July 12, 2002

ديشب رويايي داشتم...
خواب ديدم بر روي شنها راه ميروم،
همراه با خود خداوند.
و برروي پرده شب
تمام روزهاي زندگيم را مانند فيلمي ميديدم.
همان طور كه به گذشته نگاه ميكردم،
روز به روز از زندگي را،
دو رد پا بر روي پرده ظاهر شد،
يكي مال من و يكي از آن خداوند.
راه ادامه يافت تا تمام روز هاي من خاتمه يافت.
آن گاه ايستادم و به عقب نگاه كردم.
و در بعضي جاها فقط يك ردپا وجود داشت...
اتفاقا آن محلها مطابق با سخت ترين روزهاي زندگيم بود،
روزهايي با بزرگترين رنجها، ترسها و دردها...
از خداوند پرسيدم:
" تو به من گفتي كه در تمام ايام زندگيم با من خواهي بود،
و من پذيرفتم كه با تو زندگي كنم.
حال به من بگو كه چرا در سخت ترين لحظات زندگيم مرا تنها گذاشتي؟ "
خداوند پاسخ داد:
" فرزندم! تو را دوست دارم و به تو گفتم كه در تمام سفر با تو خواهم بود.
من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت،
نه حتي براي لحظه اي، و چنين نيز نكردم.
هنگامي كه در آن روزهاي سخت يك ردپا بر روي شن ديدي،
من بودم كه تو را به دوش كشيده بودم. "
از فرهنگ عامه برزيل

امانت از اهل وفا

No comments: