August 28, 2002

از چند وقت قبلش خوش حالی، يه تغييری فکر می کنی داره پيش می ياد. عزيزترينات رو قراره ببينی. هر چه قدر که بهش نزديک تر می شی بيش تر اذيتت می کنه. ياد يه وقتايی می افتی که دو تا چشم پشت شيشه ايستادن و نيگات می کنن. دلت تنگ می شه که قراره چن روز نبينی شون. بعد از اون ور هی لحظه ها رو می کُشی تُن تُن نفس می کشی که اون چن روز تموم شن و تو دوباره برگردی.
حالا هم دلت يه جوری شده. همه اش بغض گُُّولّه می شه. ولی آخه احمق جون مگه اصلا تو اون چشارو می بينی که حالا داری ننه من غريبم بازی در می ياری. چن ساله که پشت شيشه ها هيش کی نيست. وقتی هستی، وقتی نيستی، هيش کی نيست.
خُل.....

No comments: