June 16, 2002

خواب های پراکنده، دوستی های ناخواسته, غيرمعمول و هم چنان در حال گسترش.
ستاره ها از سياهی که به صورمعه ای می زند نگاهم می کنند، و من اين جا روی جاده ای حرکت می کنم که پاهايم لمسش نمی کند.
در انتظار هيچ نيستم. دلم خالی است. از چه رو نمی دانم. دورترها چراغ هايی سوسو می زنند و من دلم را می بينم که چيزی در آن سوسو نمی زند. و در عجبم که پس چرا تنگ می شود؟
جاده از کنار گندم زارانی رد می شود که به درختان مو ختم می شوند و بوی دوستی در مشامم می پيچد که تازه است.
تازه

No comments: