June 9, 2002

ستاره ها را چيد. دانه، دانه. گذاشت توی جيب بغل اش.
روزِ روشن بود و من می ديدم که او ستاره می چيند.
دستانش رها بود و سبزه ها قد می کشيدند تا ميان دست هايش.
کفش هايش را در آورد. بندهايشان را گره زد و از شانه اش آويزان کرد.
حالا می ديدم که خاک بر پايش بوسه می زند و گاهی گِل ها به کف پايش می چسبيدند، تا اندکی آرام گيرد پوست نازک کف پايش.

و من می ديدم که آب نوازش می داد ساقه ها را.
به سرچشمه که رسيد ستاره ها را در آب رها کرد. دانه، دانه.
حالا آب بود و ستاره ها که جاری شده بودند و ماهی که بالای سر آن ها ايستاده بود.


"اين برای کسی بود که سکوت و آرامش را با من تقسيم کرد."

No comments: