June 1, 2002

^*^
شاهزاده برخاست و قصد سفر کرد، به ناگاه.
بی آن که آينه ای پيش رو بگذارد و تصوير خويش در آن ببيند.
شاهزاده اکنون دل از سرزمين پهناور خود کنده وهيچ تعلقی بر هيچ کرانی ندارد.
او تنهای تنها قدم در راهی می گذارد که می خواهد سپيدترين راه و تهی ترين آن ها باشد.
اينک سفر. اينک مرگ. اينک شهادت.

از جام دوستی تان سيرابش کرده ايد. آن سان که خويش را در هزارتوی شمايان گم کرده.
می خواهيدش برای خود نه برای خويش.


برای غرور---------------
بلندش کرده و بالا رانده ايدش، به قلهء تنهايی خويش. در کوره راه ها از پی تان آمده تا زخم هايتان را نشان تان دهد، ليک از غرورتان است که زخم ها را نمی بينيد و او را متهم به عُجب. شمايان را چه می شود ای بندگان خودپسندی؟

برای نزديکان---------------
سخن می گوييد از دردهايتان، می خوانيد ترانه های دل تنگی تان را
دل هايتان اما درد ديگری جز... ندارد؛ چه گونه تسکين تان دهد؟

برای هوا و هوا---------------
دوستی و انکار، دوری، عشق و گريز، پير می خواهيد آيا؟
می گويد پير در خودتان است، با خودتان. زانو هم می زنيد اما، دل هايتان هم چنان سياه و سنگی
برويد پی کاری ديگر. شمايان را چه می شود؟

برای برهنگی و تقديس---------------
داناست. به دانايی آن که زير باران می ايستد و دار خويش به دوش می کشد. دانای دانايان.
تقديس می کند شمايان را که سنگش می زنيد. سنگی که از آن زخم برمی دارد و آزرده نمی شود.
حق از آن کيست؟

برای کمان داران---------------
نگاه آلوده تان زهر در دل تنهايش می ريزد. خويش را به نگاه تان نمی سپارد.
رحم می آورد بر نگاه های متظاهرتان. تيرش زنيد، زهرش دهيد؛ اما، نگاه آغشته به مهرتان را از چشم هايش برداريد.

برای جوانی---------------
نمی شناسد. از اين رو می گذرد آرام زير باران.

برای آزمندان بزرگی---------------
آب و آينه نيز فريب نمی خورند، فريب شما آزمندان. پيش از اين بارها شاهزاده را به چشم دل ديده اند. اميدی نيست؛ حتی اگر بر خاک افتيد. کاری بايد کرد.

برای خواهر ناشکيبا---------------
غرور، بی صبری، شاهزاده را بر خاک خواهد نشاند.

برای معشوق---------------
عشق دروغ گفته و خواهد گفت تا انتها.
چشم باز هم، شمايان را افاقه نمی کند. در اين چاه افتاده ايد با طناب برادران خويش.
سزاورار آتش ايد. آتش عشقی دروغين. بسوزيد از اين زخم، از اين زخم اختيار

برای ناشکيبی---------------
اين ناشکيبی از رنجی است که می برد. از زخمی که در دلش جوانه زده و مرهمی نمی يابد بر اين پاره های دل.
ها می کند. آب می آورد. هيمه جمع می کند. شمع می افروزد. خويش را به دار می آويزد، در چاه می افتد. به زندان خيال در خواب می رود؛
اما هم چنان برای شمايان غريبه ای است بی هيچ نشانه ای، بی هيچ تعبيری خوش.
از اين روست رنجی که می برد. حسرتی که می خورد.

برای دروغ---------------
«آنک شمايان، با او يک رنگ و يگانه.»
دروغی هرگز از اين بزرگ تر شنيده ايد؟
رهايش کنيد در هزارتوی پيچ پيچ دروغ هايتان. سال هاست که می گردد و ره به دياری نبرده است.

برای غنچه های نوروز---------------
باغبان تان بوده است آيا؟
آری.
شادی تان، شادی اش و شکفتن تان روح زندگی است برايش.
سلامی تازه دهيد اين پير خسته را.

برای بزرگان کوچک---------------
عقل نيز در کار شمايان چون خر در گِل است.
گله خواهد از عقل که او نيز چون آتش، وسوسه تان می کند؟
بزرگ نخواهيد شد. جرأت در بازارهای شما ديری است که يافت نمی شود.
گم می شويد در اين همه وسوسه. پناهی هست برایِ تان؟ -جز-

برای تنهای تنها---------------
ها کرده است، اشک هايش را ارزانی داشته، آفتاب سردش را هم دريغ نکرده؛ اما، در پشت اين همه ديوار غرورش شکسته، دل دردمندش خسته از اين همه ناسپاسی و اينک در راه گريز.
کاش چشم هايش را هم ببرد با خود، به اين سفر. به اين راه بی فرجام

برای تو---------------
و اينک برای تو می نويسم که ادعای آشنايی با شاهزاده را داری.
تو که تنهايی اش را شناختی و در اين باب قلم فرسودی. ولی تنها قلم؟
برای تنهايی اش چه کرده ای؟ جز سودن کاغذ؟؟
روباهی بوده ای که گل سرخی نشان دهی آيا؟
زرتشت بوده ای يا مسيح؟
ديوانه بوده ای يا عاقل؟

شاهزاده شب و روز خواهد رفت و در تنهايی اش تنها خواهد بود. فکرش به دريا و دلش با باران.
ديگر جايی برای گل و روباه و عقل و عشق نخواهد بود.
...........---------------
دعايی بايد برايش تا چنين شود.

No comments: