August 7, 2002

هنوز توی آسمونی. 23 ساعت پر نشده.
دی روز اين موقع اما از ناوگان حمل ونقل شهری... استفاده می کرديم.

چه قدر سخت بود اون جمله های آخری. چه قدر رفتنت زود شد.
چه قدر من بلد نبودم باهات خدافظی کنم.
چه قدر خوش حال بودم که باهات سوار مترو شدم. رفتيم دانشگاه. سراغ استادت. دانشکده. دوباره برگشتيم.
می دونی از اين به بعد به تمام اون خاطره هايی که بهت گفتم؛ خاطرهء دی روز هم اضافه می شه که با هم از کوچه پشتی رفتيم توی دانشگاه.
فکر می کنی من دوباره بتونم از ايستگاه عباس آباد سوار مترو شم و برگشتنی ايستگاه هفت تير پياده شم؟
همش دلم می خواست بيست تا شلوار ديگه هم امتحان کنی که طول بکشه. هی پيرهن بخری و بعد بگی اين نه اون يکی.
وقتی مجبور شدم پشتم رو بهت بکنم و خلاف جهتت برم. فهميدم که چه قدر توی اين همه سال بودی و من نمی دونستم. اشکام گولْه شده بود. چه خوب که تو نديديشون.
تو هم رفتی و باز تنهايی ات رو گذاشتی برای من.
دلم برای همه تون تنگ می شه. راستی هفتهء ديگه افرا و کاوه هم می رن. فکر می کنی اون موقع چه جوری می شه!
خواستم بيام فرودگاه. ولی ديدم اگه نيام باز می تونم اين جوری خودم رو گول بزنم که حنيف رو توی قائم مقام ديدم. حتما بازم می شه ديدش.
حنيفِ عزيز:
هر جا هستی آسمونت همون رنگی باشه که دوس داری. يه رنگی که دلت نگيره.

No comments: