August 31, 2002

شمعدانی ها را همين دور و بر می چينم.
شايد از خوابم عبور کردی.
تولدت مبارک. نهم شهريور
اين از طرف غزل که فکر می کنم تا هميشهء دنيا دوستت داره.
پس دوباره:
تولدت مبارک

August 30, 2002

سلام. همين فعلا

August 28, 2002

اگر مستم من از


وقتی مترسک باشی. هيچ پرنده ای روی دست هايت نمی نشيند. هيچ رهگذری سايه ات را جان پناهش از گرما نمی داند. هيچ ابری نمی بارد تا کمی از عطش تو بکاهد.
و حتی آن قدر خالی هستی که خودت چيزی پيدا نمی کنی که ....
از چند وقت قبلش خوش حالی، يه تغييری فکر می کنی داره پيش می ياد. عزيزترينات رو قراره ببينی. هر چه قدر که بهش نزديک تر می شی بيش تر اذيتت می کنه. ياد يه وقتايی می افتی که دو تا چشم پشت شيشه ايستادن و نيگات می کنن. دلت تنگ می شه که قراره چن روز نبينی شون. بعد از اون ور هی لحظه ها رو می کُشی تُن تُن نفس می کشی که اون چن روز تموم شن و تو دوباره برگردی.
حالا هم دلت يه جوری شده. همه اش بغض گُُّولّه می شه. ولی آخه احمق جون مگه اصلا تو اون چشارو می بينی که حالا داری ننه من غريبم بازی در می ياری. چن ساله که پشت شيشه ها هيش کی نيست. وقتی هستی، وقتی نيستی، هيش کی نيست.
خُل.....
Wind of change

August 27, 2002

لابد جايی دلش می خواسته بنويسد برای غزل اما ننوشته.
شايد هم نوشته اما به رنگِ بی رنگی
به خطی که آشنای اوست.
با دلی که برای اوست.
هی

August 26, 2002

رفتم توی حياط. ماه يه گوشه سرشو کج کرده بود داشت توی حياط رو ديد می زد. تا منو ديد شروع کرد از دل تنگی هاش حرف زدن....
اومدم اين جا ديدم قاصدک برام يه ماه فرستاده.
نمی دونم همون ماه يا اين يکی ديگه اس ولی جفتشون امشب ديدن که من دلم گرفته اومدن اين جا که من باشم و ماه و ماه و ...........
چه دنيايی شده.
حالا مثل اين که بايد از دنيای آدم کوچيک ها هم فرار کرد.
من که نه بزرگم نه کوچيک کجا برم؟

همه چيز سه حرفی است.
حتی هيچ.
حتی همه.
حتی حتی.
اسمش که بيايد. اسمش که جاری شود از دهانی حتی برای پرسشی، همه چيز به هم می ريزد. به همين سادگی.
پشت سر نتوانش گذاشت.
پيش رو نمی آيد.
اجبار است اين که دم بر نياوری.
هيچ گاه.
همين.
گل. نامه. صورتی. گل. پلنگ. مورچه خوار. رنگ
همه و همه اين خانه را رنگی می کند و پر از محبت کسانی که وام دار مهربانی شان هستم
همين



...
آری ولی به خون جگر شود
تا کی به تمنای وصال تو يگانه
اشکم شود ازهر مژه چون سيل روانه
فيلم نامهء هفت چاپ شده. نشر ساقی
هر وقت گرفتمش لابد می ره توی کتاب خونه.

August 25, 2002

اين ميل باکسِ من چه قدر خاليه!
چونان هيچی در شبی ماه زده در حاشيهء کوهی به سر برديم و من چه کر بودم و چه خوابم می آمد که نتوانستم حرف هايش را بشنوم. کاش می شد باهام حرف بزنه.

August 24, 2002

سلام

August 22, 2002

وقتی زمين می چرخه، از اون وری که بشه يعنی منی که مترسکم اونم خالی از اون وری می افتم؟ می افتم می رم توی آسمون واسه خودم چرخ می زنم؟
آخ که اگه اين جوری بشه چه کيفی می ده..
اين نيوتن اگه نبود من الان راحت بودما نه؟
مترسک ها را توان تکيه دادن نيست. که بايد بايستند هر بام تا شام و پاس بدارند جوانه ها را...
مترسک ها را توان نشستن نيست که ميخ شده اند بر زمين.
راستی مترسکیِ خالی ديده ايد که اين چنين به دنابل تکيه باشد حتی اگر تکيه اش آخر جان باشد.

August 21, 2002


عشق دوران کودکی. و حالا و هميشه.
دستامو دراز می کنم. درازِ دراز.
حالا منتظرم پرنده ها هی بيان بالای سرم و دور بزنن و نيگام کنن و اول يه کم بترسن. آخه خوب من که خوشگل نيستم. سبز نيستم. يه کم که بگذره ببينن نه. می شه با منم دوست شد و کنارم موند. اگه زشتم ولی می شه توو چشام نيگا کرد. حتی اگه اين کلاه مسخره روشو پوشونده باشه. يا موهای وزوزيم مثل کلاف باشه.
همهء مترسکا که بد نيستن.مگه نه؟
اگه بيان روی دستام بشينن شايد يه روز يکی شون توو موهام يه لونه ساخت برای خودش.
اين جا باد می ياد ولی بايد مراقبشون باشم اين يکی يا رو ديگه باد نبره
....
از تعجب و خوش حالی نمی دونم اسمش چيه خوش حالی نيست. شاخ درآوردم داشتم Favorites هامو نيگا می کردم که گفتم بذار يه کليک هم رو اين بزنم .
اااااااوووووووووووووووووووَه
ديدم نوشته داره. يعنی ادامه داره. اصلا فکر نمی کردم.
ارتفاع پست با مديريت جديد.
من که می دونم مديرش خودشی پس ........
چه سخت نفس می کشيدی و راه می رفتی توو اون آفتاب داغ 6عصر
کِرِم شکلاتی4

August 20, 2002

هی بهت می گم همه می يان که بِرَن، باورت نمی شه.
هی می گم من مثل يه ايستگام باز می گی چی؟
28 آگوست داره می ره. غزل هم داره می ره.
همه می گن ايستگاه عجيبی هستی، غريبی، دوستی.
اما کسی ازم نمی پرسه خودت.....
خودِ خودت.............
آخيش يه بسته رفته بود يه جا ديگه . همين جوری سرشو انداخته بود پايين رفته بود شماره 26 ولی اين جا که 29 ئه. امروز رفتم ازش خواهش کردم بياد اين جا گفت چشم.
حالا پيشمه.
هر وقت خفه می شم يا خيلی حرف می زنم لابد خيلی عصبانی ام!
اين مال دی روز بود.

August 19, 2002

Thank you for Silence with me.
امروز روز خوبی بود. ديدار. کار. فاميل. دوست و از همه مهم تر تلفن به چن نفر که اگه بگم لابد حسودی می شه...
دو تا گلدون پر شدن از گل های رز قرمز. يکی شون روی ميز و يکی شون روی چهارپايهء کنار ميز کار.
اتاق روح گرفته.
حرفاشون رو که می شنوی فقط درده که زنده می شه و جای خون توی رگ هات اين ور و اون ور می شه. حس می کنی پس تا حالا کجا بودی که نَشستی پای صحبتاشون. بعد احساس می کنی يه دستايی هست که نمی خواد شما دو تا رو کنار هم بذاره. يه دستايی که سعی می کنه حرفای همو نشنوين و حلقه های زنجير رو پاره کنه.
دستايی که اگه شما دو تا دست به دست هم بدين اونا ديگه نمی تونن راست و چپ بازی در بيارن. دستايی که اگه شما دو تا بدونين که اصلا درد اونی نيست که فکر می کنين. آقازاده ها ديگه چيزی برای خوردن و بردن ندارن.
می دونی دلم می گيره وقتی صدامو نمی شنوه و بايد روی کاغذ بنويسم حرفای دلمو تا اون که حتی راه هم نمی تونه بره بخونه و جوابم رو بده. در صورتی که فقط با استفاده از يه سمعک می تونه حرف منو بی واسطه بشنوه. دلم می گيره وقتی می بينم که بيست ساله روی يه تخت دراز کشيده و هيچ تکونی نمی تونه بخوره هيچ. می دونين يعنی چی؟ می تونين بفهمين که بيست سال روی تخت بودن برای کسی که توی 18-20 سالگی قطع نخاعی شده يعنی چی؟ من هم نمی دونم. ولی آروم دراز کشيده بود اون جا باورش نمی شد که 20 ساله که تکون نخورده. هيچ تصويری نداشت. يه سکون مطلق تهِ تهِ چشماش بود که برای من خيلی غريب بود. اگه بلد بودم فرياد بزنم حتما اين کارو می کردم. فرياد می زدم پس چی شد؟ اين جنگ اين دفاع مقدس برای چی بود؟ برای اين که اکبرها اکبرتر بشن و محسن ها محسن تر؟ و موسی ها توی رودخونه گم بشن و عيسی ها روی صليب زنده به گور شن و حسن ها مظلوم بيست سال روی تخت بيفتن و صداشون هم درنياد.
می دونی برای من چی عجيب بود؟ اين که هيچ کدوم برای خودشون چيزی نمی خواستن. همه شون نگران مردم بودن و جوونا، همين نسلی که گم شدن. نگران اقتصاد اين مملکت بودن که معلوم نيست داره کجا می ره! هيچ کدوم سياسی نبودن واز سياسی بودن خوششون نمی اومد. من دلم برای خودم می سوزه. برای خودم که هيچ خری نيستم و هيچ کاری برای هيچ کس نمی تونم بکنم. کاش می تونستم يه روز جای يکی شون سختی هاشون رو تحمل کنم و اونا بتونن راه برن. دلم می خواد ببينم تحملش رو دارم؟ حس می کنم که ندارم و دلم می گيره.
چن نفر تا به حال از نزديک باهاشون حرف زده؟ کاش نذاريم حلقه ها رو گم کنن. کاش بهشون اجازه نديم...
تکه های پازل را جا به جا می کنم، حالا تصوير ديگری درست می شود. برای يکی دو ساعت اين تصوير ثابت است. حوصله ام سر می رود، دوباره پازل را به هم می زنم. تکه ها را مخلوط کرده و از نو می چينم، تصوير جديدی متفاوت با تصوير قبلی. .
هر روز، هر ساعت، هر لحظه که حوصله ام سر برود کارم همين است.
خوبی تکه های پازل اين است که متغيراند و مدام شکل های جديدی می توان با آن ها ساخت، آن طور که منم...
هم چون موسی بر گهواره ای رها شده ای.
شايد فرعونی نجات دهنده ات باشد!
يکی آروم يکی شاکی يکی سکون مطلق يکی تاجر يکی نويسنده يکی
يکی
يکی
مثل همين بيرون هر کدوم يه جوری
عجيب اين بود که زندگی رو همين جوری قبول کرده بودن و عجيب تر اون که به جای اين که اونا از ما طلب کار باشن ماها که بيرون داريم برای خودمون می چريم ازشون شاکي ايم و طلب کار
تا حالا از نزديک يه جانباز رو ديدين؟؟
گفت يعنی 20 سال پيش؟
با تعجب پرسيد 20 سال گذشته يعنی؟
من گفتم آره.

سال 61 توی عمليات والفجر مقدماتی قطع نخاع شده بود. بيست سال پيش ولی براش ...............
حرف زياده
می دونی الان چن روزه رفتی؟ باورت می شه فقط 22 روز؟؟؟؟
من همه اش فکر می کردم کمه کم دو ماهی هست که نديدمت.
عجيبه نه؟
...

August 18, 2002


نمی دونم شما هم از بچگی عاشق اين آب نبات قرصی های POLO بودين يا نه. آقا چه می کنه تبليغ الان که از اين جا آزاد شم مستقيم می رم سوپر و يه بسته برای خودم از اين POLO خوش مزه ها می خرم.
تازه کلی هم از صبح بازی کردم. منی که اصولا با بازی های کامپيوتری خيلی ميونه ای ندارم.
به جز TETRIS & FREECELL
بازی اش هم شبيه همون PARANOID اِ يعنی خودشه.
نوش جونم
آدی و بودی خيلی همو دوس دارن. طوری که هر جوری هم که می ذارمشون باز هم رو به روی هم می شينن و هی حرف می زنن و می گن و می خندن. فقط اين آخری ها دلشون خيلی برای آق صفا تنگ شده.
می گن چرا از مهمونی برنمی گرده؟ نکنه مارو دوس نداره؟
نگاه هايتان عجيب بی نظير می نمايد. تکرار اما گاهی چيز ديگری است.
حالا چه فرقی می کنه که چه طور بشه؟
کاش به زودی به زودی بشه.
توصيه می شود قبل از هر اتفاق قابل پيش بينی و غيرقابل پيش بينی فيلم زندان زنان رو ببينيد.
همين
اين خانه سياه است؟ يا رنگی ندارد به هيچ جعبهء رنگی...
فکر کردم به ترين راه برای پيدا کردنت اين جا باشه. اگه وبلاگ می خونی.
" از دختر خانمی که چند روز پيش برای من پيغام گذاشته و خود را معرفی نکرده اند و بنده هر چه قدر فکر می کنم به جايی نمی رسم هر چند لحن صدا آشناس و از يکی از القاب بسيار خاص من استفاده کردن که هر کسی اون بلد نيست می خوام که زودی زنگ بزنه و بگه کيه. موبايل هم در دسترس می باشد."
The Thin Red Line
صبر کن. يه کم يواش تر. نارحت نکن خودت رو. اينا بيشترشون تشديد شدن. خوب؟؟

August 17, 2002

چرا آدما عادت می کنن. من نه؟
چرا آدما فراموش می کنن. من نه؟
چرا آدما به دل می گيرن. من نه؟
چرا
چرا
عجب بی خود مزخرفی هستم من که آدم نيستم!!!
قطار به موقع رسيد

August 16, 2002


ماهم اين هفته شد از شهرُ به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است

August 15, 2002

ای وای بر اسيری کز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد صياد رفته باشد

August 14, 2002

اين گل برای خانومِ صاحب است. برای اين که دلش نگيرد از اين همه اراجيف که من می گويم و بيش تر ها که نمی گويم.
هر جا که هستی آسمونت همون رنگی باشه که دلت می خواد



زنجير بر ذهن
آويخته بر حلقه
زنجير پوسيده
آويزان از هيچ

اين جا که من کار می کنم. اتاقی هست بغل دست اتاق من که خانمی مهربان اما کمی عجيب کار می کند. امروز نيست. مرخصی است. اما اتاقش عجيب بوی او را می دهد. بوی کارمندی
...
نکند من هم بو بگيرم.
هم راه شو عزيز
هم راه شو عزيز
هم راه شو
هم راه
هم
با خودم فکر می کنم که زندگی آدما از چی تشکيل شده؟
شايد قسمت خيلی بزرگش از دوستان و فاميل و آشنايان.
وقتی کسی که عاشقشی يه روز صبح از خواب بيدار می شه و شروع می کنه به بدخُلقی و ...و...و بعد می زاره می ره. مجبوری بشينی و نيگا کنی و آرزو کنی هر جا که هست خوش باشه و اگه يه روز عاشق شد بتونه عاشق باشه و بمونه و همهء اون چيزايی رو که تو نداشتی و نتونستی بهش بدی توی زندگی اش داشته باشه.
وقتی کسايی رو که دوسشون داری گُر و گُر می رن و می خوان که يه جايی باشن که بتونن درس بخونن، اون جوری که دلشون می خواد . زندگی کنن اون جوری که بايد، می شينی و فقط دعا می کنی که ای کاش همه چی همون جوری بشه که دوس دارن و دلشون می خواد
وقتی عزيزترينات می رن به سفری که ديگه هيچ وقت بازگشتی نيست، همونايی که وقتی بچه بودی فکر می کردی اگه دستتو چسب بزنی و دستشون رو بگيری ديگه هر جا هم که برن مجبورن تو رو هم ببرن. حتی زير خاک، می رن بدون اين که حتی قبلش بهت خبر داده باشن.
يه لحظه فکر می کنی پس خودت اين وسط چی کاره ای!
اصلا مگه خودت هم هست؟ يا وجود داره؟

يعنی تا به حال حاليت نشده که خودت اصلا معنی نداره. وجود نداره! تو که بايد بشينی و هی رفتنا رو نيگا کنی و بغض ات رو هم نشون ندی که يه وقت ته دلشون نلرزه.
می دونی ولی من می شناسمت. هيچی ات نمی شه. همه اش اَداس
اگه قرار بود چيزی بشه که تا حالا شده بود. حالا هی بشين و ننه من غريبم بازی دربيار.
چرا دلت تا حالا نپکيده؟
آخه مثلا ناسلامتی تو انسانی و به نظر من می تونه ريشه های انسان اُنس باشه و نسيان. هر چند که هيچ ربطی هم نداشته باشه.
چرند
بسه ديگه برو و تنهايی ات رو پيدا کن.
غزل نشسته بود اون جا.
رفته بودم که يه کم تنها باشم و غصه بخورم راستش. از در که وارد شدم، ديدم يکی داره باهام سلام می کنه. راستش نشناختمش، يه جورِ گنگی بودم. به نظرم عوض شده بود. يا شايد هم من بلد نبودم مثل هميشه نيگاش کنم. روبروش هم يه نفر بود. با هم سلام عليک کرديم. نمی دونم چرا نشستم روی يکی از صندلی های ميز کناری. يه کم بعد رفتم سر ميزشون. بحث 185 شد. .180 هم نبود. اما چشاش همين جوری بی اين که خودش بخواد حرف می زد. تهِ نيگاش يه چيزی بود...
راستی غزل هنوز هم به همون مهربونی و سادگی يه....
اول پيشونی
بعد ابروها
يه کم بعدتر دو تا چشم می ياد توی کادر
حالا اگه يه کم سرِتو بالا بگيری دماغت هم دأه می شه. ئلی تصوير يه کم محدب می شه.
با همهء اينا نمی شناسيش.
يه چيزی کم داره. نمی دونم چی هر چی هست خودت نيستی اونی که توی آينهء تاکسی داره بهت نيگا می کنه.

August 12, 2002

بعضی يا اکثر حرف های اين جا را فقط برای خودم می نويسم. گاهی هم شايد مخاطب خاصی منظور مرا درک کند. پس اگر انتظار يک رسانه از اين صفحه داريد، شرمنده ام که بلد نيستم ...
مرا به بزرگواری ....
نگين هم امشب می رود.
دچار رفتگی مدام شده ام. همين طور رفتن و رفتن و رفتن.....
اين مطلب را قاصدک با مهر برايم نوشته بود. دلم نيامد در اين جا که دور است نشانی از مهر نباشد. مهرت را سپاس قاصدک عزيز.
"برای خاتون من شهرزاد و برای افرا که عزيز دل خاتون است.


سيب شيرين كابل‏


گفتم به كابل مرو،
سيب كابل شيرين است،
مرا از ياد مى‏برى.



كاش‏


يار در كابل، كابل دور است،
كاش نزديك شود كابل،
كه ببينم شبهاش.


لندي- ترانک های مردمي پشتو
محمد آصف فکرت"

صعود شبانه هم دليل ديگری است بر مردم گريزی اين جماعت که من هم يکی از ايشان هستم.
.
.
دوستانم نهايتِ مهراند. و قاصدک خودِ مهر شايد.
نمی دانم با مهربانی هايتان چه می توان کرد جز دل تنگی که از دوری تان بر من ......
دی شب کوه بودم و بيدار. 11صبح که رسيأم خونه خوابيدم. ساعت دو يهو از خواب پريدم و حالا که 2:12 اينجام. توی اين 12 ديقه داشتم می مردم. دلم داره می ياد توی دهنم های دل تنگی.
پارک جمشيديه با افرايی که
اصلا نمی تونم بنويسم. هيچی

August 11, 2002

عجيب بود همه کوهای سنگی جاده چالوس به نظرم درخت می اومدن . جنگل و هر دفعه که بهشون نزديک می شديم می ديدم که نه اينا که کوهن و باز توی پيچ بعدی يه سری درخت بود که توی تاريکی به من زل زده بودن.
.
.
.
کسايی که اهل فوروارد کردن ايميل به خلق ا... هستن به تره يه کار خوب بکنن و اون هم اين که به جای اين که آدرس ها رو توی cc يا to بنويسن. توی BCC بزنن و توی To هم فقط يه آدرس مثلا ايميل خودشون رو بزنن که از پخش ايميل خلق ا.. جلوگيری شه.
به تر نيست که آدم ندونه هر ايميلی به دست چه کسايی رفته؟
مرا ليلی شود پيدا ولی بورخس نخواهد شد
وقتی تبليغات "ارتفاع پست" رو سر درِ سينماها ديدم ، چيزِ خاصی توجهم رو جلب نکرد، تا همين چن روز پيش که "نگين" هم اومد روی پردهء سينما.
خوب می دونين برام جالب بود: زنان اسلحه به دست.
چرا ايده نداريم؟ چرا از يه اِلِمان توی هزار تا چيز که يهو رو می شن ، استفاده می کنيم؟
حالا بايد منتظر بود که هی به اين زنان اسلحه به دست اضافه شه. تا اون جايی که دوباره يه چی ديگه مد بشه.
آخ از دست مُد.
تا به حال شده تنهايی هم تنهات بذاره؟
وقتی تنهايی هم حوصله اش ازت سر رفت و رفت ديگه می مونه يه چيزی که نمی دونی چيه، يه خودی که هيچی نداره، حتی تنهايی
...
Pulp Fiction
ظاهرا شعر از قميشی يه.
يه کم ازش هم ايناس:
بازم کلاغه قصه ها رفت و به خنوه اش نرسيد
يکه سوار عاشقو هيشکی توو آينه ها نديد
يه روز توی ابر چشات خورشيدو پيدا می کنم
...
دوباره تا همين جا بيشتر بهم نگفت.
چه زود خش خش برگ های زرد بلند شده!
بازم کلاغه قصه ها رفت و به خونش نرسيد
يکّه سوارِ ...

همين يه ذره رو يه پسر 14-15 ساله از تاکسی که پيآده شدم برام خوند. بقيه اش رو هم نخوند. من هم خوب داشتم می رفتم نشنيدم. ولی چون خوشم اومد نوشتم.
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

August 10, 2002

مسافر اتوبوس ومينی بوس که باشی جزئی از فقری. می بينيش. بوشو حس می کنی. کنارت نشسته. همه جا هست. لازم نيست به خودت زحمت بدی. همه جا پره.
سوار تاکسی اگه باشی فقط يه قدم باهاش فاصله داری. پشت پنجره اس . حتی توی پيکان های درب داغون هم می بينيش. باهات فاصلهء چندانی نداره.
کافيه سوار يه ماشين يه کم مدل بالاتر باشی. حتی اگه شده يه پرايد يا اگه يه ماشين شاسی بلند باشه که ديگه ... همه چی ديگه يه قصه اس. خيالاته.
مثل يه قصه می ياد و رد می شه. فوقش پشت چراغ قرمز اگه باشی نگران اينی که دست بچه های آدامس فروش يا شيشه پاک کن، يا عصای مرد کوری که داره از وسط ماشينا رد می شه و پول می خواد ماشينتو لک نکنن يا خدای نکرده خط نندازن.
فقر فقط يه قصه می شه که تو ببينيش ولی باورش نکنی همه چی توی قصه اس.
برای تو فقط اتوبان ها و چراغاش واقعی به نظر می رسن که با يه آهنگ و هوای خنک کولر ماشينت هم راهن...

(اين مطلب شکلش يه کم فرق داشت. پست نشد و خراب شد دوباره که نوشتم يه جور ديگه شد. مطمئنم که اولی به تر بود..)
دل اگر دل بود که اين بازی ها را در نمی آورد. هر چه هست دل نيست. شکی نيست..
نيست؟
سلام

August 9, 2002

دوستی برايم نوشته که در اصل اين شعر به صورت زير است و قلندر آن است که سر نتراشد و اين ها.
ما هم چون نمی دانيم بالاخره کدام درست تر است اين را هم اين جا می نويسيم.

"نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که سر نتراشد قلندری داند"
دوچارِ دوشواریِ دردِ دوریِ دوست.
د
د
د
دور
دچار شده ام.
دو-چار
دو درد رفتن و ماندن
چار درد تنبلی تنهايی ترديد تاثر
دوچار دوری شده ام
دوری از خود حتی

سکوت
هستهء هلو: پر خلل اما سخت.
دشوار

August 8, 2002

چه تدبير ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا و يهوديم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقيّم نه غربيّم نه بّريّم نه بحريمّ
نه ارکانِ طبيعيّم نه از افلاکِ گردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از دنيی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم يکی ديدم دو عالم را
يکی جويم يکی گويم يکی دانم يکی خوانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
به جز رندیّ و قلاّشی نباشد هيچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او برآوردم
از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشيمانم
الا ای شمس تبريزی چنان مستم در اين عالم
که جز مستیّ و قلاّشی نباشد هيچ درمانم
يار من است او هی مبريدش
آنِ من است او هی مکشيدش
هر که ز غوغا وز سرِ سودا
سر کشد اين جا سر ببريدش
عام بيايد خاص کنيدش
خام بيايد هم بپزيدش
جاده چالوس.
راه شيری
و دو دوست که مرا از آن دورترها کمی آوردند نزديک تر.
اگر نبوديد نمی دانم در تنبلی و دوری ام چه قدر دوام می آوردم.
سپاس
فکر می کنی وقتی برگردين دوباره من اين جا باشم؟
همين جا که دی شب شماها برای آخرين بار قبل از سفرتون اومدين؟
نمی دونی اين تنهايی ها رو که هی هی می زارين برای من و می رين چه شکلی ان.
می گن هجرت سخته. حنيف گفت توی اشل کوچيک مثل مُردنه. ولی من می گم . غربت سخت تره. اون جايی که شهر خودته ولی انگار که غريبی. خيلی غريب. با اين همه تنهايی فکر می کنی من چی کار می کنم.
شير بی يال و کوپال
يه کتاب ديگه رفت توی کتاب خونه. سرخ و آبی

August 7, 2002

انرژی: صفر
توان: منفی
...
هی هی هی
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بِنَماند هيچ اش الاّ، هوسِ قمارِ ديگر
14ام مرداد تولد يکی از دوستام بود.
نمی دونستم چه جوری می شه پيداش کرد. شبش خودش توی خواب بهم زنگ زد و من تولدش رو تبريک گفتم.
حالا از اين جا هم می گم:
تولدت مبارک ع.م.ج
امروز آخرين روزی بود که توی راز با افرا پيتزا خورديم.
خانوم صاحب مثل هميشه مهربون و .. من بايد ادای آدم های قوی رو دربيارم.
توی مرکز هم برای رفتنش مراسم برگزار کردن....
چه قدر مسخره و سخت بود اين که اون جا بشينم و ببينم که........
اههههههههههههههههههههههههههههههههههههه ه
چه ساده لوحانه فکر ميکرد که اگر منتظر بماند روزي کسي بدون اينکه لازم باشد فرياد بزند به فريادش خواهد رسيد!!

هنوز توی آسمونی. 23 ساعت پر نشده.
دی روز اين موقع اما از ناوگان حمل ونقل شهری... استفاده می کرديم.

چه قدر سخت بود اون جمله های آخری. چه قدر رفتنت زود شد.
چه قدر من بلد نبودم باهات خدافظی کنم.
چه قدر خوش حال بودم که باهات سوار مترو شدم. رفتيم دانشگاه. سراغ استادت. دانشکده. دوباره برگشتيم.
می دونی از اين به بعد به تمام اون خاطره هايی که بهت گفتم؛ خاطرهء دی روز هم اضافه می شه که با هم از کوچه پشتی رفتيم توی دانشگاه.
فکر می کنی من دوباره بتونم از ايستگاه عباس آباد سوار مترو شم و برگشتنی ايستگاه هفت تير پياده شم؟
همش دلم می خواست بيست تا شلوار ديگه هم امتحان کنی که طول بکشه. هی پيرهن بخری و بعد بگی اين نه اون يکی.
وقتی مجبور شدم پشتم رو بهت بکنم و خلاف جهتت برم. فهميدم که چه قدر توی اين همه سال بودی و من نمی دونستم. اشکام گولْه شده بود. چه خوب که تو نديديشون.
تو هم رفتی و باز تنهايی ات رو گذاشتی برای من.
دلم برای همه تون تنگ می شه. راستی هفتهء ديگه افرا و کاوه هم می رن. فکر می کنی اون موقع چه جوری می شه!
خواستم بيام فرودگاه. ولی ديدم اگه نيام باز می تونم اين جوری خودم رو گول بزنم که حنيف رو توی قائم مقام ديدم. حتما بازم می شه ديدش.
حنيفِ عزيز:
هر جا هستی آسمونت همون رنگی باشه که دوس داری. يه رنگی که دلت نگيره.
"نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

می دونی به تره که گاهی وقتا هيج حرفی زده نشه.
فقط يه پيش نهاد برات دارم. اون هم اين که به ترين کار برای تو اينه که بری بگردی و لينک معرفی کنی. نظرات خودت رو که می نويسی واقعا آدم نااميد می شه."

من معمولا وبلاگ حسين درخشان رو نمی خونم. بنا به دلايلی کاملا شخصی. يکی از دوستان گفت که نظر داده در مورد ارتفاع پست و من رفتم سراغش. مطلب بالا رو هم براش توی نظرخواهی اش گذاشتم.

August 6, 2002

August 5, 2002

دوباره ارتفاع پست. دوباره اتوپيا
چون دوباره ديدمش . يه چيزای ديگه هم نوشتم.

August 4, 2002

Never Let Me Go
تصوير من از آن طرف دنيا:
روزهای طولانی
شب های طولانی
زندگی در جريان
بادمجان را حلقه حلقه سرخ می کنم. حالا تخم مرغ را می شکنم تويش.
زيتون ها را می ريزم توی يکی از همون ظرف های کوچک گِلیِ ماسوله که نقش مشخصی ندارند و رنگ در رنگند. سبز.زرد.نارنجی.
حالا مخلوط تخم مرغ و بادمجان را برمی گردانم توی همان بشقاب سفيد که گُلی دارد به رنگ زرد پررنگ با وسط سورمه ای. فکر کن شده گل در گل.
می آيم می نشينم سرِ ميز با نمک دانی رو به رويم و کاغذی و قلمی؛ که يک قاشق می خورم با همان قاشق چوبی و يک جمله می نويسم. راستی به جای نان هم کراکر سبزی است محصول گرجی(خوشمزه اس) .
اين تصوير برای سپيده است که می داند ميز کجاست و من کجا
من دور شده ام از خود. از تو. از او. از هر کس که دوستش می دارم.
من اين جايم. اما اين جا جز کلمه مگر چيز ديگری هم هست!
حتی اين جا جايی نيست در اصل که بتوان خود را پيدا کرد چه رسد به ديگری. اصلا مگر خود مهم تر از ديگری است که هميشه اول خود می پرد وسط. می گويد اول من اول من.
دوست داشتن هم انگار کلمه ای بيش نيست. کلمه ای که مدت هاست گم شده. کلمه ای که گاه دل تنگ می کند و گاه دل شاد اما آخر همهء اين ها همان دل تنگی است که کلمه است و نه هيچ چيز ديگر
.
.
.
بی صدا، سايه
بی حرف، نقطه
بی سايه، باران
بی عشق، اشک
همه چيز بی چيز شده است. بی هيچ
فکر می کنی که فکر می کنم؟
بچه شون سه ماهه شده. اون وقت من هنوز نرفتم ديدنشون. آخه منم آدمم؟
دور
خيلی دووووووووووووووور
می گذری چونان باد.
هم چون شاخه های درختان که از نسيمی به لرزش درمی آيند.
راه را گم کرده.
مدام می چرخد به دور خود.
گردباد.
جاده تا دور دست ادامه دارد.
اما نه دوری هست. نه دستی.
فقط خطی است سفيد که می رود تا انتها .
به گمانش ديوانه شده ام.
نمی داند که ديوانگی شدنی نيست. هستنی است.
جالبه که صداو سيما می خواد قصهء يه دختر کوچولوی ساده رو به طرح معظم عفاف ربط بده.
يه دختر با کفشای کتانی.
راستی نهضت آزادی چی شد؟
اون يکی چی؟....
مجبورم يه جک بگم هر چند که ...
از يه نفر می پرسن: آقا به نظر شما مشکل ترافيک رو چه جوری بايد حل کرد؟
می گه: شهرنو درست کنين.
گزارشگر سرخ و سفيد می شه. می گه: آخه آقا شهرنو چه ربطی به ترافيک داره؟
طرف می گه: خوب اگه اون جا باشه اين خانوما تشريف می برن اون جا. ديگه سر چهارراه ها و خيابونا نيستن. ترافيک نمی شه ديگه.
گزارشگر خوشش می ياد می گه عجب راه حلی. يه سوال ديگه هم بکنم: به نظر شما مسايل مملکتی و سياست و اقتصادو.. اينا رو چه جوری می شه حل کرد؟
می گه: شهر نو درس کنين.
گزارشگر می گه: آخه آقا حالا اون دليلت درست. اين آخه ديگه چه ربطی داره؟
طرف می گه: ها دِ نفهميدی. اگه شهر نو درس کنين اين آقايون دوباره می رن سر کارِ اولشون. چهار نفر درس حسابی می يان اقتصاد و اينا.......................
می خوام رکورد بزنم. حالا هر جوری که بشه.. می دونی هی می گی اما نمی دونی که من چی کار می تونم بکنم!
دی روز رفته بودم پاتوق. جات خالی بود. جای خيلی يایِ ديگه هم. حسين آقا خودشم نبود. نمی دونم چرا. نون سيردار هم خوردم. تازه يکی هم اومد که فکر کنم يه روز کلی خانومِ مارپل بازی درآورده بود. ولی خوب معلومه خورده بود به ديوار. قبلش رفتم يه مداد غولی سبز برای غولی خريدم می خوام بدم دوستم ببره برای غولی. به ماموتم زنگ زدم رفتيم فيلم ديديم اصلا هم جالب نبود اسمش هم بودClient.
راجع بهش هم نمی خوام هيچی بنويسم. حالا بايد هی دنبال هوتن بگردم. دی شب خوابم نمی برد. يه ساعت تلفنی حرف زدم. کتاب خوندم. ... صبح هم دير بيدار شدم. چن وقته يه ساعتای عجيب غريبی تلفنيا موبايل زنک می زنه. اون ور خط هم کسی نيست. به گمونم يکی از اون دنياست.
راستی يه CDدسته منه که صاحبش نمی ياد دنبالش. مال درسش ها. کلی هم براش آفلاين و ميل زدم..
پيش نهاد شد که برای فيلم ها و کتاب ها ايندکس بذارم. حالا منِ تنبل چی کار کنم؟ فهميدم اين کارو به مناقصه می ذارم. چه طور وقتی مزايده بود همه شرکت کردن!
آی ايها الناس من تهيه ايندکس برای صفحات جادو و کتابخونه رو به مناقصه می ذارم. لطفا سليقه های مرا هم دخيل کنيد.
فکر کنم کار یرو که می خواستم کردم. رکورد زدم. ديگه نمی تونی بگی می نی ماليست!
اصلا هم کوتاه نيست. کلی هم اراجيف نوشتم.
ديدی بلد نيستم طولانی بنويسم. تازه طولانی نوشتن مساوی است با چرنديات.....
سلام

August 3, 2002

من اين جا، تو اون جا، اون يه جا ديگه...
همه همين جوری پراکنده. پس يعنی ما دروغ بود؟
دريا که ساحل ندارد!

August 2, 2002

ميوه فروش ما ظاهرا ول کن نيست:
-موندگار شديد؟
اتوپيا....

ميدان قدس ساعت 23
شش نفر- شايد شش جنازه مصمم به صعود شبانه-
کلک چال
آتش
آسمان
برق
طوفان
آتش دوباره
حرف کم
سکوت بسيار
حليم سيدمهدی ساعت 6
-دماغ سوخته- تعطيل!
تنها نکتهء اين ماجرا ناهم گونی اين شش نفر به طرز غريبی است آن هم شايد فقط در ظاهر.