August 14, 2002

با خودم فکر می کنم که زندگی آدما از چی تشکيل شده؟
شايد قسمت خيلی بزرگش از دوستان و فاميل و آشنايان.
وقتی کسی که عاشقشی يه روز صبح از خواب بيدار می شه و شروع می کنه به بدخُلقی و ...و...و بعد می زاره می ره. مجبوری بشينی و نيگا کنی و آرزو کنی هر جا که هست خوش باشه و اگه يه روز عاشق شد بتونه عاشق باشه و بمونه و همهء اون چيزايی رو که تو نداشتی و نتونستی بهش بدی توی زندگی اش داشته باشه.
وقتی کسايی رو که دوسشون داری گُر و گُر می رن و می خوان که يه جايی باشن که بتونن درس بخونن، اون جوری که دلشون می خواد . زندگی کنن اون جوری که بايد، می شينی و فقط دعا می کنی که ای کاش همه چی همون جوری بشه که دوس دارن و دلشون می خواد
وقتی عزيزترينات می رن به سفری که ديگه هيچ وقت بازگشتی نيست، همونايی که وقتی بچه بودی فکر می کردی اگه دستتو چسب بزنی و دستشون رو بگيری ديگه هر جا هم که برن مجبورن تو رو هم ببرن. حتی زير خاک، می رن بدون اين که حتی قبلش بهت خبر داده باشن.
يه لحظه فکر می کنی پس خودت اين وسط چی کاره ای!
اصلا مگه خودت هم هست؟ يا وجود داره؟

يعنی تا به حال حاليت نشده که خودت اصلا معنی نداره. وجود نداره! تو که بايد بشينی و هی رفتنا رو نيگا کنی و بغض ات رو هم نشون ندی که يه وقت ته دلشون نلرزه.
می دونی ولی من می شناسمت. هيچی ات نمی شه. همه اش اَداس
اگه قرار بود چيزی بشه که تا حالا شده بود. حالا هی بشين و ننه من غريبم بازی دربيار.
چرا دلت تا حالا نپکيده؟
آخه مثلا ناسلامتی تو انسانی و به نظر من می تونه ريشه های انسان اُنس باشه و نسيان. هر چند که هيچ ربطی هم نداشته باشه.
چرند
بسه ديگه برو و تنهايی ات رو پيدا کن.

No comments: