هيچ وقت نتوانسته ام محبتی را جبران کنم. نه محبت ابری تپل و سفيد. نه محبت برادری مهربان و چاقالو. نه محبت مادری مهربان تر از خدا. نه محبت خدا.
پس از من نخواهيد که بتوانم مهربان باشم. وقتی نتوانسته ام سپيدی و سکوت را پاس دارم.
يک شب آتش در نيستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد
هر نيئی شمع مزار خويش شد
No comments:
Post a Comment