کوه، مات
آسمان، ايستاده
هوا، چسب
من:
خاموش
April 29, 2002
April 28, 2002
April 27, 2002
April 26, 2002
April 25, 2002
April 24, 2002
پراکنده هاش که فکر می کرد توی خاک گم شده زير شيروونی بود.نردبون رو تکيه داد به ديوار, می خواست بره اون بالا و اونا رو بياره. شايد هم باهاشون حرف بزنه -فقط حرف- ولی شازده کوچولو اين پايين بود و ديگه فکر می کنه که بالا رفتن سخته! يا نه سخت نيست . اما؛ کسی خيلی دوست نداره اون بره بالا. کسی جوابشو نمی ده. شازده کوچولو فکر کرد اگه يه دودکش پاک کنه شايد شال گردن بهش بِدن ولی يه هو فکر کرد نکنه اصلا اسمش شهرزاده همين جوری که فکر می کرد رسيد به يه ايستگاه که اين فنتی بود و همه کسايی که اون جا ايستاده بودن ساکت بودن ولی فکر می کردن که اون يلخی يه
و اين قصه ادامه دارد.
و اين قصه ادامه دارد.
خوب فقط دو نفر در مزاپده شرکت فرمودند.
اسامی را در اين جا به ترتيب وبی ترتيب يادداشت می کنم هر کدومش رو خواستين با قيمت پايه تلگراف بزنين تا براتون بسته بندی کنم با هر قيمتی که دلم خواست:
پراکنده های يک گم شده در خاک
زيرشيروونی
نردبون
دودکش
شازده کوچولو
شال گردن
و شايد نامم اين است: شهرزاد
ايستگاه
اين فنتی
سکوت
ساکت
يلخی
نمی دونم احتمالا يکی دو تاش از قلم افتاده...
اسامی را در اين جا به ترتيب وبی ترتيب يادداشت می کنم هر کدومش رو خواستين با قيمت پايه تلگراف بزنين تا براتون بسته بندی کنم با هر قيمتی که دلم خواست:
پراکنده های يک گم شده در خاک
زيرشيروونی
نردبون
دودکش
شازده کوچولو
شال گردن
و شايد نامم اين است: شهرزاد
ايستگاه
اين فنتی
سکوت
ساکت
يلخی
نمی دونم احتمالا يکی دو تاش از قلم افتاده...
April 23, 2002
April 22, 2002
قدم که برمی داشت، باد در موهايش می پيچيد. موهايی که روی شانه ها ريخته بود. صافِ صاف.
فقط يک دوربين می خواستم تا اين رهايی را ثبت کنم. اگر بشود ثبت کرد.
گم شده بودم در حرکت عجيب موهايش که بر شانه هايش ريخته بود و تکان می خورد.
ميدانِ ونک، ضلع جنوبِ شرقی.
پسری با موهای بلند
من: در حال عبور از خط کشی عابر..
پسر در پياده رو
من فقط از پشت موهايش را ديدم.
فقط يک دوربين می خواستم تا اين رهايی را ثبت کنم. اگر بشود ثبت کرد.
گم شده بودم در حرکت عجيب موهايش که بر شانه هايش ريخته بود و تکان می خورد.
ميدانِ ونک، ضلع جنوبِ شرقی.
پسری با موهای بلند
من: در حال عبور از خط کشی عابر..
پسر در پياده رو
من فقط از پشت موهايش را ديدم.
April 21, 2002
April 20, 2002
April 19, 2002
اندوه واژه ای است بی مرز. بی دليل. بی هويت.
اما جاری.
خنده هايش را چه کنم و نگرانی هايش را.
اضطراب کلمه ای است بی دليل. بی نشان
اما وجود دارد. چون ترس
می خواهم که تمام اضطراب درونت را ناديده بگيری و چه ساده لوحم من که می خواهم.
به من اما اجازه بده که نگران باشم و اين نگرانی را که واژه ای است بی مرز با گفتن اين ها اندکی مهار کنم.
انسان بی دليل
انسان بی هويت
انسان بی اُنس
اما جاری.
خنده هايش را چه کنم و نگرانی هايش را.
اضطراب کلمه ای است بی دليل. بی نشان
اما وجود دارد. چون ترس
می خواهم که تمام اضطراب درونت را ناديده بگيری و چه ساده لوحم من که می خواهم.
به من اما اجازه بده که نگران باشم و اين نگرانی را که واژه ای است بی مرز با گفتن اين ها اندکی مهار کنم.
انسان بی دليل
انسان بی هويت
انسان بی اُنس
April 18, 2002
April 17, 2002
April 16, 2002
April 15, 2002
مدت هاست که ديوار بلند سکوت را شکسته ام
مدت هاست که در راه روهای بی انتها و پرپيچ و خم اشک ها گم شده ام
زمستان سردی در پيش و پس است و
آفتابی خاموش آفتابی سردِ سرد.
دستان بی فروغ تان تنهايی ام را گرفته
و مدت هاست که چشمانم را در بازار شمايان جا گذاشته ام
اينک
چشمانم و اشک هايم را باز پس دهيد
باز پس دهيد
باز پس دهيد
مدت هاست که در راه روهای بی انتها و پرپيچ و خم اشک ها گم شده ام
زمستان سردی در پيش و پس است و
آفتابی خاموش آفتابی سردِ سرد.
دستان بی فروغ تان تنهايی ام را گرفته
و مدت هاست که چشمانم را در بازار شمايان جا گذاشته ام
اينک
چشمانم و اشک هايم را باز پس دهيد
باز پس دهيد
باز پس دهيد
شب را باور نکرده ام که اين چنين خود را آويخته ام به اين چرکين ترين روز زندگی.
خود را باخته ام آيا؟
گفته بودم تنهايی ات را نگه دار، گفته بودم آب رفته به چشمه باز نمی گردد. گفته بودم درِ اعتماد را گِل بايد گرفت.
من هستم، اين سنگين ترين بار بر شانه های توست- شانه های من-
با بار صميميت شان پشتم را خم کرده اند و دلم را شکسته. مدام می آيند و می روند و مغزم را چون مته سوراخ می کنند که صميمی ترين ها هستند در زندگی ام و مرا گريزی نيست از اين صدچهرگان يک رنگ آيا؟
شب را باور نکرده ام که اين چنين می آويزم بر اين طناب پوسيده، اين يک چهرگان صد رنگ.
گفته بودم اگر می خواهی از دست بروی، هم پياله شو. اگر می خواهی نقل مجلس غريبه ها شوی، بگذار فروريزندت، بگذار زندگی را در چشمان تو نظاره گر باشند، چشمان بی رنگِ بی روحِ سياه تو که گاهی به سبزی می زند.
شب را باور نکرده ام که تنهايی ام را فروختم که خونم را ريختم که زندگانی ام را در کوره راه اين روز زهرآلود گم کردم.
گفته بودم شادی ات را پاس دار و عشق ات را پنهان و فريادت را با سکوت هم رنگ کن.
گفته بودم ادای ديگران تو را فرو می ريزد.
مرگ را باور کن و شب را که عشق جز دروغی بيش نيست.
دروغی بزرگ، شايد برای هميشه راست جلوه کند.
خود را باخته ام آيا؟
گفته بودم تنهايی ات را نگه دار، گفته بودم آب رفته به چشمه باز نمی گردد. گفته بودم درِ اعتماد را گِل بايد گرفت.
من هستم، اين سنگين ترين بار بر شانه های توست- شانه های من-
با بار صميميت شان پشتم را خم کرده اند و دلم را شکسته. مدام می آيند و می روند و مغزم را چون مته سوراخ می کنند که صميمی ترين ها هستند در زندگی ام و مرا گريزی نيست از اين صدچهرگان يک رنگ آيا؟
شب را باور نکرده ام که اين چنين می آويزم بر اين طناب پوسيده، اين يک چهرگان صد رنگ.
گفته بودم اگر می خواهی از دست بروی، هم پياله شو. اگر می خواهی نقل مجلس غريبه ها شوی، بگذار فروريزندت، بگذار زندگی را در چشمان تو نظاره گر باشند، چشمان بی رنگِ بی روحِ سياه تو که گاهی به سبزی می زند.
شب را باور نکرده ام که تنهايی ام را فروختم که خونم را ريختم که زندگانی ام را در کوره راه اين روز زهرآلود گم کردم.
گفته بودم شادی ات را پاس دار و عشق ات را پنهان و فريادت را با سکوت هم رنگ کن.
گفته بودم ادای ديگران تو را فرو می ريزد.
مرگ را باور کن و شب را که عشق جز دروغی بيش نيست.
دروغی بزرگ، شايد برای هميشه راست جلوه کند.
April 14, 2002
"بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
تا همه بدانند ما اهالی سيارهء رنج همه عاشق شده ايم
بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
تا بی ستاره های دوردست هم ستاره ای داشته باشند.
بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
تا اين سياره رنج ستاره عشق باشد
بياييد امشب تمام حرف های خوبمان را بزنيم"
اين مطلب از من نيست. حتی شک دارم که برای من سروده باشند اما مهم اين است که مال من است و حتما برای من. 25آذر77نوشته شده......
و اينک من تمام شمع های اين اتاق کوچک را روشن کرده ام شايد اين سياره رنج ستارهء عشق شود.
"در سرزمين بيابانی، در ايران، برجی است بس بلند از سنگ، بدون دری و پنجره ای.
در تنها اتاق دايره ای شکل برج، با کف خاکی، ميزی است چوبين و نيم کتی. در اين سلول مدور، مردی با حروفی ناآشنا شعری بلند برای مردی می سرايد که در سلول مدور ديگری در کار سرودن شعری است برای مردی در سلول مدوری ديگر...
اين سير را پايانی نيست و هيچ کس نمی تواند آن چه را که اين زندانيان می نويسند. بخواند"
خورخه لوئيس بورخس
در تنها اتاق دايره ای شکل برج، با کف خاکی، ميزی است چوبين و نيم کتی. در اين سلول مدور، مردی با حروفی ناآشنا شعری بلند برای مردی می سرايد که در سلول مدور ديگری در کار سرودن شعری است برای مردی در سلول مدوری ديگر...
اين سير را پايانی نيست و هيچ کس نمی تواند آن چه را که اين زندانيان می نويسند. بخواند"
خورخه لوئيس بورخس
April 13, 2002
به اين فکر می کنم که شايد همه چيز افسانه ای بيش نباشد. قابيل هابيل را کشت. اما نوح آدم های خوب! را با خود سوار کشتی کرد. قوم لوط،عاد،ثمود، همه از بين رفتند. ...
اما هنوز در دنيا بدی ها بيش تر و پيش تر از خوبی ها هستند. اصلا نکند من جای خوب و بد را نمی دانم. اصلا شايد همين آدم کشی. کودک آزاری. و .و .و همه از فضيلت ناشی می شوند و اين درد کشيدن خود رذيلت است.
کسی نيست که معنای واقعی کلمات را به من بگويد. کسی نيست؟
آشويتس را افسانه می پندارم و چه بسا ساليانی ديگر شهرزادی ديگر مرا و غصه های مرا افسانه بخواند.
مرز حقيقت و غير آن کجاست؟
اما هنوز در دنيا بدی ها بيش تر و پيش تر از خوبی ها هستند. اصلا نکند من جای خوب و بد را نمی دانم. اصلا شايد همين آدم کشی. کودک آزاری. و .و .و همه از فضيلت ناشی می شوند و اين درد کشيدن خود رذيلت است.
کسی نيست که معنای واقعی کلمات را به من بگويد. کسی نيست؟
آشويتس را افسانه می پندارم و چه بسا ساليانی ديگر شهرزادی ديگر مرا و غصه های مرا افسانه بخواند.
مرز حقيقت و غير آن کجاست؟
April 12, 2002
يهود با صهيونيزم تفاوت دارد. يادمان باشد.
اما انسان کجاست؟
من فکر می کنم برای او که آن بالاهاست انسان بودن مهم تر از دين داشتن است.
مهم تر از هر چيزی
اما گاهی نمی فهمم: مگر ما هر کدام تکه هايی از خودش نيستيم؟ از....
هر دينی شاخه ای متعصب دارد که شايد تمامی خون ريزی های ...
بگذريم.
حرف زياد می زنم. شايد درِ اين حرف ها همين جا تخته شود
اما انسان کجاست؟
من فکر می کنم برای او که آن بالاهاست انسان بودن مهم تر از دين داشتن است.
مهم تر از هر چيزی
اما گاهی نمی فهمم: مگر ما هر کدام تکه هايی از خودش نيستيم؟ از....
هر دينی شاخه ای متعصب دارد که شايد تمامی خون ريزی های ...
بگذريم.
حرف زياد می زنم. شايد درِ اين حرف ها همين جا تخته شود
April 11, 2002
من هيچ وقت نخواسته ام دامن بزنم به چيزهايی که هست...
من فقط می خواهم بدانم کجا ايستاده ام .
من فکر می کنم می توان خارج از تقسيمات قومی قبيله ای مذهبی با هم دوست بود و به يک ديگر عشق ورزيد.
آن دو دختر شانزده ساله چه قدر به هم شبيه بودند. آن دو دختر که هر دو نيستند شايد خواهر هم بودند يکی يهودی و ديگری مسلمان اما هيچ وقت فرصتی به آن ها داده نشد که بدانند خواهرند يا دوست
...
هی می خواهم ننويسم اما نمی شود.
من هنوز حالم به هم می خورد
اما زندگی جاری ست
من فقط می خواهم بدانم کجا ايستاده ام .
من فکر می کنم می توان خارج از تقسيمات قومی قبيله ای مذهبی با هم دوست بود و به يک ديگر عشق ورزيد.
آن دو دختر شانزده ساله چه قدر به هم شبيه بودند. آن دو دختر که هر دو نيستند شايد خواهر هم بودند يکی يهودی و ديگری مسلمان اما هيچ وقت فرصتی به آن ها داده نشد که بدانند خواهرند يا دوست
...
هی می خواهم ننويسم اما نمی شود.
من هنوز حالم به هم می خورد
اما زندگی جاری ست
گدامعتادهای جديد:
پسری خوش تيپ با موبايلی در دست و ظاهری آراسته صدايش می کند: آقا می شه يه ديقه تشريف بيارين اين جا...
:چی می خواست؟
:پول.
:با چه قصه ای؟
: اين که با دوس دخترش گرفتن و هر چی پول داشته داده به طرف تا ولش کنن ...
و من يادم می آيد که الان ديگر از دورهء گرفتن ها گذشته.
و راستی مگر نمی شود ماشين گرفت و در خانه حساب کرد؟
...
پسری خوش تيپ با موبايلی در دست و ظاهری آراسته صدايش می کند: آقا می شه يه ديقه تشريف بيارين اين جا...
:چی می خواست؟
:پول.
:با چه قصه ای؟
: اين که با دوس دخترش گرفتن و هر چی پول داشته داده به طرف تا ولش کنن ...
و من يادم می آيد که الان ديگر از دورهء گرفتن ها گذشته.
و راستی مگر نمی شود ماشين گرفت و در خانه حساب کرد؟
...
April 10, 2002
من نخواستم دل کسی بسوزد که اگر اين گونه شده از خودم بدم می آيد. من فقط خواستم بدانيم کجای انسانيت ايستاده ايم.
اصلا کجای اين هيچ، اين حقيقت، اين دنيا ايستاده ايم؟
دوباره يادم اومد که قبلا هم گفتم. ظاهرا فقط نسل قابيل است که مانده و از هابيليان کسی نيست.
حرف خيلی دارم ولی اصلا نمی تونم بزنم.
همه چی گوله شده تو دلم.
من متهم شدم به سوء استفاده از احساسات مردم!
ولی می گم اگه ديده نشه چه جوری می خواد باور بشه و کاری براش بشه؟
يه لحظه خودتون رو بزارين جای کسايی که بچه هاشون اين جوری جلو چشمشون پرپر می شن.
وقتی گربه تون دهنش کج مش یه زمين و زمان رو فُش می دين و عزای عمومی اعلام می کنين اما حالا چی؟
فقط انگ اتهام به ..
نشستم اين جا و هی دارم تايپ می کنم و اصلا برنمی گردم بخونم پس اگه مشکلی داشت. خوب داشته.
من عصبانی هستم.
من ناراحتم
من دوست ندارم که سر بريدن گوسفند رو ببينم.
من از سيمای لاريجانی مثل همهء شبکه های دروغ گوی دنيا بدم می ياد من قبل از 18 تير هم از تلويزيون بدم می اومد ولی از اون روز ديگه تلويزيون نيگا نمی کنم. من فکر می کنم همه دنيا با اسراييلی ها -منظورم اصلا مردم عادی اونا نيست- .دستشون توی يه کاسه اس.
تنها چيزی که اين وسط فراموش شده. مردم فلسطين هستن.
تنها چيزی که ديگه توی اين غوغا ديده نمی شه اينه که بعضی از سربازان اسراييلی ديگه به حرف فرماندهان شون گوش نمی کنم. شايد اونا انسان تر از ما هستن.
...
وقتی 11سپتامبر بود. چن نفر شمع گرفتن دستشون و گريه کردن؟ اما وقتی افغانی ها داشتن می مردن. بمب های آمريکايی. چن نفر گفتن به من چه؟
زياد حرف می زنم چون خفه شدم بس که اين وسط فقط آدما فراموش شدن!
فکر می کنين چرا اروپايی ها خفه خون مرگ گرفتن؟
يه چيز خيلی ساده چون اقتصادشون به دست صهيونيست هاست.
فکر می کنين چرا ما فقط داريم شعار می ديم.
راستی من يه ايدهء احمقانهء ديگه هم دارم.
چن نفر از صدرنشين های صهيونيست اصل و نسب شون ايرانی يه ؟
می دونين. من می دونم شايد هم نمی دونم.
ولی فقط مهم اينه که اين عکس ها فقط برای اين اينجان که بدونيم کجای دنيا ايستاديم!
ديگه هم حرف نمی زنم.
دوباره می شم همون شهرزادی که درگير تنهايی خودش و خاطراتش ئه و فقط وقتی مورد اعتراض قرار نمی گيره که حرف نزنه و اون قصه های مسخره ش رو تحويل شما بده.
اصلا کجای اين هيچ، اين حقيقت، اين دنيا ايستاده ايم؟
دوباره يادم اومد که قبلا هم گفتم. ظاهرا فقط نسل قابيل است که مانده و از هابيليان کسی نيست.
حرف خيلی دارم ولی اصلا نمی تونم بزنم.
همه چی گوله شده تو دلم.
من متهم شدم به سوء استفاده از احساسات مردم!
ولی می گم اگه ديده نشه چه جوری می خواد باور بشه و کاری براش بشه؟
يه لحظه خودتون رو بزارين جای کسايی که بچه هاشون اين جوری جلو چشمشون پرپر می شن.
وقتی گربه تون دهنش کج مش یه زمين و زمان رو فُش می دين و عزای عمومی اعلام می کنين اما حالا چی؟
فقط انگ اتهام به ..
نشستم اين جا و هی دارم تايپ می کنم و اصلا برنمی گردم بخونم پس اگه مشکلی داشت. خوب داشته.
من عصبانی هستم.
من ناراحتم
من دوست ندارم که سر بريدن گوسفند رو ببينم.
من از سيمای لاريجانی مثل همهء شبکه های دروغ گوی دنيا بدم می ياد من قبل از 18 تير هم از تلويزيون بدم می اومد ولی از اون روز ديگه تلويزيون نيگا نمی کنم. من فکر می کنم همه دنيا با اسراييلی ها -منظورم اصلا مردم عادی اونا نيست- .دستشون توی يه کاسه اس.
تنها چيزی که اين وسط فراموش شده. مردم فلسطين هستن.
تنها چيزی که ديگه توی اين غوغا ديده نمی شه اينه که بعضی از سربازان اسراييلی ديگه به حرف فرماندهان شون گوش نمی کنم. شايد اونا انسان تر از ما هستن.
...
وقتی 11سپتامبر بود. چن نفر شمع گرفتن دستشون و گريه کردن؟ اما وقتی افغانی ها داشتن می مردن. بمب های آمريکايی. چن نفر گفتن به من چه؟
زياد حرف می زنم چون خفه شدم بس که اين وسط فقط آدما فراموش شدن!
فکر می کنين چرا اروپايی ها خفه خون مرگ گرفتن؟
يه چيز خيلی ساده چون اقتصادشون به دست صهيونيست هاست.
فکر می کنين چرا ما فقط داريم شعار می ديم.
راستی من يه ايدهء احمقانهء ديگه هم دارم.
چن نفر از صدرنشين های صهيونيست اصل و نسب شون ايرانی يه ؟
می دونين. من می دونم شايد هم نمی دونم.
ولی فقط مهم اينه که اين عکس ها فقط برای اين اينجان که بدونيم کجای دنيا ايستاديم!
ديگه هم حرف نمی زنم.
دوباره می شم همون شهرزادی که درگير تنهايی خودش و خاطراتش ئه و فقط وقتی مورد اعتراض قرار نمی گيره که حرف نزنه و اون قصه های مسخره ش رو تحويل شما بده.
و دوستی ديگر از درد گفته:
عين جملاتش را برايتان اين جا می نويسم:
"برای آن کودکان پاره پاره چه کار کنم؟
آن پشت کوچک مثله شده را که مرا داغان کرد چه طور به هم بدوزم و در آن کالبد کوچک چه طور بدمم تا زنده شود؟
و اگر همهء اين کارها را کردم و اودوباره زنده شد!!!
کجا برود؟ چه کار کند؟
دوباره مثله اش کنند؟
کاش به دنيا نمی آمد اين به تر بود."
همين
عين جملاتش را برايتان اين جا می نويسم:
"برای آن کودکان پاره پاره چه کار کنم؟
آن پشت کوچک مثله شده را که مرا داغان کرد چه طور به هم بدوزم و در آن کالبد کوچک چه طور بدمم تا زنده شود؟
و اگر همهء اين کارها را کردم و اودوباره زنده شد!!!
کجا برود؟ چه کار کند؟
دوباره مثله اش کنند؟
کاش به دنيا نمی آمد اين به تر بود."
همين
April 9, 2002
بعضی ها آن قدر دل نازک اند که از ديدن عکس کودکان بی سر فلسطينی و دوساله های غرق به خون ناراحت می شوند و نمی خواهند اين صحنه ها را دوباره ببينند. اما هيچ حرکتی نمی کنند.
تنها حرکت شان اين است که با ناراحتی از دوستانشان می خواهند ايميل های حاوی اين عکس ها را برايشان نفرستند!!!
عُقم می گيرد از اين همه...
يعنی انقدر سطحی نگر؟
تنها حرکت شان اين است که با ناراحتی از دوستانشان می خواهند ايميل های حاوی اين عکس ها را برايشان نفرستند!!!
عُقم می گيرد از اين همه...
يعنی انقدر سطحی نگر؟
April 8, 2002
بعضی ها آن قدر دل نازک اند که از ديدن عکس کودکان بی سر فلسطينی و دوساله های غرق به خون ناراحت می شوند و نمی خواهند اين صحنه ها را دوباره ببينند. اما هيچ حرکتی نمی کنند.
تنها حرکت شان اين است که با ناراحتی از دوستانشان می خواهند ايميل های حاوی اين عکس ها را برايشان نفرستند!!!
عُقم می گيرد از اين همه...
يعنی انقدر سطحی نگر؟
تنها حرکت شان اين است که با ناراحتی از دوستانشان می خواهند ايميل های حاوی اين عکس ها را برايشان نفرستند!!!
عُقم می گيرد از اين همه...
يعنی انقدر سطحی نگر؟
April 7, 2002
کجايند آن هايی که دم از انسانيت می زنند؟
کجايند آن هايی که فقط شعار می دهند و در پس پرده معلوم نيست...
من فقط کودکانی را می بينم که ...
من فقط نوجوانانی را می بينم که...
حتی خود من هم شعار می دهم، حالم به هم می خورد از اين همه تنفر. اين همه بی عدالتی.
چه گونه مدعی بی پناهی هستند و ادعای بی خانمانی می کنند و ادعای نسل کشی توسط هيتلر می شوند اينان در صورتی که خود اين گونه وحشيانه می تازند؟
کاش می توانستم فريادی ...
کسی که خود درد ديده چه گونه می تواند دردآفرين باشد.
کاش من هم يک ...بودم! هر چند که شک دارم هيتلر چنين کارهايی را کرده باشد. از لحاظ علمی هم قابل اثبات نيشت.
می پندارم کوره های آدم سوزی قصه ای بيش نبوده برای ....
و تمام اين داستان ها...
کجايند آن هايی که دم از انسانيت می زنند؟
کجايند آن هايی که فقط شعار می دهند و در پس پرده معلوم نيست...
من فقط کودکانی را می بينم که ...
من فقط نوجوانانی را می بينم که...
حتی خود من هم شعار می دهم، حالم به هم می خورد از اين همه تنفر. اين همه بی عدالتی.
چه گونه مدعی بی پناهی هستند و ادعای بی خانمانی می کنند و ادعای نسل کشی توسط هيتلر می شوند اينان در صورتی که خود اين گونه وحشيانه می تازند؟
کاش می توانستم فريادی ...
کسی که خود درد ديده چه گونه می تواند دردآفرين باشد.
کاش من هم يک ...بودم! هر چند که شک دارم هيتلر چنين کارهايی را کرده باشد. از لحاظ علمی هم قابل اثبات نيشت.
می پندارم کوره های آدم سوزی قصه ای بيش نبوده برای ....
و تمام اين داستان ها...
April 6, 2002
چن تا پنجره باز می کنی و بعد هی از اين به اون می ری . جالب اين جاست که در اين حرکت های مسخره احساساتت هم عوض می شود. در يکی اندوه گينی و در ديگری خوش حال و در آن يکی نگران مردم دنيا.
چه قدر آدمی مسخره است که ...
چه قدر من مسخره هستم که...
اما همين حرکت کردن ها آدم را به دوستانش نزديک تر می کند و آن ها را ...
چه قدر آدمی مسخره است که ...
چه قدر من مسخره هستم که...
اما همين حرکت کردن ها آدم را به دوستانش نزديک تر می کند و آن ها را ...
يکی از عجايب کوه نوردی دی روز، دورنمای تهران بود. تهران به طرز عجيبی تميز و ديدنی بود. در چند سال گذشته چنين نمايی از شهر برای هيچ کدام از ما قابل ديد نبوده. باور نمی کنيد. شهر خودش را مسخره کرده بود. تا آخرين نقطه می شد ديد زد. همه چيز تميز و هوا پاک. هيچ لکهء دودی نبود
تهران واقعا دی روز طی سال های گذشته گندش را مسخره کرده بود!
April 5, 2002
ساعت 12 شب: آژانس، انتهای جنت آباد. خانهء يکی از دوستان
12:10: پيتزای خانگی فرد اعلا. کُلمپه....
بعدا چای
7 صبح بيدارباش.چای کيک خانگی
8صبح به طرف حصارک.بند عيش
حالا انگار کن که در يکی از زيباترين مناطقی. درخت های گيلاس. آبشارها سنگ های آبی خوش رنگ...
نان. پنير سبزی. کُلمپه.
حرکت
استراحت دم آبشار بند عيش و خوردن چای و شکلات...
راه که افتاديم برای لحظه ای به پشت سر نگاه کرديم تا برگشتيم برفی می باريد که نگو فقط در يک لحظه. زيبا. سفيد. ...
و حرکت ابرها و سايه هاشان روی کوه
" ابرها دست خط خدا هستند که ما بلد نيستيم اونا رو بخونيم"
اين نقل قولی بود از زنده ياد اميد طالبی که در برنامه هزار سال 76...
و باز کوه و زيبايی و قله. قله نرم و لطيف و استوار
انگار که با تو حرف می زند اما عجيب آن که کوهی بس مهربان بود.
15 ناهار نوک قله.
رو به سمت پايين
برف
باران
رنگين کمان
اصلا تمام زيبايی های...
و حالا من دوباره دلم گرفته. و خسته ام و نشسته ام پشت اين ....
April 4, 2002
April 3, 2002
دو شب است که در خواب بيداری های شبانه ام. دنيا برايم بسی زيباست. پری شب را که نوشته ام . دی شب. عزيزترينم آمده بود. مهربان ترين من. آن کس که زندگی ام را ... مثل هميشه نگران من بود و ... چه خوشگل تر شده بود از هميشه....
صدای پای هم سايه روی پله ها به من می گويد که بايد برخيزم و بروم سر کار...
دوباره فقط رويا بود يک رويای دوست داشتنی...
صدای پای هم سايه روی پله ها به من می گويد که بايد برخيزم و بروم سر کار...
دوباره فقط رويا بود يک رويای دوست داشتنی...
April 2, 2002
آمده بودی. کنارم بودی. نزديکِ نزديک و من متعجب از اين بودن. از او گفتی و من گوش می کردم و بقيه را و من خوش حال بودم برای خود و غمين برای او که اهل بوسنی بود در نظر من يا تو آن طور گفته بودی. مثل هميشه مهربان بودی و سفيد. تنها کسی که می تواند اين گونه سفيد باشد...
خوابت را ديده بودم.
|_|
در خيال می بينم که فکر می کنم. به اين که اين اصرار تو بر نيامدن، اين نديدن تو هم، هم چون اوست که اصرار دارد بر ناديده بودن!
اما در اين باران که می بارد، صدای در را می شنوم . برای لحظه ای هوا تاريک است. در را باز می کنم، تو ايستاده ای روبه روی من و من آغوش می گشايم.
نه در خيال می بينم که صدايت اين جا را پر کرده و ...
|_|
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارم. نه پشت در هستی و نه پشت خط.
نمی نويسد. اين را مدت هاست که می شود ديد. باد شديدی بود، سال و ماه و روز بود که باد بود و باد و جز باد هيچ نبود، يک روز صبح که بيدار شد گنجشکی تُک می زد به شيشه. باد نبود. اما کاغذی هم نبود. جوهرهای تمام خودکارهايش رفته بودند. سر رفته بودند. خشک شده بودند و کغذها را باد با خود برده بود.
نمی نويسد. مدت هاست که کاغذهايش نيستند..
April 1, 2002
Subscribe to:
Posts (Atom)