یا زیاد خواب نمی بینم یا چیزی از خواب هایم در ذهن فراموش کارم نمی ماند.
کسی آدامس هایم را تکه تکه می کرد و من هی می گفتم آدامس هایم را بده
بیدار شده بودم ولی هم چنان تکرار می کردم:
آدامس هایم را بده.
موش مرده ای را با دست گرفته بودم و به عنوان دستمال استفاده می کردم جاهایی را که تمیز بود با موشی خونی تمیز می کردم!
این یکی خواب بود یا کابوس نمی دانم هنوز کامل خوابم نبرده چشم هایم را که می بستم موش در دست هایم بود. چشم هایم را که باز می کردم، خبری از موش نبود.
December 31, 2006
December 30, 2006
قساوت
حرف از والدینی است که کودکان خود را آزار می دهند. شکنجه می کنند وگاهی به جایی می رسند که آن ها را می کشند. کسی مثالی می زند: پدری نوزاد خود را به سمت دیوار پرت می کند و نوزاد جابه جا می میرد.
دیگری خیلی جدی می گوید: باید کنترل جمعیت صورت بگیرد یا نه؟ این هم روش است
مخم داغ می شود. نمی فهمم. نمی توانم به شوخی برگزارش کنم. شوخی نمی کند. چنین آدمی که ادعای پیرو اسلام بودن می کند چه گونه کسی است؟ چه گونه می شود کسی با او زندگی کند و من نگرانش نباشم؟
سرم درد می کند.
دیگری خیلی جدی می گوید: باید کنترل جمعیت صورت بگیرد یا نه؟ این هم روش است
مخم داغ می شود. نمی فهمم. نمی توانم به شوخی برگزارش کنم. شوخی نمی کند. چنین آدمی که ادعای پیرو اسلام بودن می کند چه گونه کسی است؟ چه گونه می شود کسی با او زندگی کند و من نگرانش نباشم؟
سرم درد می کند.
برای عزیزترین کودک دنیا
سرم درد می کند. چشم ها در چشم خانه نمی گنجند و من به تو فکر می کنم که ظالمی را پر و بال می دهی. آری گناه از توست نه از او که ظالم است. گناه از ماست که ترجیح می دهیم سکوت کنیم تا حرف هایمان را بزنیم. چنین ترسو بوده ای؟ چنین ترسو بوده ایم؟ دوای درد ترس را از کدام عطاری باید خرید؟
کاش فقط یک بار قد علم کنی و بخواهی آن چه را که حق توست.
کاش فقط یک بار قد علم کنی و بخواهی آن چه را که حق توست.
Labels:
دلتنگی
December 28, 2006
شب یلدای بم
آخرین باری که رفتم به گمانم یک سال و نیم پیش بود و شهر هنوز تغییر چندانی نکرده بود.خانواده هایی بودند که هنوز در چادر زندگی می کردند و آن ها که وضع شان بهتر بود در کانکس. خبر جدیدتری ندارم.
1.بار اول اسمم در لیست زخمی ها وارد شد با این که کارت خبرنگاری داشتم. هواپیمای غول پیکر هم سر آخر با تعداد کمی مسافر پرواز کرد! عجیب بود نه؟
2. فقط برای این که ببینم چه خبر است رفته بودم و عکاسی. فرودگاه و شهر مثل منطقهء جنگی بود. همان شب با کلی مکافات برگشتم.
3.تصمیم گرفتیم کاری برای بچه ها بکنیم . با پول هایی که از ایران و کانادا جمع شد، بسته هایی از کتاب و اسباب بازی و لوازم بهداشتی برای بچه ها درست کردیم و سه روز بعد راهی شدم. هلال احمری ها می خواستند از فرودگاه مرا با خود ببرند تا در مناطق اصلی شهر بسته ها را پخش کنیم و فیلم بگیرند و ... اما با سازمان آبی های رفسنجان که بار اول باهاشان آشنا شدم رفتم. پاترولی در اختیارم گذاشتند و رفتیم مناطق دور افتاده.
4. دخترک آمد جلو. بسته را که دادم بهش کمی من من کرد و پول خواست. پرسیدم برای چه؟ می خواست برای مادرش سیگار بخرد. گفتم بگو مادرت بیاید. سیگار برده بودم. دادم به مادرش. دخترک بریده بریده گفت آخه مادرم تریاک هم می کشید.فقط یکی از برادرانش و او مانده بودند. با مادر و پدری که قطع نخاع شده بود.
5.بار سوم حافظ هم با خودم برده بودم. پیرمردی آمد جلو و یکی از حافظ ها را به او دادم. سر صحبتش باز شد که کتاب خانه داشته با چند هزار جلد کتاب و ...
6. چند بار دیگر هم رفتم. بیمارستان مخصوص نوزادان و مادران باردار شیر خشک نداشت! چند بسته از شیر خشک ها را به آن ها دادیم.
7. سعی کردم این مطلب بار عاطفی نداشته باشد. آن جا پر از درد بود و هر کاری می کردی نمی توانستی گوشه ای از سنگینی که بر سر آن ها سایه کرده بود، کم کنی.
8. خیلی ها اهالی زاهدان و اطراف را که آمده بودند آن جا و از کمک ها استفاده می کردند، متهم می کردند، من اما فکر می کردم اگر آن ها زندگی راحتی داشتند و سرپناهی، آیا راضی می شدند به چادری پاره از هلال احمر و کنسروهای لوبیا دل خوش کنند؟
خاطره ها زیاد است ولی تاب نه!
1.بار اول اسمم در لیست زخمی ها وارد شد با این که کارت خبرنگاری داشتم. هواپیمای غول پیکر هم سر آخر با تعداد کمی مسافر پرواز کرد! عجیب بود نه؟
2. فقط برای این که ببینم چه خبر است رفته بودم و عکاسی. فرودگاه و شهر مثل منطقهء جنگی بود. همان شب با کلی مکافات برگشتم.
3.تصمیم گرفتیم کاری برای بچه ها بکنیم . با پول هایی که از ایران و کانادا جمع شد، بسته هایی از کتاب و اسباب بازی و لوازم بهداشتی برای بچه ها درست کردیم و سه روز بعد راهی شدم. هلال احمری ها می خواستند از فرودگاه مرا با خود ببرند تا در مناطق اصلی شهر بسته ها را پخش کنیم و فیلم بگیرند و ... اما با سازمان آبی های رفسنجان که بار اول باهاشان آشنا شدم رفتم. پاترولی در اختیارم گذاشتند و رفتیم مناطق دور افتاده.
4. دخترک آمد جلو. بسته را که دادم بهش کمی من من کرد و پول خواست. پرسیدم برای چه؟ می خواست برای مادرش سیگار بخرد. گفتم بگو مادرت بیاید. سیگار برده بودم. دادم به مادرش. دخترک بریده بریده گفت آخه مادرم تریاک هم می کشید.فقط یکی از برادرانش و او مانده بودند. با مادر و پدری که قطع نخاع شده بود.
5.بار سوم حافظ هم با خودم برده بودم. پیرمردی آمد جلو و یکی از حافظ ها را به او دادم. سر صحبتش باز شد که کتاب خانه داشته با چند هزار جلد کتاب و ...
6. چند بار دیگر هم رفتم. بیمارستان مخصوص نوزادان و مادران باردار شیر خشک نداشت! چند بسته از شیر خشک ها را به آن ها دادیم.
7. سعی کردم این مطلب بار عاطفی نداشته باشد. آن جا پر از درد بود و هر کاری می کردی نمی توانستی گوشه ای از سنگینی که بر سر آن ها سایه کرده بود، کم کنی.
8. خیلی ها اهالی زاهدان و اطراف را که آمده بودند آن جا و از کمک ها استفاده می کردند، متهم می کردند، من اما فکر می کردم اگر آن ها زندگی راحتی داشتند و سرپناهی، آیا راضی می شدند به چادری پاره از هلال احمر و کنسروهای لوبیا دل خوش کنند؟
خاطره ها زیاد است ولی تاب نه!
Labels:
بم
بم
از پیش نهاد الپر خوشم آمد. خیلی وقت پیش می خواستم داستان بم را بنویسم. قسمت هایی را هم نوشتم این جا ولی نیمه کار ماند. الان هم بعد از کیسه خواب پخش کنی آمده ام و نا ندارم. از میترا،شراره و ئه سرین، مهدین،راوی،پیام،سارا، عمو حسین، آرش و باقی دوستان بابت هم کاری شان ممنونیم. فردا چند نکته در مورد بم خواهم نوشت.
Labels:
بم
December 26, 2006
بم هم چنان بم است
برای تمامی کودکان، مادران و پدراندی روز که امروز هم چنان در حسرت روزی هستند که با خانواده شان به خواب رفتند و بدون آن ها از زیر آوار بیرون آمدند. در آروزی این که ای کاش این همه کابوسی بیش نبود.
Labels:
بم
December 23, 2006
در راستای خاطرات مجرد
چون جواد بازم منو دعوت کرده یه خاطره یادم افتاد که تعریف می کنم:
وقتی بچه ها رو گرفتنن هنوز خبر نداشتم، رفته بودم دانشگاه و الکی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید یه هو عباس یکرنگی در نقطه رو وا کرد اومد تو و گفت بچه ها رو گرفتن یکی از بچه ها که خیلی ها می شناسینش و اصولا ترسوئه باهامون نیومد. من و عباس با هم رفتیم کلانتری یوسف آباد که اسم بچه ها رو بدیم که سر به نیستشون نکن. توی دفتر باید اسم خودمون رو هم می نوشتیم، به عباس گفتم بیا اسم الکی بنویسم، شجاعتش گل کرد و گفت نه باید اسم خودمون رو بنویسیم، خلاصه اسم خودمون و بچه ها رو نوشتیم، اومدیم بیرون. تا از کلانتری پامون رو گذاشتیم بیرون، عباس گفت حالا نیان سراغمون و چه غلطی بکنیم و اینا. به توصیهء یکی از دوستان قرار شد عباس قایم شه! ایشون هم نامردی نکرد و رفت خونهء برادرش و چون خیلی بی کار بود هی تلفن رو برمی داشت و این ور اون ور زنگ می زد که فلانی من خونهء داداشم هستم و اینم شماره شه! اون جاها دانشگاه و روایت و... بود
تا مدت ها نگران این بودیم که عباس رو می گیرن ولی نگرفتنش!
در خونهء ما هم مثل این که تشریف برده بودن و از هم سایه ها یه چیزایی پرسیده بودن ولی آخرش هم کاری به کارم نداشتن.
(در راستای حرفای بهمن هم بگم که بنده از گربه متنفرم. نمی تونم بگم چه قدر!!!)
آقا من یه تقلب هم می کنم چون یه سری از اسمای پایین تکراری یه از بامداد و ادریس یحیی هم دعوت می کنم که بیاد توی بازی
وقتی بچه ها رو گرفتنن هنوز خبر نداشتم، رفته بودم دانشگاه و الکی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید یه هو عباس یکرنگی در نقطه رو وا کرد اومد تو و گفت بچه ها رو گرفتن یکی از بچه ها که خیلی ها می شناسینش و اصولا ترسوئه باهامون نیومد. من و عباس با هم رفتیم کلانتری یوسف آباد که اسم بچه ها رو بدیم که سر به نیستشون نکن. توی دفتر باید اسم خودمون رو هم می نوشتیم، به عباس گفتم بیا اسم الکی بنویسم، شجاعتش گل کرد و گفت نه باید اسم خودمون رو بنویسیم، خلاصه اسم خودمون و بچه ها رو نوشتیم، اومدیم بیرون. تا از کلانتری پامون رو گذاشتیم بیرون، عباس گفت حالا نیان سراغمون و چه غلطی بکنیم و اینا. به توصیهء یکی از دوستان قرار شد عباس قایم شه! ایشون هم نامردی نکرد و رفت خونهء برادرش و چون خیلی بی کار بود هی تلفن رو برمی داشت و این ور اون ور زنگ می زد که فلانی من خونهء داداشم هستم و اینم شماره شه! اون جاها دانشگاه و روایت و... بود
تا مدت ها نگران این بودیم که عباس رو می گیرن ولی نگرفتنش!
در خونهء ما هم مثل این که تشریف برده بودن و از هم سایه ها یه چیزایی پرسیده بودن ولی آخرش هم کاری به کارم نداشتن.
(در راستای حرفای بهمن هم بگم که بنده از گربه متنفرم. نمی تونم بگم چه قدر!!!)
آقا من یه تقلب هم می کنم چون یه سری از اسمای پایین تکراری یه از بامداد و ادریس یحیی هم دعوت می کنم که بیاد توی بازی
December 22, 2006
بازی شب یلدای دی شب
قاصدک عزیز مرحمت فرمودن و پای ما رو هم به بازی باز کردن پس این شما و این هم 5 تایی که بد نبود بیش ترش می کردن:
1. خیلی کوچیک بودم یه بار شیشه شیرم از پنجره می افته پایین و منم دنبالش. مثل این که از این حرکت خیلی خوشم اومده بوده چون همه می گن، از اون به بعد هر وقت حواسشون نبوده بازم از این کارا می کردم. (معلوم شد مخم واسه چی تاب داره؟)
2. کلاس اول که بودم یه بار بابام که همیشه می اومد دنبالم دیر کرد، منم که پر اعتماد به نفس راهمو گرفتم و از همون مسیری که بابام می رفت رفتم سمت خونه وسط راه صدای ترمز شنیده شد و بابام که از ماشین پیاده شد. شانس آوردم مامانم هم باهاش بود. کتک نخوردم. ولی مدرسه ام عوض شد و دیگه خودم باید می رفتم و می اومدم! (فکر کنم تا به حال! از بابام کتک نخوردم)
3. خواهرم واسمون یه بارونی آورده بود که پلاستیکی بود و سفید رنگ وقتی می پوشیدیمش همه بچه ها مسخره مون می کردن و داد می زدن کفن پوش، کفن متری چند؟
4. مامانم یه کیف پول خرد داشت همیشه از توش پول کش می رفتم ولی اول نصفشو می دادم به گدای سر کوچه و بعد می رفتم واسه خودم لواشک و پفک و ... می خریدم.
4.5. یه بار با برادرم دزد و پلیس بازی می کردیم توی انباری تفنگ سنگین بود و من دزد قرار شد برادرم لولهء تفنگ رو بذاره زمین و شلیک کنه و مثلا من بمیرم. شلیک کرد. به مامانم گفتیم موش گلیم رو خورده. اونا هم باور کردن! دیگه هیچ وقت تیر توی خونه پیدا نشد. آره تفنگ پر بود ولی من نمردم. گفتم که سرش به زمین بود، وگرنه الان مجبور نبودین این اراجیف رو بخونین. (در مورد احتمال مرگ بارها در حوض و استخر و دریا غرق شدم خیلی هاشم یادمه اینا مربوط می شه به دو تا هفت سالگی ولی باز یه کسی بوده که نجاتم بده. آخریشو خداییش نمی خواستم بیام بالا کف دریا خیلی قشنگ بود همه چی واضح و زیبا ولی باز این بابام نذاشت به کارم برسم.)
5. یه چیزی هم که همه می دونن اینه که اصلاح ناپذیر و غیرقابل تحملم. فکر می کنم این به گذشته پرستی ام بر می گرده
پنج نفر پیش نهادی من: نرگس، احسان، شاهین دلتنگستان، ریرا، قاف،
ب.ت.(آقا و خانم اینو اگه نگم خفه می شم. خونه مون توی خیابون دکتر هوشیار ور به روی دانشگاه شریف بود، سه سالم بود. بارون می اومد اساسی، یه دوستی داشتم اسمش آزیتا بود. توی اون بارون اومد در خونه گفت تولدمه بیا بریم خونه ما. مامانم هول هولکی نشست و ده دقیقه ای یه پیراهن صورتی خوشگل از این لونه زنبوری ها واسم دوخت. توی اون مهمونی فقط من و آزیتا بچه بودیم ولی هیچ وقت یادم نمی ره. دوستم مامانم بارون...)
