اين روزها فهميدم که هيچ حرفی نيست که بتوان با تو زد. اصلا من آدم حرف زدن نيستم، با هيچ کس، نه از مهر، نه از کينه، از هيچ نيست اين نتوانستن.
انگارخاکی که سرشتند از جنس ديگری است. رو به رويم نشسته ای، تو که هيچ وقت حرف نمی زدی، گاهی جمله ای می گويی و جواب من جز هوم، آره، نه، چيز ديگری نيست، نمی شود که چيز ديگری باشد.
روزی با دوستان گفته بودم که ای کاش می شد بتوانم حرف بزنم با پدرم و هر آن چه هست بگويم با او. اينک اما می بينم که هيچ حرفی نيست و خاک از جنس ديگری است.
....
No comments:
Post a Comment