اگه جنگل بودم، بقيه گم می شدن. اگه کوه بودم از سرما يخ می زدن. اگه بيابون بودم طاقت تشنگی شون رو نداشتم. حالا که دريام خودم گم شدم. هيچ ساحلی نيست که منو به خشکی برسونه. ساحل نيست چون من دريای يه ساحل نيستم اگه به ساحل برسم می گندم بوم بلند می شه، از اينی که هست بيش تر. يه دريا هم که نمی تونه فقط يه ساحل داشته باشه اونه که يه وقتی که فکر می کردم يه ساحل پيدا شده و من می تونم يه کم استراحت کنم؛ يهو طوفان شد. گردباد، گردآب. هر چی که گِرده و گَرده... انقدر شديد بود که هنوز که هنوزه نتونستم چشامو خوب باز کنم. هيچی رو نمی شه ديد. می دونی که دريای طوفانی چه شکليه؟!
دی روز بود که فهميدم که نمی تونم ساحل داشته باشم. فکر کن اگه يه ساحل داشتم می شد دی روز با يه سلام کوچولو خوش حال شم.؟ انقد که يکی از گردبادا بره خونشون؟!
نه اگه ساحل داشتم الان پشتشو به من کرده بود و قهر کرده بود که چرا سلام ماهو دادی. ماه که بهت سلام کرد حتما می خواد يه روزی ساحلت بشه...
کاش يه ساحل باشه که بفهمه دريای غم ساحل نداره....
No comments:
Post a Comment