July 11, 2002

صبحای زود، توی تاکسی چشامو که می بندم هی يه چيزايی شکل شعر می يان و رد می شن. اصلا حال ندارم که از تو کيفم کاغذ و قلم دربيارم، اينه که بيت آخرو هی تکرار می کنم که اقلا اون يادم نره بنويسمش.
پياده که می شم هيچی توُ کله ام نيست.

No comments: