February 3, 2002


سلام می کنم بر تو که مرا...
دلم نمی آيد نمی دانم چرا آموخته ام که تو را در نهان ترين گنجينه هايم مخفی کنم و از تو با هيچ کس حرف نزنم. دلم نمی آيد هيچ کلمه ای بگويم از تو واين که چه قدر اين هشت سال بر من گذشته است. چه گونه گذشته است.
فقط می گويم و اشک می ريزم در دل که دل تنگم تو را و کوچه های کودکی را....
مهمانم نمی کنی؟ حتی اگر شده برای يک شب, در خيال در خواب؟

No comments: