June 12, 2002

اول اون نشست. بعد من و کنار دستم هم يکی ديگه که يادم نيست کی بود!
ساعت نداشتم. ازش پرسيدم. گفت.هی نگام می کرد از گوشه و کنار. يه کتاب هم دستش بود. آخرش پرسيد: شما زبانتون خوبه؟
گفتم نه خيلی ولی خوب بپرس.
پرسيد.
کتاب قصه ام رو از کيفم درآوردم . حالا هی گردن می کشيد که بخونه و ببينه چی توش نوشته.

چه قدر خوب بود که ترافيک بود و من با يه دختر بچه حرف می زدم و اون هی برام حرف می زد.
چه قدر خوب بود حتی اگه اون دير به امتحانش می رسيذ.

دوستم دلم برات تنگ می شه.
می دونم که شايد ديگه هيچ وقت نبينمت، اما خنده هات اين بالا يه جايی حک شدن.

No comments: