August 4, 2002

می گذری چونان باد.
هم چون شاخه های درختان که از نسيمی به لرزش درمی آيند.
راه را گم کرده.
مدام می چرخد به دور خود.
گردباد.
جاده تا دور دست ادامه دارد.
اما نه دوری هست. نه دستی.
فقط خطی است سفيد که می رود تا انتها .
به گمانش ديوانه شده ام.
نمی داند که ديوانگی شدنی نيست. هستنی است.

No comments: