چه تدبير ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا و يهوديم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقيّم نه غربيّم نه بّريّم نه بحريمّ
نه ارکانِ طبيعيّم نه از افلاکِ گردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از دنيی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم يکی ديدم دو عالم را
يکی جويم يکی گويم يکی دانم يکی خوانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
به جز رندیّ و قلاّشی نباشد هيچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او برآوردم
از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشيمانم
الا ای شمس تبريزی چنان مستم در اين عالم
که جز مستیّ و قلاّشی نباشد هيچ درمانم
No comments:
Post a Comment