حرفاشون رو که می شنوی فقط درده که زنده می شه و جای خون توی رگ هات اين ور و اون ور می شه. حس می کنی پس تا حالا کجا بودی که نَشستی پای صحبتاشون. بعد احساس می کنی يه دستايی هست که نمی خواد شما دو تا رو کنار هم بذاره. يه دستايی که سعی می کنه حرفای همو نشنوين و حلقه های زنجير رو پاره کنه.
دستايی که اگه شما دو تا دست به دست هم بدين اونا ديگه نمی تونن راست و چپ بازی در بيارن. دستايی که اگه شما دو تا بدونين که اصلا درد اونی نيست که فکر می کنين. آقازاده ها ديگه چيزی برای خوردن و بردن ندارن.
می دونی دلم می گيره وقتی صدامو نمی شنوه و بايد روی کاغذ بنويسم حرفای دلمو تا اون که حتی راه هم نمی تونه بره بخونه و جوابم رو بده. در صورتی که فقط با استفاده از يه سمعک می تونه حرف منو بی واسطه بشنوه. دلم می گيره وقتی می بينم که بيست ساله روی يه تخت دراز کشيده و هيچ تکونی نمی تونه بخوره هيچ. می دونين يعنی چی؟ می تونين بفهمين که بيست سال روی تخت بودن برای کسی که توی 18-20 سالگی قطع نخاعی شده يعنی چی؟ من هم نمی دونم. ولی آروم دراز کشيده بود اون جا باورش نمی شد که 20 ساله که تکون نخورده. هيچ تصويری نداشت. يه سکون مطلق تهِ تهِ چشماش بود که برای من خيلی غريب بود. اگه بلد بودم فرياد بزنم حتما اين کارو می کردم. فرياد می زدم پس چی شد؟ اين جنگ اين دفاع مقدس برای چی بود؟ برای اين که اکبرها اکبرتر بشن و محسن ها محسن تر؟ و موسی ها توی رودخونه گم بشن و عيسی ها روی صليب زنده به گور شن و حسن ها مظلوم بيست سال روی تخت بيفتن و صداشون هم درنياد.
می دونی برای من چی عجيب بود؟ اين که هيچ کدوم برای خودشون چيزی نمی خواستن. همه شون نگران مردم بودن و جوونا، همين نسلی که گم شدن. نگران اقتصاد اين مملکت بودن که معلوم نيست داره کجا می ره! هيچ کدوم سياسی نبودن واز سياسی بودن خوششون نمی اومد. من دلم برای خودم می سوزه. برای خودم که هيچ خری نيستم و هيچ کاری برای هيچ کس نمی تونم بکنم. کاش می تونستم يه روز جای يکی شون سختی هاشون رو تحمل کنم و اونا بتونن راه برن. دلم می خواد ببينم تحملش رو دارم؟ حس می کنم که ندارم و دلم می گيره.
چن نفر تا به حال از نزديک باهاشون حرف زده؟ کاش نذاريم حلقه ها رو گم کنن. کاش بهشون اجازه نديم...
No comments:
Post a Comment