بیاورم.
تولدت مبارک

July 2, 2013

سبب

گذشت آن روز و تو باز نبودی
انگار کن که هیچ وقت نبودی.‌‏
نبودی؟

May 24, 2013

سوم خرداد سالی از سال‌های هجری شمسی

هم‌چون مرگ خواران، امید ما را ذره ذره از جان‌هایمان کشیدید و در انتظار مرگِ ما امیدی به جشنی بی‌پایان دارید بر سر مزار تک تکِ ما.‏

تن داده بودیم به بازی در زمینِ شما، با قوانینِ شما،‏ 
ما فقط می‌خواستیم راهی برای نفس کشیدن مان باز باشد، فقط می‌خواستیم سایه شومِ جنگ بر سر این سرزمین نیفتد، ما می‌خواستیم کسی بر آتش تجزیه طلبی ندمد و این ملک بماند سر پا، گیرم که تلخ.‏
 شما آنقدر از ما می ترسید که ترجیح دادید،‏ بازی مسخره ای ترتیب دهید، بدون رقیب و بعد دستان خود را به عنوان برنده، بالا ببرید،‏ آن قدر که خودگویید و خود خندید.‏

**

خردادها می‌آیند و می‌روند و رو سیاهی از آن شما خواهد بود.‏

روزی دوباره این صدا در جای جایِ این ملک شنیده خواهد شد:‏

"خرمشهر آزاد شد"

و آن روز کسی فریاد خواهد زد:‏

"ایران آزاد شد"

May 14, 2013

سبب

بیست و پنجم اردیبهشت روزی است که به دنیا آمده ای.‌‏ شاید روزی این جا را ببینی شاید هم هیچ وقت.‏

تولدت مبارک
همین

March 22, 2013

پارادوکس

آدمی وطنش را
وطنش را اصلا کی کجا
زندگی: تنهایی تنهایی تنهایی
زندگی به شیوه قدیم: تنهایی ازدواج تنهایی بچه تنهایی خانواده تنهایی
زندگی به شیوه مدرن: تنهایی پارتنر تنهایی دوست تنهایی کافه تنهایی سینما تنهایی
کوفت و درد همیشه تنهایی

اگر خدایی بوده باشد که چیزی از روح/عصاره/هر چی خود بر کالبد آدمی دمیده باشد، همین تنهایی است، همیشه و همه جا

March 17, 2013

من ویرجینیا ولف نیستم

حالا دیگر فهمیده ام.‏
امروز به طور اتفاقی فهمیدم، موهایم باز بلند است و این روش من است برای سوگواری های عمیق، سوگواری هایی که انگار جانم از تن می رود  و دیگر مرا یاری بازگرداندن جان نخواهد بود.‏
 من عکس همه زنانی که در اندوه شروع می کنند به کوتاه کردن موها، ناخن ها و ...‏ شروع می کنم به بلند کردن موها...‏
 شیوه سوگواری ام هم به آدمیان نرفته
خودم نمی دانستم اما گویا سوگوارم هنوز

February 21, 2013

سبب

جایی گفته بودی زیاد مرام گذاشته ای و بس است دیگر
و من هنوز در عجبم این چه مرامی است که به واژه می آید
مرام آن چیزی است که بر زبان نیاید

کاش یاد می گرفتیم

February 15, 2013

سبب

زخمه 
این نامی بود که از همان ابتدا مرا خطاب می‌کردی به این نام، زخمه
زخمه بودم برایت
شاید از همین رو تحمل نداشتی
دوست می‌داشتی زخمه را، تحمل‌اش را اما نه،‏
رفتی، زخمه ماند، بی هیچ سازی
صدایم تمام شد و سازی نبود که زخمه‌ها بر آن فرود آیند
من هنوز زخمه‌ام، مینایم، حتی اگر به ظاهر سازی نباشد،‏
خودت بهتر از هر کس دیگر می‌دانی که تا ابد برایت همان زخمه خواهم ماند، همان مینا،‌‏
همان زخمه‌ای که هیچ‌کس دیگر را توانِ برابری با من نیست.‏
زخمه‌ای برای سازی که تویی

January 27, 2013

سبب

آن روز که گفتی  خداحافظ
آبستن شدم
اینک 9 ماه گذشته 
و تو باز آمده ای برای خداحافظی؟
آمده ای نوزادت را ببینی؟
نوزادی در کار نیست
اگر هم باشد من قورتش داده ام
درست  است که آبستن بوده ام
اما یادت نرفته که من هرگز
نوزادی نخواهم داشت
...
خداحافظ

سبب

غصه ام از این همه تلخی که در جام می ریزی
غصه ام از این همه شبیه تو که می شوم در بی انصافی
در رنج
در درد
بگذار و بگذر
بی صدا
بی کلام
بی هیچ

January 23, 2013

سبب

هر دم به سیل اشک
...
جواب بدهم رنج می کشم
جواب ندهم رنج می کشم
...

January 19, 2013

سبب

این مطلب را 9 سال پیش نوشته ام، جایی برای خودم
حالا که دوباره خواندمش انگار کن که برای همین امروز است،  ‏
(آن موقع هم برای تو نوشته بودم این را)

مي نويسم.  از اين جا هم روزي مي روم. مي دانم. اما مي خواهم مبارزه كنم شايد. نمي خواهم، نمي شود كه هميشه من بروم، اگر جنگ است حتما سنگري هم از آن من است. اگر جنگ نيست كه ديگر هيچ. اين جا صداهايي هست كه مي آيد و مي ماند در اين ذهن بي در و پيكر. اين جا منم و صدايي كه مي خواند از كودكي هايم. از صدايي كه خاطراتم زنجير شده به آن صدايي كه توي روزاي خود شكستن به دادم رسيده . از چراغي روشن كه در شب هاي وحشت من در خيال، حقيقت را در لحظه هاي ترديد به من مي داد. دستي نيست تا مرا به خورشيد بسپارد. دستي نيست كه تكيه گاهم باشد در اين خيال. در اين نابودي در اين بي مرگي. ياور هميشه مومن تو برو سفر سلامت. غم من مخور كه دوري براي من شده عادت. بيش از اين نمي شود گفت. مرا ناجي نبوده رگ هاي خشكيده ام از هيچ جان نگرفته. به يادم مي آورم كه مادرم خونش را در من دميد. خوني ناخواسته...
دلم مي گيرد براي آن لحظه اي كه تو بودي و من و هيچ نبود. خدا انگار خوابيده بود و من در سايه تو از هيچ هم نمي ترسيدم. حالا تو رفته اي. خدا خفته و من اين جا بي هيچ ياري. بي هيچ ياوري ايستاده ام....


January 18, 2013

سبب

امشب لوبیا پلو درست کرده‌ام، تو خیلی دوست داشته‌ای همیشه.‌‏
تلفن‌ات را اما جواب ندادم، زنگ زدی که چه بشود؟ باز نمک بر این زخم پاشیدی که چه بشود؟
شاید لوبیا پلو را بخورم، شاید نخورم و همه را روانه کنم، هر چه هست، زهرمان کردی امشب را وهمیشه را
برو و خوش باش
و یادت باشد
کسی نباید این جا منتظرت باشد
نباید باشد
خودت این گونه خواسته بودی
.
.
.

سبب

به سلامت، داری می‌ری، خوب برو، دیگه انگشت نکن توی این زخمی که دلمه بسته و روش خشک شده، هی بازش نکن،‌‏
 دوباره خون می یاد، راحت‌تری این‌جوری؟
سفرت به سلامت
برو و بذار این زخم بمونه ولی خشک
فقط برو

January 7, 2013

خود دوس بداری

باید که خود را دوست بدارم
بلند پرواز بباشم و آرزو بدارم
امید بدارم
و 
شهرزاد را دوست بدارم
**
این قسمت پررنگ دوستی تو و من است
تو که نگاهت به زندگی را دوست می دارم
**
یادت باشد، هر جای دنیا که باشی، سرت را نشکنی

سبب

هنوز در توانم نیست گوش سپردن به صدایت
هنوز در توانم نیست چشم سپردن به خطوط نوشته‌هایت
هنوز در توانم نیست