عرذ می خواییم بیش تر شد
1. خیلی کوچیک بودم یه بار شیشه شیرم از پنجره می افته پایین و منم دنبالش. مثل این که از این حرکت خیلی خوشم اومده بوده چون همه می گن، از اون به بعد هر وقت حواسشون نبوده بازم از این کارا می کردم. (معلوم شد مخم واسه چی تاب داره؟)
2. کلاس اول که بودم یه بار بابام که همیشه می اومد دنبالم دیر کرد، منم که پر اعتماد به نفس راهمو گرفتم و از همون مسیری که بابام می رفت رفتم سمت خونه وسط راه صدای ترمز شنیده شد و بابام که از ماشین پیاده شد. شانس آوردم مامانم هم باهاش بود. کتک نخوردم. ولی مدرسه ام عوض شد و دیگه خودم باید می رفتم و می اومدم! (فکر کنم تا به حال! از بابام کتک نخوردم)
3. خواهرم واسمون یه بارونی آورده بود که پلاستیکی بود و سفید رنگ وقتی می پوشیدیمش همه بچه ها مسخره مون می کردن و داد می زدن کفن پوش، کفن متری چند؟
4. مامانم یه کیف پول خرد داشت همیشه از توش پول کش می رفتم ولی اول نصفشو می دادم به گدای سر کوچه و بعد می رفتم واسه خودم لواشک و پفک و ... می خریدم.
4.5. یه بار با برادرم دزد و پلیس بازی می کردیم توی انباری تفنگ سنگین بود و من دزد قرار شد برادرم لولهء تفنگ رو بذاره زمین و شلیک کنه و مثلا من بمیرم. شلیک کرد. به مامانم گفتیم موش گلیم رو خورده. اونا هم باور کردن! دیگه هیچ وقت تیر توی خونه پیدا نشد. آره تفنگ پر بود ولی من نمردم. گفتم که سرش به زمین بود، وگرنه الان مجبور نبودین این اراجیف رو بخونین. (در مورد احتمال مرگ بارها در حوض و استخر و دریا غرق شدم خیلی هاشم یادمه اینا مربوط می شه به دو تا هفت سالگی ولی باز یه کسی بوده که نجاتم بده. آخریشو خداییش نمی خواستم بیام بالا کف دریا خیلی قشنگ بود همه چی واضح و زیبا ولی باز این بابام نذاشت به کارم برسم.)
5. یه چیزی هم که همه می دونن اینه که اصلاح ناپذیر و غیرقابل تحملم. فکر می کنم این به گذشته پرستی ام بر می گرده
پنج نفر پیش نهادی من: نرگس، احسان، شاهین دلتنگستان، ریرا، قاف،
ب.ت.(آقا و خانم اینو اگه نگم خفه می شم. خونه مون توی خیابون دکتر هوشیار ور به روی دانشگاه شریف بود، سه سالم بود. بارون می اومد اساسی، یه دوستی داشتم اسمش آزیتا بود. توی اون بارون اومد در خونه گفت تولدمه بیا بریم خونه ما. مامانم هول هولکی نشست و ده دقیقه ای یه پیراهن صورتی خوشگل از این لونه زنبوری ها واسم دوخت. توی اون مهمونی فقط من و آزیتا بچه بودیم ولی هیچ وقت یادم نمی ره. دوستم مامانم بارون...)
عرذ می خواییم بیش تر شد
December 21, 2006
December 17, 2006
تتراپک
خیلی وقته که می خوام راجع به تبلیغات تتراپک بنویسم ولی هی نمی شد تا الان.
این تبلغ های جدیدش رو احتمالا خیلی ها که تهران هستن دیدن. هنرپشهء آینده، کارگردان موفق آینده، استاد دانشمند آینده، پزشک موفق آینده ... و در ساده ترین حالت مادر نمونهء آینده!
برام سواله که آیا این مملکت به نجار و جوش کار و کارگر و رفتگر و رانندهء موفق آینده نیاز نداره و کسایی که قراره در آینده شغلشون ساده و در عین حال خیلی هم مفید باشه نیازی نداره؟
آیا این بچه های امروز که قراره فردا چنین شغل هایی داشته باشن نباید از تغذیه ای سالم برخوردار باشن؟
های تتراپک با توام
.
.
.
این تبلغ های جدیدش رو احتمالا خیلی ها که تهران هستن دیدن. هنرپشهء آینده، کارگردان موفق آینده، استاد دانشمند آینده، پزشک موفق آینده ... و در ساده ترین حالت مادر نمونهء آینده!
برام سواله که آیا این مملکت به نجار و جوش کار و کارگر و رفتگر و رانندهء موفق آینده نیاز نداره و کسایی که قراره در آینده شغلشون ساده و در عین حال خیلی هم مفید باشه نیازی نداره؟
آیا این بچه های امروز که قراره فردا چنین شغل هایی داشته باشن نباید از تغذیه ای سالم برخوردار باشن؟
های تتراپک با توام
.
.
.
Labels:
جامعه
دولت پاسخ گو
به سایت دولت پاسخ گو که سر می زنی هیچ خبری از انتخابات نیست.
آقای وزیر کشور هم که چنین نظری دارند
بیابید پرتقال فروش را
خبر از روزنا
آقای وزیر کشور هم که چنین نظری دارند
بیابید پرتقال فروش را
خبر از روزنا
Labels:
هاله
بی شرمی
چه طور می شود که کسی می تواند چنین کاری بکند؟ هنوز نمی فهمم.
چرا باید خیّری را که مدرسه می سازد کشت؟
چرا باید خیّری را که مدرسه می سازد کشت؟
Labels:
جامعه
December 15, 2006
محیط های کوچک
ما هنوز فاصله داریم با روزهایی که حس می کنیم حق همه ادا خواهد شد.
1. در این روزهای پر تب و تاب رای گیری! چیزی که برایم عجیب بود باز هم غفلت اصلاح طلبان همیشه در خواب بود که در شهرستان ها هیچ لیست واحدی ارائه نکرده بودند. در شرستانی که مرکز استان هم هست و اتفاقا سفری به آن جا داشتم هر چه گشتم لیستی از اصلاح طلبان ندیدم در صورتیکه رایحهء خوش خدمتی ها لیست داده بودند!
آی اصلاح طلب ها کجایید؟
2. رنج می برم از این همه دور یاز خویشتن خویش. کسی را متهم نمی کنم فقط تصویری را که دیده ام بازگو می کنم. باز هم در همان شهر کوچک انگار که زنانشان کاری نداشتند جز مهمانی رفتن و هر بار لباس عجیب و غریب پوشیدن و آرایش های آن چنانی کردن . آدمی چه قدر حقیر است که تنها راه مطرح کردنش چنین چیزهایی باشند. این را هم در نظر بگیرید که اکثر چنین مجالسی مذهبی بودند ! و چنین آرایش و پیرایش هایی برای نزدیک شدن به خدایشان! صورت گرفته بود.
در صورتی که همین آدم ها حتی سلامی بدون افاده و فخر فروشی و دور از ریا بلد نبودند.
باز هم گیر کردم به همان خوب ننوشتن.
رنج می برم
1. در این روزهای پر تب و تاب رای گیری! چیزی که برایم عجیب بود باز هم غفلت اصلاح طلبان همیشه در خواب بود که در شهرستان ها هیچ لیست واحدی ارائه نکرده بودند. در شرستانی که مرکز استان هم هست و اتفاقا سفری به آن جا داشتم هر چه گشتم لیستی از اصلاح طلبان ندیدم در صورتیکه رایحهء خوش خدمتی ها لیست داده بودند!
آی اصلاح طلب ها کجایید؟
2. رنج می برم از این همه دور یاز خویشتن خویش. کسی را متهم نمی کنم فقط تصویری را که دیده ام بازگو می کنم. باز هم در همان شهر کوچک انگار که زنانشان کاری نداشتند جز مهمانی رفتن و هر بار لباس عجیب و غریب پوشیدن و آرایش های آن چنانی کردن . آدمی چه قدر حقیر است که تنها راه مطرح کردنش چنین چیزهایی باشند. این را هم در نظر بگیرید که اکثر چنین مجالسی مذهبی بودند ! و چنین آرایش و پیرایش هایی برای نزدیک شدن به خدایشان! صورت گرفته بود.
در صورتی که همین آدم ها حتی سلامی بدون افاده و فخر فروشی و دور از ریا بلد نبودند.
باز هم گیر کردم به همان خوب ننوشتن.
رنج می برم
Labels:
جامعه
December 12, 2006
مرگ یا تو؟ کدام؟
دیر زمانی است که هستی
و من در به در به دنبال تو
.
.
.
خوش حالی که نمی یابمت؟
و من در به در به دنبال تو
.
.
.
خوش حالی که نمی یابمت؟
Labels:
دلتنگی
تهوع
حالم بد می شود. همیشه برایم سوال است شما که وجدان ندارید یا بیمارید یا مشکل روانی ، روحی، مالی دارید؟ چرا بچه دار می شوید. اصلا می خواهم بزنم به سیم آخر، غلط می کنید بچه دار می شوید. وقتی نمی توانید از عهدهء مشکلات خودتان بربیایید، بی خود می کنید یک یا چند نفر دیگر را هم به سیستم معیوب خود اضافه می کنید. خیلی وقت ها این مشکلات به خانواده های فقیر و معتاد و کم سواد محدود نمی شود. پس ای اطرافیان من که این مطالب را می خوانید اگر می خواهید بچه دار شوید از سلامت خود و هم سرتان اطمینان حاصل کنید. هر چند در این دنیای وانفسا اصلا معنای بچه دار شدن را نمی فهمم.
این بچه ها چه گناهی داشته اند؟ واقعا چه گناهی؟
این بچه ها چه گناهی داشته اند؟ واقعا چه گناهی؟
Labels:
جامعه
لطفا جدی بگیرید
یه سری از بچه های خوب می خوان برای کارتن خواب ها کیسه خواب تهیه کنن. ولی بودجه شون کافی نیست. کسی هست کمک کنه؟
ایمیل یا کامنت های شما رو پذیراییم.
ایمیل یا کامنت های شما رو پذیراییم.
Labels:
جامعه
December 10, 2006
بیهودگی است. بیهودگی است. زندگی سراسر بیهودگی است. همه چیز خسته کننده است. آنقدر خسته کننده که زبان از وصف آن قاصر است. آنچه بوده باز هم خواهد بود و آنچه شده باز هم خواهد شد . زیر آسمان هیچ چیز تازه ای وجودندارد. همه چیز از پیش از ما از گذشته های دور وجود داشته است. یادی از گذشتگان نیست. آیندگان نیز از ما یادی نخواهند کرد.
من هرچه را که زیر آسمان انجام می شود دیده ام. همه چیز باطل اباطیل است. مانند دویدن بدنبال باد."
سلیمان نبی. تورات. کتاب جامعه.
این مطلب را ظاهرا به تاریخ 06-10-12 نوشته ام و پست نکرده ام. حتما جایی خوانده بودم و طبعا الان یادم نیست کجا! پس پستش می کنیم.
من هرچه را که زیر آسمان انجام می شود دیده ام. همه چیز باطل اباطیل است. مانند دویدن بدنبال باد."
سلیمان نبی. تورات. کتاب جامعه.
این مطلب را ظاهرا به تاریخ 06-10-12 نوشته ام و پست نکرده ام. حتما جایی خوانده بودم و طبعا الان یادم نیست کجا! پس پستش می کنیم.
December 9, 2006
December 8, 2006
December 5, 2006
نکته
ظاهرا بعد از آن ترافیک وحشتناک رادیو و تلویزیون و روزنامه ها شروع کردن به فحش دادن به شهردار
من اما این جا می خوام از آقای شهردار دفاع کنم. هر چند که انتقاداتی هم بهش دارم اما در این مورد دلم می خواد به همهء اونایی که کور بودن و ندیدن یه تلنگری بزنم.
دو سه روز قبل از برف جمعه شب، سطل های شن و نمک شهرداری بیش تر جاها نصب شده بود. اون شب کذا ما رفتیم پارک طالقانی رفتنی حقانی کمی لغزنده بود ولی موقع برگشتن حدود 12:30 بود شن و نمک ریخته بودن و حقانی اصلا شلوغ نبود. توی ملاصدرا هم کلی کارگر نارنجی پوش شهرداری بود.
حالا سوال اساسی توی اون ترافیک وحشتناک که چمران شمال و صدر خیلی جاهای دیگه فقط شده بودن پارکینگ ماشین شهرداری چه طوری باید خودش رو می رسوند مراکز اصلی ترافیک؟ یه کم انصاف چیز بدی نیست.
(در ضمن ما چون مسیرمون رو به جنوب بود فقط نیم ساعت توی ترافیک بودیم ولی چمران شمال رو از خروجی ملاصدرا دیدیم که تا چشم کار می کرد ماشین ها ایستاده بودن) خلاصه در این مورد بنده حق رو می دم به شهرداری نه به کسایی که دور نشستن و می گن لنگش کن.
حالا هم که یکی داره کار می کنه و ادای شهردار مادلن بودن رو در نمی یاره نمی دونم چرا دولت فخیمه و سیما و صدا و ابواب جمعی شون چوب لای چرخش می ذارن.
پ.ن. در مورد مودب بودن باید خدمت شخص بی نام عرض کنم، این جمله برمی گرده به دولت فخیمه و صدا و سیما و با کسی کاری نداره. در ضمن من دیگه ازم گذشته ادبم همینی هست که می بینید. لقمان هم نیستم.
من اما این جا می خوام از آقای شهردار دفاع کنم. هر چند که انتقاداتی هم بهش دارم اما در این مورد دلم می خواد به همهء اونایی که کور بودن و ندیدن یه تلنگری بزنم.
دو سه روز قبل از برف جمعه شب، سطل های شن و نمک شهرداری بیش تر جاها نصب شده بود. اون شب کذا ما رفتیم پارک طالقانی رفتنی حقانی کمی لغزنده بود ولی موقع برگشتن حدود 12:30 بود شن و نمک ریخته بودن و حقانی اصلا شلوغ نبود. توی ملاصدرا هم کلی کارگر نارنجی پوش شهرداری بود.
حالا سوال اساسی توی اون ترافیک وحشتناک که چمران شمال و صدر خیلی جاهای دیگه فقط شده بودن پارکینگ ماشین شهرداری چه طوری باید خودش رو می رسوند مراکز اصلی ترافیک؟ یه کم انصاف چیز بدی نیست.
(در ضمن ما چون مسیرمون رو به جنوب بود فقط نیم ساعت توی ترافیک بودیم ولی چمران شمال رو از خروجی ملاصدرا دیدیم که تا چشم کار می کرد ماشین ها ایستاده بودن) خلاصه در این مورد بنده حق رو می دم به شهرداری نه به کسایی که دور نشستن و می گن لنگش کن.
حالا هم که یکی داره کار می کنه و ادای شهردار مادلن بودن رو در نمی یاره نمی دونم چرا دولت فخیمه و سیما و صدا و ابواب جمعی شون چوب لای چرخش می ذارن.
پ.ن. در مورد مودب بودن باید خدمت شخص بی نام عرض کنم، این جمله برمی گرده به دولت فخیمه و صدا و سیما و با کسی کاری نداره. در ضمن من دیگه ازم گذشته ادبم همینی هست که می بینید. لقمان هم نیستم.
Labels:
هاله
December 3, 2006
December 1, 2006
-
خوابم نبرده، اما خواب می بینم، رویاست یا خواب، نمی دانم. با لاشهء موشی که سرش خونی است جایی را پاک می کنم! چندشم می شود، چشم هایم را باز می کنم، موش نیست، چشم هایم را می بندم دوباره می خواهم با لاشه تمیز کنم و آن قدر این رویای عجیب تکرار می شود که خوابم می برد.
Subscribe to:
Posts (Atom)