July 5, 2002

توی بيمارستان روی يه نيم کت نشستم. منتظرم. نه حتی منتظر هم نيستم. نمی دونم چه حسی دارم. فقط دلم يه چيزی می خواد. يه سازدهنی. سازدهنی که همهء بچگی هامو توش فوت کنم.

No comments: