February 20, 2002

گاهی اوقات دستم از شيشهء ماشين می زند بيرون.
می زند بيرون تا با باران و برف و هوا حرف بزند.
حرف هايی را که من بلد نيستم.
از جنس چيست هم نمی دانم.فقط می بينم شان که با هم حرف می زنند و از اين آشنايی که با هم دارند لذت می برند.
آن ها دست مرا هم چون ميزبانی مهربان پذيرا می شوند و دست من با مهربانی و اندکی اندوه با آنان سخن می گويد . اندوه از اين که نمی تواند پذيرای وسعت و مهربانی در خور آن ها شود.
باد
باران
دست
مهربانی

No comments: