February 27, 2002

سفری دگرباره امشب تا !
اگه سقوط نکنم برمی گردم.!
از هزاران راه برگشته ام تا فقط بگويی .
"کله نخودی ها را به اين ور و آن ور رفتن و نظر دادن چه کار؟"

پامو که بر مي دارم، مي بينم زيرش يه مشت مورچه مردن. با خودم ميگم: فردا حتما" تو لونهء مورچه ها عزای عمومی اعلام ميشه! ..

اين جمله ای است که از وبلاگ سيزيف اومده اين جا. اما من باهاش خيلی دوست شدم. خيلی.
بچه که بودم-هنوز نمی دونم بزرگ شدم يا نه! ولی مطمئنم که آدم بزرگ نشدم.- هميشه عصرها می رفتم يه گوشه از حياط مون که لونهء مورچه ها همون جاها بود و ساعت ها بهشون نيگا می کردم که می اومدن و می رفتن و ... هميشه هم کلی شبيه سازی می کردم که توی لونه شون چه شکليه يا دکترشون چه جور کيفی دستشه يا اتاقاشون چه شکليه . يکی از آرزوهای اون روزام هم اين بود که يه روز بتونم باهاشون انقد دوست شم که منو ببرن تو لونه شون و همه جا رو به من نشون بدن.

February 26, 2002

سلام

تمام شد و اين هم تجربه ای بود. کتاب و چيپس و موز ... بعضی وقت ها خستگی می چسبد. همين طوری. نمی دانم چرا. خسته ای اما هيچ دل تنگی نيست. هيچ احساس خاصی نداری. همين که باشی کفايت می کند. داد می زنی. کار می کنی و خسته می شوی اما ته همهء اين ها چيزی که می ماند احساس خوبی است. احساسی بی احساس انگار که هيچ نيست.

February 25, 2002

نيلوفر آبی و اينا.
قِرِچچچچچچچچچچ

همه چيز شکل تکرار به خود گرفته است. مانند هر حرکت تکرارشونده ای که تا بی نهايتی که نيست می تواند باشد.
اصلا تابلويی را در نظر بگير که همه چيز درون آن است. گاهی اما می توانی ببينی که چيزی از حاشيهء تابلو بيرون زده. سری مثلا از گوشهء تابلو يا دستی که هم چون دست غريقی در آخرين لحظات از حاشيهء بالای تابلو زده باشد بيرون.
حالا می توانی کمی بيش تر دقيق شوی, خط توليدی را فرض کن که مخصوص تابلوهايی است يک شکل. چه از لحاظ قاب و چه از لحاظ تصوير, فرقی نمی کند تصوير چه باشد, آدم, گياه, حيوان يا هر شيئ ديگری. همه يک شکل, يک اندازه, قابل تعريف مشخص. در اين ميان اما, گاهی تابلوهايی بيرون می آيد که از نظر خط توليد قابل استفاده نيستند, با زايده, تغيير شکل يافته, طوری که نظم دقيق تابلوهای توليدی را بر هم می زنند, با تعريف های موجود نمی خوانند, نمی توان کلاسه بندی شان کرد. چه کار می توان کرد با اين تکرارناپذيرها, با اين خارج خوان ها.
کافی است خردشان کنی, کافی است جايی دور از دست رس باشند. اين گونه همه چيز تکرارپذير خواهد بود.

داريم کتاب می فروشيم!

February 24, 2002

.
کافی است دستت را دراز کنی تا بتوانی سيم ها را بگيری, تضمينی نيست اما, شيشه های قطار که نشکسته اند و دريچه ای هم نيست. با اين سرعت هم بعيد است, حتی اگر دريچه ای بوده باشد, دستت زخمی نشود.
اما کافی است دستت را دراز کنی.
سلام.

February 21, 2002

فعلا

February 20, 2002

آينه ای می خواهم تا خود را بتوانم در آن
نه اصلا هيچ نمی خواهم

سفر
در نظربازی ما بی خبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ
عشق بازان چنين مستحق هجرانند
*************
آن ها که به سر در طلب کعبه دويدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسيدند
از سنگ يکی خانهء اعلای معظم
اندر وسط وادی بی زرع بديدند
.
.
.
می خواستم راجع به فيلم مومنتو که امروز ديدم مطلبی بنويسم, فکر کردم به تر است يک بار ديگر هم ببينمش تا بعد. اما يک چيزی را بايد گفت و آن اين که عجيب هم زاد پنداری کردم من با
اين که گم کردن زمان چيز غريبی است و در عين حال آيا واقعا زمان مهم است؟ اين که فراموشی بعد از يک شُک را نمی توان نديده گرفت با اين که می شود هم ناديده گرفت!
من هم زمان را گم کرده ام. من هم دچار فراموشی حافظهء موقت شده ام. چيزی مانند آلزايمر اما آلزايمری که در زمان حال صدق می کند و به گذشته ربطی ندارد.

تقصير از که بود. الدوز؟ عروسک؟ ياشار يا صمد که به بچه ها ياد داد فکر کنند؟
من مطمئنم تقصير از الدوز نيست. چرا که از بچگی رفيق من بوده. ياشار و عروسک هم همين طور. دلم نمی آيد بگويم تقصير صمد بوده.....
چون می دانم که تقصير او هم نبود که او دوست ما بود.
گاهی اوقات دستم از شيشهء ماشين می زند بيرون.
می زند بيرون تا با باران و برف و هوا حرف بزند.
حرف هايی را که من بلد نيستم.
از جنس چيست هم نمی دانم.فقط می بينم شان که با هم حرف می زنند و از اين آشنايی که با هم دارند لذت می برند.
آن ها دست مرا هم چون ميزبانی مهربان پذيرا می شوند و دست من با مهربانی و اندکی اندوه با آنان سخن می گويد . اندوه از اين که نمی تواند پذيرای وسعت و مهربانی در خور آن ها شود.
باد
باران
دست
مهربانی
اين آدم بزرگا آخه چرا انقدر آدمو اذيت می کنن؟
شش ماه همين جوری اعصاب خوردی حالا هم بايد تصميم بگيرم که...

February 19, 2002

دوست داشتن بهانه نمی خواهد. دوست داشتن روز نمی خواهد, زمان نمی خواهد. عادت کنی اگر به دوست داشتن بد است. عادت را می توان ترک کرد. فراموش کرد. روزها را به خاطر سپردن, مشکل فراموشی را هم با خود دارد. اما اگر فارغ از هر زمان و مکانی بتوانی که دوست بداری ديگر فراموشی معنا ندارد. محبت کلمه نيست. تاريخ نيست. گذشته نيست يا آينده. هديه دادنِ مدام است در دل. تاريخ مصرف, تاريخ زباله دانی, تاريخ تکرار مکررات. تاريخی که سعی در مبنذل کردن هر آن چه هست دارد. تاريخی بی هويت و بی مکان. زمان را مفهومی نيست جز آن چه ديد آدمی به آن می دهد. من عادت نکرده ام که برايم تاريخ مهم باشد, تا روزی خاص برايم معنايی خاص داشته باشد...
اين که محبت واژه نيست را ...
آن را که در دل است با کلام نيالاييم. نه که نگوييم, قدرش را کم نکنيم.
ظاهرا شايد جملات من درست فهميده نشده اند.
همين

آينه ها هم موجودات غريبی هستند, موجوداتی با شکل های متفاوت.
هر خانه آينه ای دارد مخصوص خود و خانواده!
آينه ها اکثرا بزرگ اند, قدی, چهارگوش, روی طاقچه يا ديوار.
در خانهء ما اما آينه انگار که غريبه ای بود. تنها آينهء خانهء ما آينهء عروسی مادرم بود؛ آينه ای کوچک که روی پايه ای برنجی سوار بود, پايه ای به رنگ نقره ای مات, از آن رنگ هايی که من دوست دارم, نه به رنگ طلايی ِ بی حيایِ طلا که ذُق می زند و بی شرمانه زل می زند در چشم ات.
آينه ها هم از اين خانه به آن خانه می روند و از اين شهر به آن شهر. مثل آدم ها.
آينهء مادرم خانهء برادرم است, حالا.
من اما -دی روز- آينه ای ديدم چوبی که می رفت, مربع بود و چوبی, و نگاه غم گينی داشت به بزرگ راه که هم راهِ او می رفت.
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شوگفتا اگر برآيد

February 18, 2002

بسيار سفر بايد تا پخته شود خامی!


هر چند که چشم آب نمی خوره.

February 17, 2002

سفر
يک کتاب جديد به کتاب خانه اضافه شد.!
جمعه شب سپنما 4 فيلم فرانچسکو رو نشون داد. رفيق اعلی يادتونه؟

انگار که خالی ام از هر چه شادی و غم و دل تنگی و ...
بيمار شده ام انگار

اگه يه نفر به من بگه روز والنتين چه ربطی به فرهنگ ما داره من خيلی خوش حال می شم. قصهء خود والنتين رو بهم نگين که خودم بلدم ها.
فقط بهمه بگين چرا بايد ما روزهايی رو که از خودمون نيست بزرگش کنيم اما ندونيم تاريخ خودمون چی داره.
راستی چن نفر که اون روز کارت به هم فرستادن و جشن گرفتن ريشهء تاريخی اين روز رو می دونستن. ها؟؟ فکر می کنين چن نفر از اين بچه جغله های خوش تيپ.
تکرار می شود هر آن چه هست.اصلا زندگی مگر جز تکرار چيز ديکری هم هست!

هيچ جای دنيا خوش بخت نيستی!
فکر کنم همين بود يکی از ديالوگ های محمد رضا فروتن در شب يلدا

در اين که آدمی بايد زمانی بميرد و اين مردن را تاريخی معين نيست هيچ شکی نيست, اما علی هم می گفت از کنار ديوار خرابه رد نشويد!
حالا حکايت ما شده اين که مدام اتفاق می افتد و اگر کسی در ينگهء دنيا برای خراب کردن چيزی بايد خودش را هم فدا کند. اين جا کافی است سوار چيزی شوی که حتی خلبانش نيز از وضعيت آن اطلاع درستی ندارد. در جاده ای باشی که سر پيچش علامتی نيست و اتوبوس ات مستقيم برود ته دره و هيچ کس هم نگويد که من اشتباه کردم. همه فقط در توجيه باشند و ... اسفند 76 را نمی دانم چند نفرتان يادتان است؟ رفته بوديم عيدی بخريم برای بچه های نشريه, برای هر کدام يک کاکتوس خريديم, وارد نشريه که شديم خبر خورد توی صورتمان. اتوبوس, دره, ...
باز هم می گويم مرگ را گريزی نيست اما توجيه ...
هميشه با اين حساب کتابی که بلد نيستم, فکز می کنم و حساب می کنم, می بينم ما همه چيز داريم و هيچ چيز نداريم. چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است!
آينده ای که هنوز ........



اين را دوستی برايم ....
چی بايد بگم؟
چی می تونم بگم؟

February 16, 2002

آن شب
که فقط من بودم و من
تو شهابی بودی
که مرا با خود برد
*
امشب
که فقط من هستم وتو
تو غريبی هستی
که مرا بی خود کرد
*
فردا
نه تو هستی و نه من
و در آن ظلمت فردا شب من
سيلی از تيرگی و جهل و جنون
همه را خواهد برد

February 15, 2002

عصر جمعه! صدای کتری, غرغر فن کامپيوتر و ديگر هيچ!

دی روز بعد از ظهر رفتم دنبال بچه ها-علی کوچولو و داداشی- که ببرمشون سينما. جاتون خالی از همون اول که رسيدم, دوباره علی شروع کرد به گفتن چيزهای بامزه. تا کيفمو ديد گفت خاله کيفت از توی ياهو! مسنجل اومده بيلون؟
دليلش می دونين چی بود؟ اين که روی کوله ام مارک-YES or NO! - بود.
توی تاکسی هم داشتيم سه تايی حرف می زديم که دوباره برگشت گفت خاله؟ خونهء شما شلوار کردی پوشيده يعنی؟ هههه !(در نظر بگيريد بزرگ راه کردستان را)
بليط ها رو گرفتيم و منتظر بوديم که پسردايی ام بياد. ديدم داره همين جوری بالای سرشو نيگا می کنه و می گه: خاله خاله تابلوئه رو, داره نفس می کشه!
راستی همين جا بگم. چرا اين هايی که فيلم برای بچه ها می سازن دقت نمی کنن که دارن چی می گن؟! توی فيلم تارزن و تارزان که مثلا بچه گونه اس فقط فحش و حرف های بد بود که رد و بدل می شد! واقعا که.
اگه کسی کارگردان اين فيلم رو می شناسه به جای من يه کمی باهاش حرف بزنه که آقا اين فحش نامه بود يا فيلم کودکان!

سلام

February 13, 2002


چندی پيش در اخبار يکی از سرداران معظم! با افتخار می گفت اِن نفر از معتادان کنار خيابان به دليل استفاده از داروی سمی مرده اند. مثل موش هايی که کنار خيابان دارو می خورند. ديدم که فضول نوشته بود از حامد و ...
گاهی که اين معتادها رو می بينم و اين بچه های کوچولويی که ... دلم می خواد همه شون بميرن حتی اون بچه ها که فقط به خاطر زياده خواهی و ... ولی خرد می شوم وقتی می بينم که کسی که مسئول حفظ امنيت است و ... اين گونه حرف می زند. حرص می خورم وقتی می بينم در همه جای دنيا تا اتفاق کوچکی می افتد همه در رفع و رجوع و عذرخواهی . اما ما با غروری عجيب... ورزشگاه شمال يادتان هست! اين هواپيماهای قراضهء روسی چی؟ از کجا به کجا رسيدم. فقط در عجبم که هيچ وقت دوست ندارم ترکش کنم. هر چند هميشه گفته ام شايد روزی بروم و برنگردم!
من هم فيلم مالنا رو امشب ديدم!
درد است اين که از چشمانم جاری می شود؟
اشک است اين که گلويم را گرفته و رها نمی کند؟
کا ش بروم آن جا .صدايی می شنوم که می گويد من نفس می کشم, اما پاهايم گير کرده کجاست ياری دهنده ای؟
صدا دو شب است که می خواند در گوشم. ما هنوز هستيم.
چند نفرشان را می شناسم؟ چند نفرشان را از نزديک ديده ام؟ چند نفر به ...
مگر من ايرانی نيستم؟؟
آه است اين که بر زبان جاری است؟؟
خسته ام. اما صدا هنوز در گوشم است که اين جا ييم.
کمک

February 12, 2002

هنوز گيج اين پروازم که بر زمين ننشست و پرواز کرد. هنوز خبرها را می بينم و احساس می کنم بايد کسی زنده باشد از آن ميانه. می دانم که کسی از آن ها در انتظار است, در انتظار کسی برای کمک.
و امروز انگار که روز اشک بود و آه! که از صبح فقط خبر می آمد.
117 نفر! همين؟!
سفر...

مدام تکرار می شود در ذهنم. اين هايی که نمی دانم و می دانم. اين هايی را که می دانم قاطی می شوند با اين هايی که نمی دانم و من می مانم وسط اين ها.
وسط اين همه اين!
مدام تکرار می شود اما هر دفعه به شکلی جديد, تا بيايم و بفهمم که تکراری است جايش را می دهد به اينی ديگر و من می مانم و اين هايی که تکرار می شوند.


اين جا رو ببينيد. آخر ترجمه و اين حرفاس بابا نمی خواد اگه نمی تونين زور که نيست. حداقل نکردن يه سری نمونه راحت و بی دردسر نمايش بدن!
مثلا يه مترجم هستن ايشون!
لابد همه حالا با من دعوا می کنن ولی خوب...

چه می توان نوشت , جز اندوهی که هست و هر دم بيش تر می شود با شنيدن خبرهايی که می رسد. اينک تو هم به من پيوستی. چشمان غمين ات از اين پس هميشه با اندوهی مرموز آشنا خواهد بود.
نمی دانم چه می توانم بگويم به تو که امينی و مهربان بوده ای هميشه. از اين پس دنيا جور ديگری خواهد بود برای تو همان گونه که برای من.


February 11, 2002


و آن شهرزاد من بودم, شاعر؟

February 10, 2002


و تو می مانی آن گونه که بايد, حتی اگر شب را چراغی باشيم بی فروغ.
تو هستی, هميشه هستی, چرا که خدا هست و تو جزئی از خدايی, جزئی از آن چه که من برای شناختن او نياز دارم.
برای رسيدن به خدا, عشق به خدا, عشق به تو لازم است.
به خاطريک دوست!
نيست.
چرا آدم ها بايد انقدر خودشون رو تحويل بگيرن که داد بزنن.! که بگن من هستم چون فقط من هستم؟! چرا غرور انقدر . انقدر چی؟ آخه احمق تو که خودت آخر مغرورهايی حرف نزن. شهرزاد! دوباره فضولی کردی؟!!

February 9, 2002

امشب دومين فيلم جشنواره ام را ديدم. تب جشنواره که خوابيد شايد راجع به آن ها نوشتم.

هر شب روی پل قرار دارند. هر شب ساعتی که به خانه برمی گردم می بينم شان که از اين طرف پل به آن طرف می روند. گاهی هم ايستاده و حرف می زنند. پلی که از آن حرف می زنم اما پلی قديمی نيست. پلی است آهنی, پلی است مخصوص عابرين پياده تا از يک طرف بزرگ راه به طرف ديگر بروند. آن دو شايد پنجاه سال را دارند و هر شب هم ديگر را روی پل می بينند. دوستشان دارم.

February 8, 2002


چند دسته هستند؟ اين هايی که می توانند حرف بزنند, از ابزار استفاده کنند. چند دسته هستند اين هايی که ادعا دارند, ادعای هر...
من هنوز نتوانسته ام دسته بندی کنم اين هايی را که شايد خودم هم يکی از اين ها هستم؟!
ريموند کارور, نمی دانم چه می توانم در موردش بنويسم, شاه کار است داستان هايش شايد روزی بتوانم بنويسم راجع به او ولی امروز نه. فقط اين را می دانم که جزء به ترين روايت کنندگان روی زمين است.

February 7, 2002

امشب چه؟ به خوابم خواهی آمد؟ منتظرم. دل خوش کرده ام به در خواب ديدن . در خواب ديدن شما که يا نيستيد و در خوابم نمی آييدو يا هستيد و نيستيد!
سلام
انتظار داری که جواب بدهد, جواب چه چيز را بايد بدهد, به قول قديمی ها خودتان می بّريد, خودتان می دوزيد و بعد می خواهيدکه حرف بزند, که ببيند شماها را, که بتواند مثل هميشه باشد با شما,
خوب
می شود اين طوری گفت که خوب حالا که خودتان تصميم می گيريد, بگوييد چه کار کند؟ چه گونه رفتار کند که غباری خدای نکرده بر آستر کت هايتان ننشيند, که ملالی نباشد برای شما.
اين را هم لطفا بگوييد.
برای کسی از خطهء شمال!

به ظاهر کاری ندارد, دوباره می تواند راه برود, حرف بزند, فکر کند.شايد حتی به نظر بيايد که همهء اين کارها را انجام می دهد, گاهی لب خند هم می زند, می خندد, قهقهه. امّا يک امّای بزرگ اين وسط هست که هيچ کس نمی داند چيست, يک امّا, يک معّما, يک حتی نمی داند که چه! چون به واقع نمی تواند فکر بکند, نمی تواند تصميم بگيرد


"قاشق پر از شکر را با دست چپ به فنجان نزديک می کنم, اما در ميانهء راه مقداری از آن می ريزد روی ميز, حواسم نيست؛ رابينسون دارد راجع به خانوادهء مارستون حرف می زند که يلخی هستند!
دانه های شکر اول يک جا مجتمع بودند-تقريبا- سرم را به ميز نزديک می کنم و فوت می کنم, دانه ها پخش می شوند, اما هيچ کدام روی زمين نمی ريزند. حالا صفحه ای سياه مقابل روی من است با دانه هايی سفيد روی آن که ميان شکردان و فنجان و کاغذ و يک جعبه هستند.حتی زير صفحه ای که با خودکاری روی آن می نويسم, عجيب است که من در جهت مخالف فوت کرده ام اما دانه ها تا اين جا هم آمده اند.
هِنری هم که دست از سرم برنمی دارد و هِی خاطره اش را تعريف می کند, به من چه که او پست چی بوده يا هم سايهء مارستون ها- دروغ نمی گويم: دوست دارم بدانم کار مارستون ها به کجا می کشد- پس خودکار ولو می شود کنار کاغذی که زير آن دانه های شکر خِرِچ خِرِچ می کنند."
يه کَسی می خوام که کَس باشه
پيرهن تنش کتون باشه
ابروهاشم کمون باشه
چشاشم کبود باشه!

چون شيئی بی شکل که از اين طرف به آن طرف می رود و مدام در حال تغيير شکل.
شيئی که از بی شکلی خسته شده و شايأ بی شکلی خود شکلی است که به رسميت نمی شناسند!


همه طرف دريا, همه طرف اب و من سوار بر قايقی بی پارو, چه لذت بخش است هراس آبی!
و موج ها بر تنم فرود می آمدند و من کنار ساحل بودم , اما در ميانهء دريا و موج ها مرا به دريا می خواندند و من بر تکه درختی چسبيده! چه نادان که خود را رها نمی کردم

بيدار که شد دست هايش نبودند, جای دست هايش دو شمع گريان بود. دو شمع روشن, دو شمع سفيد روشن.
چشم هايش حالا تيک تاک ساعتی بود که انتظار می کشيد رسيدن را, بودن را, آدم بودن را

February 6, 2002

قول
سری به جادو بزنيد.
اين مدرسه وب آقای خاطرات رو ديدين من که خيلی خوشم اومد يه وقتی توی يه شرکت اچ تی ام ال! آموزش می دادم. اگه اون موقع يه هم چين سايتی بود خيلی خوب می شد.

February 5, 2002

"22بهمن سرآغاز حکومت الله بر جهان است!"
"ايام دههء فجر =دههء بازيابی-بازيافت- خاطرات انقلاب!"
اگه به موارد بامزهء ديگری هم برخوردم براتون می نويسم!
سلام

February 3, 2002


سلام می کنم بر تو که مرا...
دلم نمی آيد نمی دانم چرا آموخته ام که تو را در نهان ترين گنجينه هايم مخفی کنم و از تو با هيچ کس حرف نزنم. دلم نمی آيد هيچ کلمه ای بگويم از تو واين که چه قدر اين هشت سال بر من گذشته است. چه گونه گذشته است.
فقط می گويم و اشک می ريزم در دل که دل تنگم تو را و کوچه های کودکی را....
مهمانم نمی کنی؟ حتی اگر شده برای يک شب, در خيال در خواب؟

مدرسه که بوديم ده روز فرار از درس و مشق بود به خاطر جشن های دههء فجر!
بچه بوديم و خبر از بی خبری و فقط سرودهايی که جوش و خروش و اميد بودند.
و فريادی که می آمد که جشن های 2500 ساله و خرج های ...
دی روز توی تاکسی راننده می گفت شاه يک جشن 2500ساله گرفت هنوز که هنوز است پيرهن عثمان است و اين جشن ها اما, خنده ام گرفت به دوستم گفتم: کو تا 2500سال اينا دارن جشن 24ساله می گيرن. خنده ام گرفت, خنده ای تلخ به ياد آنانی که از هر دو طرف مورد آزار بودند و يا در شکنجه گاه های ساواک جان سپردند و يا کشته شدند بی هيچ نشانی. هنوز که هنوز است خانواده هايی اميد به بازگشتشان دارند.
جشنی خواهد بود که بی خاطرهء تلخی باشد؟ ممکن است؟
دههء فجر را و 15 آن را بخصوص دوست ندارم که يادآور روز رفتن توست بدون آن که ببينمت.
وای بر من.
وای


سری به جادو و می خونی بزنيد. – اگه دوست دارين-
از جشنواره نمی نويسم چون حتی از جلوی سينماهايش هم رد نشده ام اين روزها.

February 2, 2002

thanx for the silence with me

February 1, 2002

الدوزی هست- می دانم هست- که عروسک سخن گو هم ديگر ندارد و خودش حرف می زند مدام تا صدايی باشد در اتاق تنهايی اش.
می شناسم الدوزی را که عروسکش گم شد. عروسکی که داشت-و شايد فکر می کرد عروسکی بود که با او حرف می زد- الدوز را بارها خوانده ام و ديده ام.
کلاغ ها اما ديگر خبری ازشان نيست. گم شده اند. اميدی نيست که برگردند. عمرشان تمام شده. 500سالشان شده بود وقتی رفتند که برنگردند.
سال هاست قالبی صابون گذاشته الدوز کنار حوضچه حياط اما هيچ کلاغی از سقف حياطشان نمی گذرد.
سعی در حساس نکردن آن چه هست خوش حالم که ارزش دارد چيزهايی که بی ارزش به نظر می آمدند.
زير دهمين چنار
پشت به چهار فصل
نيمه ای پنهان
در انتظار نيمه شبی بی سحر است
اسرارم را در آخرين پستوی وجود
پنهان می کنم
خون ريخته
به رود بازنمی گردد

رها بودی
شک آمد و دستانت را
به هزار زنجير آلود
زنجيرها زا خون تو
روئيدند
و اينک قلب تو
زندان تمام آينه هاست
صداقت باران
بگذار دم کوزه
هيچ صدايی نخواهد بود
جز شکستن پنجره ای که سال هاست, غبار گرفته
يادتان يار وفادار من است.