February 7, 2002
بيدار که شد دست هايش نبودند, جای دست هايش دو شمع گريان بود. دو شمع روشن, دو شمع سفيد روشن.
چشم هايش حالا تيک تاک ساعتی بود که انتظار می کشيد رسيدن را, بودن را, آدم بودن را
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment