February 7, 2002


"قاشق پر از شکر را با دست چپ به فنجان نزديک می کنم, اما در ميانهء راه مقداری از آن می ريزد روی ميز, حواسم نيست؛ رابينسون دارد راجع به خانوادهء مارستون حرف می زند که يلخی هستند!
دانه های شکر اول يک جا مجتمع بودند-تقريبا- سرم را به ميز نزديک می کنم و فوت می کنم, دانه ها پخش می شوند, اما هيچ کدام روی زمين نمی ريزند. حالا صفحه ای سياه مقابل روی من است با دانه هايی سفيد روی آن که ميان شکردان و فنجان و کاغذ و يک جعبه هستند.حتی زير صفحه ای که با خودکاری روی آن می نويسم, عجيب است که من در جهت مخالف فوت کرده ام اما دانه ها تا اين جا هم آمده اند.
هِنری هم که دست از سرم برنمی دارد و هِی خاطره اش را تعريف می کند, به من چه که او پست چی بوده يا هم سايهء مارستون ها- دروغ نمی گويم: دوست دارم بدانم کار مارستون ها به کجا می کشد- پس خودکار ولو می شود کنار کاغذی که زير آن دانه های شکر خِرِچ خِرِچ می کنند."

No comments: