August 10, 2002

مسافر اتوبوس ومينی بوس که باشی جزئی از فقری. می بينيش. بوشو حس می کنی. کنارت نشسته. همه جا هست. لازم نيست به خودت زحمت بدی. همه جا پره.
سوار تاکسی اگه باشی فقط يه قدم باهاش فاصله داری. پشت پنجره اس . حتی توی پيکان های درب داغون هم می بينيش. باهات فاصلهء چندانی نداره.
کافيه سوار يه ماشين يه کم مدل بالاتر باشی. حتی اگه شده يه پرايد يا اگه يه ماشين شاسی بلند باشه که ديگه ... همه چی ديگه يه قصه اس. خيالاته.
مثل يه قصه می ياد و رد می شه. فوقش پشت چراغ قرمز اگه باشی نگران اينی که دست بچه های آدامس فروش يا شيشه پاک کن، يا عصای مرد کوری که داره از وسط ماشينا رد می شه و پول می خواد ماشينتو لک نکنن يا خدای نکرده خط نندازن.
فقر فقط يه قصه می شه که تو ببينيش ولی باورش نکنی همه چی توی قصه اس.
برای تو فقط اتوبان ها و چراغاش واقعی به نظر می رسن که با يه آهنگ و هوای خنک کولر ماشينت هم راهن...

(اين مطلب شکلش يه کم فرق داشت. پست نشد و خراب شد دوباره که نوشتم يه جور ديگه شد. مطمئنم که اولی به تر بود..)

No comments: