February 27, 2002


پامو که بر مي دارم، مي بينم زيرش يه مشت مورچه مردن. با خودم ميگم: فردا حتما" تو لونهء مورچه ها عزای عمومی اعلام ميشه! ..

اين جمله ای است که از وبلاگ سيزيف اومده اين جا. اما من باهاش خيلی دوست شدم. خيلی.
بچه که بودم-هنوز نمی دونم بزرگ شدم يا نه! ولی مطمئنم که آدم بزرگ نشدم.- هميشه عصرها می رفتم يه گوشه از حياط مون که لونهء مورچه ها همون جاها بود و ساعت ها بهشون نيگا می کردم که می اومدن و می رفتن و ... هميشه هم کلی شبيه سازی می کردم که توی لونه شون چه شکليه يا دکترشون چه جور کيفی دستشه يا اتاقاشون چه شکليه . يکی از آرزوهای اون روزام هم اين بود که يه روز بتونم باهاشون انقد دوست شم که منو ببرن تو لونه شون و همه جا رو به من نشون بدن.

No comments: