سفری دگرباره امشب تا !
اگه سقوط نکنم برمی گردم.!
February 27, 2002
پامو که بر مي دارم، مي بينم زيرش يه مشت مورچه مردن. با خودم ميگم: فردا حتما" تو لونهء مورچه ها عزای عمومی اعلام ميشه! ..
اين جمله ای است که از وبلاگ سيزيف اومده اين جا. اما من باهاش خيلی دوست شدم. خيلی.
بچه که بودم-هنوز نمی دونم بزرگ شدم يا نه! ولی مطمئنم که آدم بزرگ نشدم.- هميشه عصرها می رفتم يه گوشه از حياط مون که لونهء مورچه ها همون جاها بود و ساعت ها بهشون نيگا می کردم که می اومدن و می رفتن و ... هميشه هم کلی شبيه سازی می کردم که توی لونه شون چه شکليه يا دکترشون چه جور کيفی دستشه يا اتاقاشون چه شکليه . يکی از آرزوهای اون روزام هم اين بود که يه روز بتونم باهاشون انقد دوست شم که منو ببرن تو لونه شون و همه جا رو به من نشون بدن.
February 26, 2002
تمام شد و اين هم تجربه ای بود. کتاب و چيپس و موز ... بعضی وقت ها خستگی می چسبد. همين طوری. نمی دانم چرا. خسته ای اما هيچ دل تنگی نيست. هيچ احساس خاصی نداری. همين که باشی کفايت می کند. داد می زنی. کار می کنی و خسته می شوی اما ته همهء اين ها چيزی که می ماند احساس خوبی است. احساسی بی احساس انگار که هيچ نيست.
February 25, 2002
همه چيز شکل تکرار به خود گرفته است. مانند هر حرکت تکرارشونده ای که تا بی نهايتی که نيست می تواند باشد.
اصلا تابلويی را در نظر بگير که همه چيز درون آن است. گاهی اما می توانی ببينی که چيزی از حاشيهء تابلو بيرون زده. سری مثلا از گوشهء تابلو يا دستی که هم چون دست غريقی در آخرين لحظات از حاشيهء بالای تابلو زده باشد بيرون.
حالا می توانی کمی بيش تر دقيق شوی, خط توليدی را فرض کن که مخصوص تابلوهايی است يک شکل. چه از لحاظ قاب و چه از لحاظ تصوير, فرقی نمی کند تصوير چه باشد, آدم, گياه, حيوان يا هر شيئ ديگری. همه يک شکل, يک اندازه, قابل تعريف مشخص. در اين ميان اما, گاهی تابلوهايی بيرون می آيد که از نظر خط توليد قابل استفاده نيستند, با زايده, تغيير شکل يافته, طوری که نظم دقيق تابلوهای توليدی را بر هم می زنند, با تعريف های موجود نمی خوانند, نمی توان کلاسه بندی شان کرد. چه کار می توان کرد با اين تکرارناپذيرها, با اين خارج خوان ها.
کافی است خردشان کنی, کافی است جايی دور از دست رس باشند. اين گونه همه چيز تکرارپذير خواهد بود.
February 24, 2002
February 21, 2002
February 20, 2002
می خواستم راجع به فيلم مومنتو که امروز ديدم مطلبی بنويسم, فکر کردم به تر است يک بار ديگر هم ببينمش تا بعد. اما يک چيزی را بايد گفت و آن اين که عجيب هم زاد پنداری کردم من با
اين که گم کردن زمان چيز غريبی است و در عين حال آيا واقعا زمان مهم است؟ اين که فراموشی بعد از يک شُک را نمی توان نديده گرفت با اين که می شود هم ناديده گرفت!
من هم زمان را گم کرده ام. من هم دچار فراموشی حافظهء موقت شده ام. چيزی مانند آلزايمر اما آلزايمری که در زمان حال صدق می کند و به گذشته ربطی ندارد.
اين که گم کردن زمان چيز غريبی است و در عين حال آيا واقعا زمان مهم است؟ اين که فراموشی بعد از يک شُک را نمی توان نديده گرفت با اين که می شود هم ناديده گرفت!
من هم زمان را گم کرده ام. من هم دچار فراموشی حافظهء موقت شده ام. چيزی مانند آلزايمر اما آلزايمری که در زمان حال صدق می کند و به گذشته ربطی ندارد.
گاهی اوقات دستم از شيشهء ماشين می زند بيرون.
می زند بيرون تا با باران و برف و هوا حرف بزند.
حرف هايی را که من بلد نيستم.
از جنس چيست هم نمی دانم.فقط می بينم شان که با هم حرف می زنند و از اين آشنايی که با هم دارند لذت می برند.
آن ها دست مرا هم چون ميزبانی مهربان پذيرا می شوند و دست من با مهربانی و اندکی اندوه با آنان سخن می گويد . اندوه از اين که نمی تواند پذيرای وسعت و مهربانی در خور آن ها شود.
باد
باران
دست
مهربانی
می زند بيرون تا با باران و برف و هوا حرف بزند.
حرف هايی را که من بلد نيستم.
از جنس چيست هم نمی دانم.فقط می بينم شان که با هم حرف می زنند و از اين آشنايی که با هم دارند لذت می برند.
آن ها دست مرا هم چون ميزبانی مهربان پذيرا می شوند و دست من با مهربانی و اندکی اندوه با آنان سخن می گويد . اندوه از اين که نمی تواند پذيرای وسعت و مهربانی در خور آن ها شود.
باد
باران
دست
مهربانی
February 19, 2002
دوست داشتن بهانه نمی خواهد. دوست داشتن روز نمی خواهد, زمان نمی خواهد. عادت کنی اگر به دوست داشتن بد است. عادت را می توان ترک کرد. فراموش کرد. روزها را به خاطر سپردن, مشکل فراموشی را هم با خود دارد. اما اگر فارغ از هر زمان و مکانی بتوانی که دوست بداری ديگر فراموشی معنا ندارد. محبت کلمه نيست. تاريخ نيست. گذشته نيست يا آينده. هديه دادنِ مدام است در دل. تاريخ مصرف, تاريخ زباله دانی, تاريخ تکرار مکررات. تاريخی که سعی در مبنذل کردن هر آن چه هست دارد. تاريخی بی هويت و بی مکان. زمان را مفهومی نيست جز آن چه ديد آدمی به آن می دهد. من عادت نکرده ام که برايم تاريخ مهم باشد, تا روزی خاص برايم معنايی خاص داشته باشد...
اين که محبت واژه نيست را ...
آن را که در دل است با کلام نيالاييم. نه که نگوييم, قدرش را کم نکنيم.
ظاهرا شايد جملات من درست فهميده نشده اند.
همين
اين که محبت واژه نيست را ...
آن را که در دل است با کلام نيالاييم. نه که نگوييم, قدرش را کم نکنيم.
ظاهرا شايد جملات من درست فهميده نشده اند.
همين
آينه ها هم موجودات غريبی هستند, موجوداتی با شکل های متفاوت.
هر خانه آينه ای دارد مخصوص خود و خانواده!
آينه ها اکثرا بزرگ اند, قدی, چهارگوش, روی طاقچه يا ديوار.
در خانهء ما اما آينه انگار که غريبه ای بود. تنها آينهء خانهء ما آينهء عروسی مادرم بود؛ آينه ای کوچک که روی پايه ای برنجی سوار بود, پايه ای به رنگ نقره ای مات, از آن رنگ هايی که من دوست دارم, نه به رنگ طلايی ِ بی حيایِ طلا که ذُق می زند و بی شرمانه زل می زند در چشم ات.
آينه ها هم از اين خانه به آن خانه می روند و از اين شهر به آن شهر. مثل آدم ها.
آينهء مادرم خانهء برادرم است, حالا.
من اما -دی روز- آينه ای ديدم چوبی که می رفت, مربع بود و چوبی, و نگاه غم گينی داشت به بزرگ راه که هم راهِ او می رفت.
February 18, 2002
February 17, 2002
اگه يه نفر به من بگه روز والنتين چه ربطی به فرهنگ ما داره من خيلی خوش حال می شم. قصهء خود والنتين رو بهم نگين که خودم بلدم ها.
فقط بهمه بگين چرا بايد ما روزهايی رو که از خودمون نيست بزرگش کنيم اما ندونيم تاريخ خودمون چی داره.
راستی چن نفر که اون روز کارت به هم فرستادن و جشن گرفتن ريشهء تاريخی اين روز رو می دونستن. ها؟؟ فکر می کنين چن نفر از اين بچه جغله های خوش تيپ.
فقط بهمه بگين چرا بايد ما روزهايی رو که از خودمون نيست بزرگش کنيم اما ندونيم تاريخ خودمون چی داره.
راستی چن نفر که اون روز کارت به هم فرستادن و جشن گرفتن ريشهء تاريخی اين روز رو می دونستن. ها؟؟ فکر می کنين چن نفر از اين بچه جغله های خوش تيپ.
در اين که آدمی بايد زمانی بميرد و اين مردن را تاريخی معين نيست هيچ شکی نيست, اما علی هم می گفت از کنار ديوار خرابه رد نشويد!
حالا حکايت ما شده اين که مدام اتفاق می افتد و اگر کسی در ينگهء دنيا برای خراب کردن چيزی بايد خودش را هم فدا کند. اين جا کافی است سوار چيزی شوی که حتی خلبانش نيز از وضعيت آن اطلاع درستی ندارد. در جاده ای باشی که سر پيچش علامتی نيست و اتوبوس ات مستقيم برود ته دره و هيچ کس هم نگويد که من اشتباه کردم. همه فقط در توجيه باشند و ... اسفند 76 را نمی دانم چند نفرتان يادتان است؟ رفته بوديم عيدی بخريم برای بچه های نشريه, برای هر کدام يک کاکتوس خريديم, وارد نشريه که شديم خبر خورد توی صورتمان. اتوبوس, دره, ...
باز هم می گويم مرگ را گريزی نيست اما توجيه ...
هميشه با اين حساب کتابی که بلد نيستم, فکز می کنم و حساب می کنم, می بينم ما همه چيز داريم و هيچ چيز نداريم. چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است!
آينده ای که هنوز ........
February 16, 2002
February 15, 2002
دی روز بعد از ظهر رفتم دنبال بچه ها-علی کوچولو و داداشی- که ببرمشون سينما. جاتون خالی از همون اول که رسيدم, دوباره علی شروع کرد به گفتن چيزهای بامزه. تا کيفمو ديد گفت خاله کيفت از توی ياهو! مسنجل اومده بيلون؟
دليلش می دونين چی بود؟ اين که روی کوله ام مارک-YES or NO! - بود.
توی تاکسی هم داشتيم سه تايی حرف می زديم که دوباره برگشت گفت خاله؟ خونهء شما شلوار کردی پوشيده يعنی؟ هههه !(در نظر بگيريد بزرگ راه کردستان را)
بليط ها رو گرفتيم و منتظر بوديم که پسردايی ام بياد. ديدم داره همين جوری بالای سرشو نيگا می کنه و می گه: خاله خاله تابلوئه رو, داره نفس می کشه!
راستی همين جا بگم. چرا اين هايی که فيلم برای بچه ها می سازن دقت نمی کنن که دارن چی می گن؟! توی فيلم تارزن و تارزان که مثلا بچه گونه اس فقط فحش و حرف های بد بود که رد و بدل می شد! واقعا که.
اگه کسی کارگردان اين فيلم رو می شناسه به جای من يه کمی باهاش حرف بزنه که آقا اين فحش نامه بود يا فيلم کودکان!
February 13, 2002
چندی پيش در اخبار يکی از سرداران معظم! با افتخار می گفت اِن نفر از معتادان کنار خيابان به دليل استفاده از داروی سمی مرده اند. مثل موش هايی که کنار خيابان دارو می خورند. ديدم که فضول نوشته بود از حامد و ...
گاهی که اين معتادها رو می بينم و اين بچه های کوچولويی که ... دلم می خواد همه شون بميرن حتی اون بچه ها که فقط به خاطر زياده خواهی و ... ولی خرد می شوم وقتی می بينم که کسی که مسئول حفظ امنيت است و ... اين گونه حرف می زند. حرص می خورم وقتی می بينم در همه جای دنيا تا اتفاق کوچکی می افتد همه در رفع و رجوع و عذرخواهی . اما ما با غروری عجيب... ورزشگاه شمال يادتان هست! اين هواپيماهای قراضهء روسی چی؟ از کجا به کجا رسيدم. فقط در عجبم که هيچ وقت دوست ندارم ترکش کنم. هر چند هميشه گفته ام شايد روزی بروم و برنگردم!
درد است اين که از چشمانم جاری می شود؟
اشک است اين که گلويم را گرفته و رها نمی کند؟
کا ش بروم آن جا .صدايی می شنوم که می گويد من نفس می کشم, اما پاهايم گير کرده کجاست ياری دهنده ای؟
صدا دو شب است که می خواند در گوشم. ما هنوز هستيم.
چند نفرشان را می شناسم؟ چند نفرشان را از نزديک ديده ام؟ چند نفر به ...
مگر من ايرانی نيستم؟؟
آه است اين که بر زبان جاری است؟؟
خسته ام. اما صدا هنوز در گوشم است که اين جا ييم.
کمک
اشک است اين که گلويم را گرفته و رها نمی کند؟
کا ش بروم آن جا .صدايی می شنوم که می گويد من نفس می کشم, اما پاهايم گير کرده کجاست ياری دهنده ای؟
صدا دو شب است که می خواند در گوشم. ما هنوز هستيم.
چند نفرشان را می شناسم؟ چند نفرشان را از نزديک ديده ام؟ چند نفر به ...
مگر من ايرانی نيستم؟؟
آه است اين که بر زبان جاری است؟؟
خسته ام. اما صدا هنوز در گوشم است که اين جا ييم.
کمک
February 12, 2002
مدام تکرار می شود در ذهنم. اين هايی که نمی دانم و می دانم. اين هايی را که می دانم قاطی می شوند با اين هايی که نمی دانم و من می مانم وسط اين ها.
وسط اين همه اين!
مدام تکرار می شود اما هر دفعه به شکلی جديد, تا بيايم و بفهمم که تکراری است جايش را می دهد به اينی ديگر و من می مانم و اين هايی که تکرار می شوند.
اين جا رو ببينيد. آخر ترجمه و اين حرفاس بابا نمی خواد اگه نمی تونين زور که نيست. حداقل نکردن يه سری نمونه راحت و بی دردسر نمايش بدن!
مثلا يه مترجم هستن ايشون!
لابد همه حالا با من دعوا می کنن ولی خوب...
مثلا يه مترجم هستن ايشون!
لابد همه حالا با من دعوا می کنن ولی خوب...
چه می توان نوشت , جز اندوهی که هست و هر دم بيش تر می شود با شنيدن خبرهايی که می رسد. اينک تو هم به من پيوستی. چشمان غمين ات از اين پس هميشه با اندوهی مرموز آشنا خواهد بود.
نمی دانم چه می توانم بگويم به تو که امينی و مهربان بوده ای هميشه. از اين پس دنيا جور ديگری خواهد بود برای تو همان گونه که برای من.
February 11, 2002
February 10, 2002
February 9, 2002
هر شب روی پل قرار دارند. هر شب ساعتی که به خانه برمی گردم می بينم شان که از اين طرف پل به آن طرف می روند. گاهی هم ايستاده و حرف می زنند. پلی که از آن حرف می زنم اما پلی قديمی نيست. پلی است آهنی, پلی است مخصوص عابرين پياده تا از يک طرف بزرگ راه به طرف ديگر بروند. آن دو شايد پنجاه سال را دارند و هر شب هم ديگر را روی پل می بينند. دوستشان دارم.
February 8, 2002
February 7, 2002
انتظار داری که جواب بدهد, جواب چه چيز را بايد بدهد, به قول قديمی ها خودتان می بّريد, خودتان می دوزيد و بعد می خواهيدکه حرف بزند, که ببيند شماها را, که بتواند مثل هميشه باشد با شما,
خوب
می شود اين طوری گفت که خوب حالا که خودتان تصميم می گيريد, بگوييد چه کار کند؟ چه گونه رفتار کند که غباری خدای نکرده بر آستر کت هايتان ننشيند, که ملالی نباشد برای شما.
اين را هم لطفا بگوييد.
برای کسی از خطهء شمال!
خوب
می شود اين طوری گفت که خوب حالا که خودتان تصميم می گيريد, بگوييد چه کار کند؟ چه گونه رفتار کند که غباری خدای نکرده بر آستر کت هايتان ننشيند, که ملالی نباشد برای شما.
اين را هم لطفا بگوييد.
برای کسی از خطهء شمال!
به ظاهر کاری ندارد, دوباره می تواند راه برود, حرف بزند, فکر کند.شايد حتی به نظر بيايد که همهء اين کارها را انجام می دهد, گاهی لب خند هم می زند, می خندد, قهقهه. امّا يک امّای بزرگ اين وسط هست که هيچ کس نمی داند چيست, يک امّا, يک معّما, يک حتی نمی داند که چه! چون به واقع نمی تواند فکر بکند, نمی تواند تصميم بگيرد
"قاشق پر از شکر را با دست چپ به فنجان نزديک می کنم, اما در ميانهء راه مقداری از آن می ريزد روی ميز, حواسم نيست؛ رابينسون دارد راجع به خانوادهء مارستون حرف می زند که يلخی هستند!
دانه های شکر اول يک جا مجتمع بودند-تقريبا- سرم را به ميز نزديک می کنم و فوت می کنم, دانه ها پخش می شوند, اما هيچ کدام روی زمين نمی ريزند. حالا صفحه ای سياه مقابل روی من است با دانه هايی سفيد روی آن که ميان شکردان و فنجان و کاغذ و يک جعبه هستند.حتی زير صفحه ای که با خودکاری روی آن می نويسم, عجيب است که من در جهت مخالف فوت کرده ام اما دانه ها تا اين جا هم آمده اند.
هِنری هم که دست از سرم برنمی دارد و هِی خاطره اش را تعريف می کند, به من چه که او پست چی بوده يا هم سايهء مارستون ها- دروغ نمی گويم: دوست دارم بدانم کار مارستون ها به کجا می کشد- پس خودکار ولو می شود کنار کاغذی که زير آن دانه های شکر خِرِچ خِرِچ می کنند."
February 6, 2002
اين مدرسه وب آقای خاطرات رو ديدين من که خيلی خوشم اومد يه وقتی توی يه شرکت اچ تی ام ال! آموزش می دادم. اگه اون موقع يه هم چين سايتی بود خيلی خوب می شد.
February 5, 2002
February 3, 2002
سلام می کنم بر تو که مرا...
دلم نمی آيد نمی دانم چرا آموخته ام که تو را در نهان ترين گنجينه هايم مخفی کنم و از تو با هيچ کس حرف نزنم. دلم نمی آيد هيچ کلمه ای بگويم از تو واين که چه قدر اين هشت سال بر من گذشته است. چه گونه گذشته است.
فقط می گويم و اشک می ريزم در دل که دل تنگم تو را و کوچه های کودکی را....
مهمانم نمی کنی؟ حتی اگر شده برای يک شب, در خيال در خواب؟
مدرسه که بوديم ده روز فرار از درس و مشق بود به خاطر جشن های دههء فجر!
بچه بوديم و خبر از بی خبری و فقط سرودهايی که جوش و خروش و اميد بودند.
و فريادی که می آمد که جشن های 2500 ساله و خرج های ...
دی روز توی تاکسی راننده می گفت شاه يک جشن 2500ساله گرفت هنوز که هنوز است پيرهن عثمان است و اين جشن ها اما, خنده ام گرفت به دوستم گفتم: کو تا 2500سال اينا دارن جشن 24ساله می گيرن. خنده ام گرفت, خنده ای تلخ به ياد آنانی که از هر دو طرف مورد آزار بودند و يا در شکنجه گاه های ساواک جان سپردند و يا کشته شدند بی هيچ نشانی. هنوز که هنوز است خانواده هايی اميد به بازگشتشان دارند.
جشنی خواهد بود که بی خاطرهء تلخی باشد؟ ممکن است؟
دههء فجر را و 15 آن را بخصوص دوست ندارم که يادآور روز رفتن توست بدون آن که ببينمت.
وای بر من.
وای
February 2, 2002
February 1, 2002
الدوزی هست- می دانم هست- که عروسک سخن گو هم ديگر ندارد و خودش حرف می زند مدام تا صدايی باشد در اتاق تنهايی اش.
می شناسم الدوزی را که عروسکش گم شد. عروسکی که داشت-و شايد فکر می کرد عروسکی بود که با او حرف می زد- الدوز را بارها خوانده ام و ديده ام.
کلاغ ها اما ديگر خبری ازشان نيست. گم شده اند. اميدی نيست که برگردند. عمرشان تمام شده. 500سالشان شده بود وقتی رفتند که برنگردند.
سال هاست قالبی صابون گذاشته الدوز کنار حوضچه حياط اما هيچ کلاغی از سقف حياطشان نمی گذرد.
می شناسم الدوزی را که عروسکش گم شد. عروسکی که داشت-و شايد فکر می کرد عروسکی بود که با او حرف می زد- الدوز را بارها خوانده ام و ديده ام.
کلاغ ها اما ديگر خبری ازشان نيست. گم شده اند. اميدی نيست که برگردند. عمرشان تمام شده. 500سالشان شده بود وقتی رفتند که برنگردند.
سال هاست قالبی صابون گذاشته الدوز کنار حوضچه حياط اما هيچ کلاغی از سقف حياطشان نمی گذرد.
Subscribe to:
Posts (Atom)