June 18, 2002

ابرم را که می گذارم سر جايش. آدم ها که می روند. آق صفا رفته مهمانی پيش کسی که به گمانم بيش از من دوستش دارد. آقا سليمان هم تشخيص داد او بيش تر از من به سليمان نياز دارد. يعنی آدم ها، سنگ ها، اسباب بازی ها و همه و همه يآ می روند يا من دلم نمی آيد نگه شان دارم.
پس فکر می کنم چه چيز برای من است و از آن من؟

No comments: