زيرشيروونی پر گلای رنگارنگ و ريز خوشگله که يه ابر تپل و مهربون امروز بهش داده.
فکرشو بکنين يه دسته گل به آدم بِدن چهار تا گلدون رو پر کنه.
بَه بَه.
June 30, 2002
June 29, 2002
همهء کاغذای دنيارو من بايد خط خطی کنم؟
همهء مدادا و خودکارای دنيارو من بايد تموم کنم؟
نمی دونم. ولی کاغذا دور و برم ريختن؛ رنگی، بی رنگ، شيشه ای، کاهی.
همهء مدادای دنيا جلوم صف کشيدن تا من هِی بتراشمشون و از اون طرف دلم هی باهاشون کوچيک و کوچيک تر شه و براشون بسوزه.
چرا؟
يکی نمی خواد بگه چرا فقط نوشتن سهم من شد؟
همهء مدادا و خودکارای دنيارو من بايد تموم کنم؟
نمی دونم. ولی کاغذا دور و برم ريختن؛ رنگی، بی رنگ، شيشه ای، کاهی.
همهء مدادای دنيا جلوم صف کشيدن تا من هِی بتراشمشون و از اون طرف دلم هی باهاشون کوچيک و کوچيک تر شه و براشون بسوزه.
چرا؟
يکی نمی خواد بگه چرا فقط نوشتن سهم من شد؟
June 28, 2002
اسم ها را هم که رديف کنم، باز چيزی، جايی کم است.
اسم ها را رديف نکنم، مدام از اين طرف به آن طرف می روند و همه جا پخش و پلا می شوند.
اين فراموشی اگر اسم ها را هم با خود ببرد، همه چيز به گمانم درست می شود.
اسم که نباشد آدرس هر خاطره ای گم شده. خاطره ها با هم قاطی می شوند و چيزی نمی ماند برای پخش و پلا شدن.
June 27, 2002
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بی چاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطهء دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف ز خيل حوادث کمين گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحهء جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بی چاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطهء دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف ز خيل حوادث کمين گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحهء جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
June 26, 2002
June 24, 2002
June 23, 2002
خداوند اسباب کشی کرده رفته مملکت خودش!
برای ما هم قلم نفرستاده می ترسه حرف بی خود بزنيم.
حالا گفتيم هر کی می ياد می ره می بينه هيچ کس نيست بدونه که آدرس عوض کردن!
برای ما هم قلم نفرستاده می ترسه حرف بی خود بزنيم.
حالا گفتيم هر کی می ياد می ره می بينه هيچ کس نيست بدونه که آدرس عوض کردن!
يه چاله پيدا می کنی يه گوشهء دنيا بعد يهو بيرونت می کنن. چی کار می کنی؟
از وقتی از جنگل اومدم بيرون هنوز جايی پيدا نکردم. يه سری کاغذ هم داده بودن دستم که نمی دونستم چی کارشون کنم؟ يه جا کم بود يه آقا هه رو بخورم از بس که بی تربيت بود. ولی چون نمی شد کاغذارو پاره کردم.
حالا هيچ جا رام نمی دن می گن کاغذا کو؟
راستی کاغذا کو؟
من: غول
از وقتی از جنگل اومدم بيرون هنوز جايی پيدا نکردم. يه سری کاغذ هم داده بودن دستم که نمی دونستم چی کارشون کنم؟ يه جا کم بود يه آقا هه رو بخورم از بس که بی تربيت بود. ولی چون نمی شد کاغذارو پاره کردم.
حالا هيچ جا رام نمی دن می گن کاغذا کو؟
راستی کاغذا کو؟
من: غول
June 22, 2002
June 21, 2002
June 20, 2002
هيچ وقت نتوانسته ام محبتی را جبران کنم. نه محبت ابری تپل و سفيد. نه محبت برادری مهربان و چاقالو. نه محبت مادری مهربان تر از خدا. نه محبت خدا.
پس از من نخواهيد که بتوانم مهربان باشم. وقتی نتوانسته ام سپيدی و سکوت را پاس دارم.
يک شب آتش در نيستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد
هر نيئی شمع مزار خويش شد
پس از من نخواهيد که بتوانم مهربان باشم. وقتی نتوانسته ام سپيدی و سکوت را پاس دارم.
يک شب آتش در نيستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد
هر نيئی شمع مزار خويش شد
June 19, 2002
هزار شاخه گل ياس؟
نه. اين جوری نيست. شاپرک ها غلط به عرضتون رسوندن. من همون يه شاخه رو هم که نديدم و زير پام له شد. برش داشتم و هی براش گريه کردم.آخرش هم گذاشتم توی صندوق چه غوليم که برای هميشه با من باشه.
هفت صد و هفتاد و هفت شکوفهء گيلاس؟
آخه من به کی بگم که اينا همش تهمته. نشستم يه روز شکوفه های اون درخت گيلاس رو که توی جنگل تنها افتاده و غير از من هيچ کی نمی ره پيشش شمردم، فقط چهارصد و نود و سه تا بود.
دوباره هی گريه کردم برای اينايی که می خوان من نباشم.
گريه هم که کردم هيچ بنفشه ای رو سيل نبرد. تازه اشم با خودم يه کيسه شن بيابون به نمايندگی از دوستام آوردم اين جا(در گوشی بهتون می گم دلم نمی اومد بيارمشون آخه از دوستاشون...) که هميشه پيش هم باشيم.
حالا نمی شه يه تجديد نظری چيزی توی اين نامه تون بکنين؟
اگه نه که اگه من دوباره گم شدم و يکی ديگه از يه جای ديگه نامه داد که بايد برگردی جنگل که از توش تورو انداختن بيرون......
من:غول
نه. اين جوری نيست. شاپرک ها غلط به عرضتون رسوندن. من همون يه شاخه رو هم که نديدم و زير پام له شد. برش داشتم و هی براش گريه کردم.آخرش هم گذاشتم توی صندوق چه غوليم که برای هميشه با من باشه.
هفت صد و هفتاد و هفت شکوفهء گيلاس؟
آخه من به کی بگم که اينا همش تهمته. نشستم يه روز شکوفه های اون درخت گيلاس رو که توی جنگل تنها افتاده و غير از من هيچ کی نمی ره پيشش شمردم، فقط چهارصد و نود و سه تا بود.
دوباره هی گريه کردم برای اينايی که می خوان من نباشم.
گريه هم که کردم هيچ بنفشه ای رو سيل نبرد. تازه اشم با خودم يه کيسه شن بيابون به نمايندگی از دوستام آوردم اين جا(در گوشی بهتون می گم دلم نمی اومد بيارمشون آخه از دوستاشون...) که هميشه پيش هم باشيم.
حالا نمی شه يه تجديد نظری چيزی توی اين نامه تون بکنين؟
اگه نه که اگه من دوباره گم شدم و يکی ديگه از يه جای ديگه نامه داد که بايد برگردی جنگل که از توش تورو انداختن بيرون......
من:غول
June 18, 2002
ابرم را که می گذارم سر جايش. آدم ها که می روند. آق صفا رفته مهمانی پيش کسی که به گمانم بيش از من دوستش دارد. آقا سليمان هم تشخيص داد او بيش تر از من به سليمان نياز دارد. يعنی آدم ها، سنگ ها، اسباب بازی ها و همه و همه يآ می روند يا من دلم نمی آيد نگه شان دارم.
پس فکر می کنم چه چيز برای من است و از آن من؟
پس فکر می کنم چه چيز برای من است و از آن من؟
June 17, 2002
June 16, 2002
خواب های پراکنده، دوستی های ناخواسته, غيرمعمول و هم چنان در حال گسترش.
ستاره ها از سياهی که به صورمعه ای می زند نگاهم می کنند، و من اين جا روی جاده ای حرکت می کنم که پاهايم لمسش نمی کند.
در انتظار هيچ نيستم. دلم خالی است. از چه رو نمی دانم. دورترها چراغ هايی سوسو می زنند و من دلم را می بينم که چيزی در آن سوسو نمی زند. و در عجبم که پس چرا تنگ می شود؟
جاده از کنار گندم زارانی رد می شود که به درختان مو ختم می شوند و بوی دوستی در مشامم می پيچد که تازه است.
تازه
ستاره ها از سياهی که به صورمعه ای می زند نگاهم می کنند، و من اين جا روی جاده ای حرکت می کنم که پاهايم لمسش نمی کند.
در انتظار هيچ نيستم. دلم خالی است. از چه رو نمی دانم. دورترها چراغ هايی سوسو می زنند و من دلم را می بينم که چيزی در آن سوسو نمی زند. و در عجبم که پس چرا تنگ می شود؟
جاده از کنار گندم زارانی رد می شود که به درختان مو ختم می شوند و بوی دوستی در مشامم می پيچد که تازه است.
تازه
June 15, 2002
June 13, 2002
June 12, 2002
چرا از اول تا حالا همه اش من ننوشتم؟هی اون يکی يای ديگه می اومدن، می گفتن بزار مام بنويسيم ببينيم اين جا چه جوری می شه نوشت؟ آخه خوب قبلا تَرا که هنوز از اين اسباب بازی ها که روش هی تَق تَق می زدی نبود. منم مِداد و دفترم رو بهشون می دادم. اونا هم می نوشتن. بعضی وقتام فقط مداد رو برمی داشتن و هر جا که دستشون می رسيد می نوشتن. خودکار که پيداش شد ديگه خيلی راحت شده بودن روی شلوارم، حاشيهء کفشام، در گوشی بهتون بگم روی پوستم هم می نوشتن، من هم خيلی خوشم می اومد. اونا که خواب بودن يا می رفتن بازی نوبت من می شد. هی می نوشتم. آخه نقاشی کردن اصلا بلد نبودم.
گاهی هم يه خطايی که معلوم نبود چيه می کشيدم.
اصلا می دونی برای چی اينا رو نوشتم؟ می ترسم وقتی می خونی شون ناراحت شی. می ترسم ديگرانی که تو دوس نداری بدونن من ديوونه ام بفهمن که من کی بودم.می ترسم که ...
آخه اگه اونا اين جا نمی نوشتن هيچ کی نمی فهميد که من کجاها بودم.
منی که هيچ جا نبودم.
های هستی...
گاهی هم يه خطايی که معلوم نبود چيه می کشيدم.
اصلا می دونی برای چی اينا رو نوشتم؟ می ترسم وقتی می خونی شون ناراحت شی. می ترسم ديگرانی که تو دوس نداری بدونن من ديوونه ام بفهمن که من کی بودم.می ترسم که ...
آخه اگه اونا اين جا نمی نوشتن هيچ کی نمی فهميد که من کجاها بودم.
منی که هيچ جا نبودم.
های هستی...
اول اون نشست. بعد من و کنار دستم هم يکی ديگه که يادم نيست کی بود!
ساعت نداشتم. ازش پرسيدم. گفت.هی نگام می کرد از گوشه و کنار. يه کتاب هم دستش بود. آخرش پرسيد: شما زبانتون خوبه؟
گفتم نه خيلی ولی خوب بپرس.
پرسيد.
کتاب قصه ام رو از کيفم درآوردم . حالا هی گردن می کشيد که بخونه و ببينه چی توش نوشته.
چه قدر خوب بود که ترافيک بود و من با يه دختر بچه حرف می زدم و اون هی برام حرف می زد.
چه قدر خوب بود حتی اگه اون دير به امتحانش می رسيذ.
دوستم دلم برات تنگ می شه.
می دونم که شايد ديگه هيچ وقت نبينمت، اما خنده هات اين بالا يه جايی حک شدن.
ساعت نداشتم. ازش پرسيدم. گفت.هی نگام می کرد از گوشه و کنار. يه کتاب هم دستش بود. آخرش پرسيد: شما زبانتون خوبه؟
گفتم نه خيلی ولی خوب بپرس.
پرسيد.
کتاب قصه ام رو از کيفم درآوردم . حالا هی گردن می کشيد که بخونه و ببينه چی توش نوشته.
چه قدر خوب بود که ترافيک بود و من با يه دختر بچه حرف می زدم و اون هی برام حرف می زد.
چه قدر خوب بود حتی اگه اون دير به امتحانش می رسيذ.
دوستم دلم برات تنگ می شه.
می دونم که شايد ديگه هيچ وقت نبينمت، اما خنده هات اين بالا يه جايی حک شدن.
June 10, 2002
شايد اسم اين حسی که من داشتم حسادت بود، نمی دانم.
اما من هم بين شما نشسته بودم. ديواری نبود. اما نمی شد دست يکی از شمايان را به گرمی فشرد. نمی شد بر شانهء تان تکيه کرد و دمی آسود. نمی شد دست مهر بر موهای کسی کشيد. من بودم و شما. اما من هم چنان تنها بودم.
اين حس اما مانعی نيست برای آرامش های اين روزه ام.
اما من هم بين شما نشسته بودم. ديواری نبود. اما نمی شد دست يکی از شمايان را به گرمی فشرد. نمی شد بر شانهء تان تکيه کرد و دمی آسود. نمی شد دست مهر بر موهای کسی کشيد. من بودم و شما. اما من هم چنان تنها بودم.
اين حس اما مانعی نيست برای آرامش های اين روزه ام.
June 9, 2002
ستاره ها را چيد. دانه، دانه. گذاشت توی جيب بغل اش.
روزِ روشن بود و من می ديدم که او ستاره می چيند.
دستانش رها بود و سبزه ها قد می کشيدند تا ميان دست هايش.
کفش هايش را در آورد. بندهايشان را گره زد و از شانه اش آويزان کرد.
حالا می ديدم که خاک بر پايش بوسه می زند و گاهی گِل ها به کف پايش می چسبيدند، تا اندکی آرام گيرد پوست نازک کف پايش.
و من می ديدم که آب نوازش می داد ساقه ها را.
به سرچشمه که رسيد ستاره ها را در آب رها کرد. دانه، دانه.
حالا آب بود و ستاره ها که جاری شده بودند و ماهی که بالای سر آن ها ايستاده بود.
"اين برای کسی بود که سکوت و آرامش را با من تقسيم کرد."
روزِ روشن بود و من می ديدم که او ستاره می چيند.
دستانش رها بود و سبزه ها قد می کشيدند تا ميان دست هايش.
کفش هايش را در آورد. بندهايشان را گره زد و از شانه اش آويزان کرد.
حالا می ديدم که خاک بر پايش بوسه می زند و گاهی گِل ها به کف پايش می چسبيدند، تا اندکی آرام گيرد پوست نازک کف پايش.
و من می ديدم که آب نوازش می داد ساقه ها را.
به سرچشمه که رسيد ستاره ها را در آب رها کرد. دانه، دانه.
حالا آب بود و ستاره ها که جاری شده بودند و ماهی که بالای سر آن ها ايستاده بود.
"اين برای کسی بود که سکوت و آرامش را با من تقسيم کرد."
من به يه نفر قول دادم که يه لينکی يه جا باشه که هر وقت دلش خواست راحت بره سراغش.
خوب اين جوری بدجنسی می کنم و اون مجبوره هميشه اول بياد اين طرف بعد بره اون طرف.
دلتگستان
خوب اين جوری بدجنسی می کنم و اون مجبوره هميشه اول بياد اين طرف بعد بره اون طرف.
دلتگستان
اين روزها، دل تنگی هم حس غريب خود را دارد. دل تنگی هم راه با سکونی عجيب.
دلم برای همه کسانی که چند روز گذشته با هم بوديم تنگ می شود. اما سکون و آرامش وسيعی هم مرا احاطه کرده.
شايد اولين باری بود که به اين فکر کردم که اگر تو بودی من می توانستم اينان را بشناسم و دوستی کنم يا نه؟؟؟؟؟؟؟؟
از خود شرمنده
شرمنده؟؟
دلم برای همه کسانی که چند روز گذشته با هم بوديم تنگ می شود. اما سکون و آرامش وسيعی هم مرا احاطه کرده.
شايد اولين باری بود که به اين فکر کردم که اگر تو بودی من می توانستم اينان را بشناسم و دوستی کنم يا نه؟؟؟؟؟؟؟؟
از خود شرمنده
شرمنده؟؟
June 7, 2002
June 2, 2002
June 1, 2002
^*^
شاهزاده برخاست و قصد سفر کرد، به ناگاه.
بی آن که آينه ای پيش رو بگذارد و تصوير خويش در آن ببيند.
شاهزاده اکنون دل از سرزمين پهناور خود کنده وهيچ تعلقی بر هيچ کرانی ندارد.
او تنهای تنها قدم در راهی می گذارد که می خواهد سپيدترين راه و تهی ترين آن ها باشد.
اينک سفر. اينک مرگ. اينک شهادت.
از جام دوستی تان سيرابش کرده ايد. آن سان که خويش را در هزارتوی شمايان گم کرده.
می خواهيدش برای خود نه برای خويش.
برای غرور---------------
بلندش کرده و بالا رانده ايدش، به قلهء تنهايی خويش. در کوره راه ها از پی تان آمده تا زخم هايتان را نشان تان دهد، ليک از غرورتان است که زخم ها را نمی بينيد و او را متهم به عُجب. شمايان را چه می شود ای بندگان خودپسندی؟
برای نزديکان---------------
سخن می گوييد از دردهايتان، می خوانيد ترانه های دل تنگی تان را
دل هايتان اما درد ديگری جز... ندارد؛ چه گونه تسکين تان دهد؟
برای هوا و هوا---------------
دوستی و انکار، دوری، عشق و گريز، پير می خواهيد آيا؟
می گويد پير در خودتان است، با خودتان. زانو هم می زنيد اما، دل هايتان هم چنان سياه و سنگی
برويد پی کاری ديگر. شمايان را چه می شود؟
برای برهنگی و تقديس---------------
داناست. به دانايی آن که زير باران می ايستد و دار خويش به دوش می کشد. دانای دانايان.
تقديس می کند شمايان را که سنگش می زنيد. سنگی که از آن زخم برمی دارد و آزرده نمی شود.
حق از آن کيست؟
برای کمان داران---------------
نگاه آلوده تان زهر در دل تنهايش می ريزد. خويش را به نگاه تان نمی سپارد.
رحم می آورد بر نگاه های متظاهرتان. تيرش زنيد، زهرش دهيد؛ اما، نگاه آغشته به مهرتان را از چشم هايش برداريد.
برای جوانی---------------
نمی شناسد. از اين رو می گذرد آرام زير باران.
برای آزمندان بزرگی---------------
آب و آينه نيز فريب نمی خورند، فريب شما آزمندان. پيش از اين بارها شاهزاده را به چشم دل ديده اند. اميدی نيست؛ حتی اگر بر خاک افتيد. کاری بايد کرد.
برای خواهر ناشکيبا---------------
غرور، بی صبری، شاهزاده را بر خاک خواهد نشاند.
برای معشوق---------------
عشق دروغ گفته و خواهد گفت تا انتها.
چشم باز هم، شمايان را افاقه نمی کند. در اين چاه افتاده ايد با طناب برادران خويش.
سزاورار آتش ايد. آتش عشقی دروغين. بسوزيد از اين زخم، از اين زخم اختيار
برای ناشکيبی---------------
اين ناشکيبی از رنجی است که می برد. از زخمی که در دلش جوانه زده و مرهمی نمی يابد بر اين پاره های دل.
ها می کند. آب می آورد. هيمه جمع می کند. شمع می افروزد. خويش را به دار می آويزد، در چاه می افتد. به زندان خيال در خواب می رود؛
اما هم چنان برای شمايان غريبه ای است بی هيچ نشانه ای، بی هيچ تعبيری خوش.
از اين روست رنجی که می برد. حسرتی که می خورد.
برای دروغ---------------
«آنک شمايان، با او يک رنگ و يگانه.»
دروغی هرگز از اين بزرگ تر شنيده ايد؟
رهايش کنيد در هزارتوی پيچ پيچ دروغ هايتان. سال هاست که می گردد و ره به دياری نبرده است.
برای غنچه های نوروز---------------
باغبان تان بوده است آيا؟
آری.
شادی تان، شادی اش و شکفتن تان روح زندگی است برايش.
سلامی تازه دهيد اين پير خسته را.
برای بزرگان کوچک---------------
عقل نيز در کار شمايان چون خر در گِل است.
گله خواهد از عقل که او نيز چون آتش، وسوسه تان می کند؟
بزرگ نخواهيد شد. جرأت در بازارهای شما ديری است که يافت نمی شود.
گم می شويد در اين همه وسوسه. پناهی هست برایِ تان؟ -جز-
برای تنهای تنها---------------
ها کرده است، اشک هايش را ارزانی داشته، آفتاب سردش را هم دريغ نکرده؛ اما، در پشت اين همه ديوار غرورش شکسته، دل دردمندش خسته از اين همه ناسپاسی و اينک در راه گريز.
کاش چشم هايش را هم ببرد با خود، به اين سفر. به اين راه بی فرجام
برای تو---------------
و اينک برای تو می نويسم که ادعای آشنايی با شاهزاده را داری.
تو که تنهايی اش را شناختی و در اين باب قلم فرسودی. ولی تنها قلم؟
برای تنهايی اش چه کرده ای؟ جز سودن کاغذ؟؟
روباهی بوده ای که گل سرخی نشان دهی آيا؟
زرتشت بوده ای يا مسيح؟
ديوانه بوده ای يا عاقل؟
شاهزاده شب و روز خواهد رفت و در تنهايی اش تنها خواهد بود. فکرش به دريا و دلش با باران.
ديگر جايی برای گل و روباه و عقل و عشق نخواهد بود.
...........---------------
دعايی بايد برايش تا چنين شود.
شاهزاده برخاست و قصد سفر کرد، به ناگاه.
بی آن که آينه ای پيش رو بگذارد و تصوير خويش در آن ببيند.
شاهزاده اکنون دل از سرزمين پهناور خود کنده وهيچ تعلقی بر هيچ کرانی ندارد.
او تنهای تنها قدم در راهی می گذارد که می خواهد سپيدترين راه و تهی ترين آن ها باشد.
اينک سفر. اينک مرگ. اينک شهادت.
از جام دوستی تان سيرابش کرده ايد. آن سان که خويش را در هزارتوی شمايان گم کرده.
می خواهيدش برای خود نه برای خويش.
برای غرور---------------
بلندش کرده و بالا رانده ايدش، به قلهء تنهايی خويش. در کوره راه ها از پی تان آمده تا زخم هايتان را نشان تان دهد، ليک از غرورتان است که زخم ها را نمی بينيد و او را متهم به عُجب. شمايان را چه می شود ای بندگان خودپسندی؟
برای نزديکان---------------
سخن می گوييد از دردهايتان، می خوانيد ترانه های دل تنگی تان را
دل هايتان اما درد ديگری جز... ندارد؛ چه گونه تسکين تان دهد؟
برای هوا و هوا---------------
دوستی و انکار، دوری، عشق و گريز، پير می خواهيد آيا؟
می گويد پير در خودتان است، با خودتان. زانو هم می زنيد اما، دل هايتان هم چنان سياه و سنگی
برويد پی کاری ديگر. شمايان را چه می شود؟
برای برهنگی و تقديس---------------
داناست. به دانايی آن که زير باران می ايستد و دار خويش به دوش می کشد. دانای دانايان.
تقديس می کند شمايان را که سنگش می زنيد. سنگی که از آن زخم برمی دارد و آزرده نمی شود.
حق از آن کيست؟
برای کمان داران---------------
نگاه آلوده تان زهر در دل تنهايش می ريزد. خويش را به نگاه تان نمی سپارد.
رحم می آورد بر نگاه های متظاهرتان. تيرش زنيد، زهرش دهيد؛ اما، نگاه آغشته به مهرتان را از چشم هايش برداريد.
برای جوانی---------------
نمی شناسد. از اين رو می گذرد آرام زير باران.
برای آزمندان بزرگی---------------
آب و آينه نيز فريب نمی خورند، فريب شما آزمندان. پيش از اين بارها شاهزاده را به چشم دل ديده اند. اميدی نيست؛ حتی اگر بر خاک افتيد. کاری بايد کرد.
برای خواهر ناشکيبا---------------
غرور، بی صبری، شاهزاده را بر خاک خواهد نشاند.
برای معشوق---------------
عشق دروغ گفته و خواهد گفت تا انتها.
چشم باز هم، شمايان را افاقه نمی کند. در اين چاه افتاده ايد با طناب برادران خويش.
سزاورار آتش ايد. آتش عشقی دروغين. بسوزيد از اين زخم، از اين زخم اختيار
برای ناشکيبی---------------
اين ناشکيبی از رنجی است که می برد. از زخمی که در دلش جوانه زده و مرهمی نمی يابد بر اين پاره های دل.
ها می کند. آب می آورد. هيمه جمع می کند. شمع می افروزد. خويش را به دار می آويزد، در چاه می افتد. به زندان خيال در خواب می رود؛
اما هم چنان برای شمايان غريبه ای است بی هيچ نشانه ای، بی هيچ تعبيری خوش.
از اين روست رنجی که می برد. حسرتی که می خورد.
برای دروغ---------------
«آنک شمايان، با او يک رنگ و يگانه.»
دروغی هرگز از اين بزرگ تر شنيده ايد؟
رهايش کنيد در هزارتوی پيچ پيچ دروغ هايتان. سال هاست که می گردد و ره به دياری نبرده است.
برای غنچه های نوروز---------------
باغبان تان بوده است آيا؟
آری.
شادی تان، شادی اش و شکفتن تان روح زندگی است برايش.
سلامی تازه دهيد اين پير خسته را.
برای بزرگان کوچک---------------
عقل نيز در کار شمايان چون خر در گِل است.
گله خواهد از عقل که او نيز چون آتش، وسوسه تان می کند؟
بزرگ نخواهيد شد. جرأت در بازارهای شما ديری است که يافت نمی شود.
گم می شويد در اين همه وسوسه. پناهی هست برایِ تان؟ -جز-
برای تنهای تنها---------------
ها کرده است، اشک هايش را ارزانی داشته، آفتاب سردش را هم دريغ نکرده؛ اما، در پشت اين همه ديوار غرورش شکسته، دل دردمندش خسته از اين همه ناسپاسی و اينک در راه گريز.
کاش چشم هايش را هم ببرد با خود، به اين سفر. به اين راه بی فرجام
برای تو---------------
و اينک برای تو می نويسم که ادعای آشنايی با شاهزاده را داری.
تو که تنهايی اش را شناختی و در اين باب قلم فرسودی. ولی تنها قلم؟
برای تنهايی اش چه کرده ای؟ جز سودن کاغذ؟؟
روباهی بوده ای که گل سرخی نشان دهی آيا؟
زرتشت بوده ای يا مسيح؟
ديوانه بوده ای يا عاقل؟
شاهزاده شب و روز خواهد رفت و در تنهايی اش تنها خواهد بود. فکرش به دريا و دلش با باران.
ديگر جايی برای گل و روباه و عقل و عشق نخواهد بود.
...........---------------
دعايی بايد برايش تا چنين شود.
Subscribe to:
Posts (Atom)