December 29, 2005
جامعه12
December 28, 2005
December 27, 2005
دو سال...
بم
...
حیف
...
December 25, 2005
Lost
December 23, 2005
جامعه11
قهرمان نه
December 21, 2005
طولاني
December 20, 2005
حوزه یا دانشگاه
دروغ که...
جامعه 10
جامعه 9
گنجشک پر
December 18, 2005
جامعه8
شهر
امروز صبح از آن بالا به شهر نگاه می کردم. به ظاهر کوه دیده می شد و هوا خوب بود, اما روی شهر آسمان چند لایه بود. لایهء بالای آبی و شفاف و لایه ای که درست روی شهر بود, خاکستری و تیره.
دود تا ما هستیم با ما هست.
شعر من بوى ناديا مى دهد
به ياد ناديا انجمن
جامعه7
راننده شیشه های ماشین را می دهد بالا که خدای نکرده دود شهر وارد ماشینش نشود, چند دقیقه بعد اما سیگاری گوشهء لبش است.
خوب حتما دوستان سیگاری عزیز می گویید تو چرا اینو می گی؟
بهش قول داده بودم.
راستی حق کشیدن یا نکشیدن سیگار در جاهای مختلف, مثلا کوچه و خیابان و ... با کیست؟
جامعه 6
خطی ها معمولا سر خط مسافر می زنند و اگر بین راه باشی, نمی توانی سوار ماشین پر شوی!
فقط یک راه می ماند, مسافرکش ها می آیند, بوق می زنند, مسیر را می گویی و سوار می شوی.
در این موارد در صورت تخلف راننده به چه مرجعی باید مراجعه کرد؟
اگر بدزدندت و ببرندت, که بعدها شاید جسدت را پیدا کنند, یا دیگر ..(این بدترین شقش بود) و در غیر این صورت هم معمولا کرایهء بیش تری می گیرند و وقتی اعتراض می کنی, می گویند پول خرد نداریم و گاز می دهند, مودب تر هایش فحشی هم نثارت می کنند.
December 14, 2005
دای جان ناپلئون یا هاله و اسرائیل
٭
در اسرائيل اتفاق جالبی افتاده. اگر حوصله داريد اين يادداشت احمد آقای زيدآبادی را در بیبیسی فارسی بخوانيد و اگر هم نه اين توضيحات مختصر من را:پريروز انتخابات رهبری حزب کارگر اسرائيل بود. طبق نظرسنجیها شيمون پرز با فاصلهای بين ۹ تا ۲۶ درصد از نفر دوم در اين انتخابات برنده میشد. اما در روز انتخابات اتفاق ديگری افتاد. آقايی به اسم امير پرتز آمد و انتخابات را از پرز برد. پرز و پرتز چند فرق با هم دارند:- پرز ۸۲ ساله است پرتز ۵۳ ساله- پرز -مثل اکثریت اعضای حززب کارگر- يهودی اشکنازی است يعنی اصليت اروپايی داردپرتز يهودی سفاليدی است (يعنی اصلش از خاورميانه است، او مغرابیالاصل است)- پرز سابقه سياسی زيادی دارد. او سالها نخستوزير، معاون نخستوزير و وزير خارجه بوده و یک بار هم جایزه صلح نوبل را بردهپرتز سابقه سیاسی خیلی کمی دارد. رو رئیس سندیکای کارگران اسرائیل است. او تا دو سال پیش رئیس یک حزب کوچک بوده که در پارلمان ۱۲۰ عضوی اسرائیل ۲ کرسی داشته. دوسال پیش حزب او به حزب کارگر (با ۱۹ کرسی) پیوسته و حالا او رئیس یک حزب ۲۱ کرسیای است. - پرز صلحطلب استپرتز صلحطلبتر استبرنده شدن پرتز فقط يک اتفاق بزرگ در داخل حزب کارگر نبوده. اين اتفاق میتواند کل صحنه سياسی بیثبات اسرائيل را به هم بريزد. از همين الآن پرتز اعلام کرده که حزب کارگر را از ائتلاف حاکم با حزب ليکود بيرون میکشد و اين يعنی سقوط دولت شارون و در نتيجه برگزاری انتخابات زودرس. ممکن است اين مسئله باعث شود شارون در انتخابات رهبری حزب لیکود از نتانياهو شکست بخورد و برود برای خودش یک حزب دیگز تشکیل دهد. هر کس هم که رئیس حزب لیکود باشد احتمال اینکه هر یک از احزاب به تنهایی بتوانند اکثریت پارلمان را بگیرند تقریباً غیرممکن است و این یعنی دوباره تشکیل یک ائتلاف شکننده."
December 13, 2005
جامعه4
در ادامهء افاضات هاله
بد نیست یک روز را برای فوت کردن نام گذاری کنیم و همهء هم شهریان تهرانی عزیز با هم فوت کنیم تا تولید باد کرده باشیم که این هوای آلوده کمی برود آن طرف تر و پراکنده شود, . شاید کمی نفس کشیدیم.
رونوشت:
جناب مستطاب هاله
داستان های هاله و دوستانش
دكتر زاهدي تاكيد كرد: انشاالله با وحدتي كه بين ما ايجاد خواهد شد ما ميتوانيم پرچم دار آرمانخواهي جهان اسلام در دنيا باشيم، همينهاست كه مقدمات ظهور امام زمان (عج) را فراهم ميكند. جالب بود كه ايشان ميفرمودند اتفاقاتي در اين كنفرانس افتاد كه حقانيت ما را نشان ميداد. ايشان ميگفت كه به زيارت خانهي خدا رفتيم، شاه عربستان اصرار داشت كه من شانه به شانهي ايشان راه بروم، اينها خيلي مهم است، بعد در طوافي كه انجام ميداديم، من عقب افتادم، چون ميگفت بعضيها ميخواهند بروند و دنبال ايشان باشند و تصويرشان در تلويزيون پخش شود، خلاصه بعد ديگر طوري شد كه به ايشان رسيديم و به اتفاق هم از آن منبري كه وارد داخل بيت كعبه ميشود بالا رفتيم، و جالب بود در طواف، آنجا كه برد يماني هست و آنجا كه بانو بنت اسد وارد خانهي خدا شد و بحث امام علي، همان بسيجي كه اشاره شد، ميدانيد كه آنها نه تنها مكروه، بلكه اصلا فعل حرام ميدانند كه آن قسمت را ببوسند، ماموران هم ايستادهاند كه اگر كسي ببوسد او را ميزنند، رييس جمهور ديشب ميگفت براي اولين بار در طوافهاي اوليه ايشان(پادشاه عربستان) دست ميكشيد به آن محل، در طواف هفتم، رفت و آن محل را بوسيد، بوسيدن آنجا[به عقيده آنها] يعني آدم كافر است، ولي خود پادشاه عربستان رفت و بوسيد و تلويزيونها نشان دادند، همان كاري كه قبلا ما ميكرديم و به ما خرده ميگرفتند كه اينها نجس هستند. ميخواهم اين را عرض كنم كه انتخاب كنيد، البته اين به آن معنا نيست كه نقادي را فراموش كنيد، نه؛ شما بايد واقعا به عنوان نيروهاي مخلص انقلاب، نقادي منصفانه را داشته باشيد، اگر شما به ما اشكالاتمان را نگوييد، چه كسي بگويد، ولي در كنار آن، اين غرور و افتخار ملي و اعتقادي خود را در نظر بگيريد و اين پيام را به همهي دانشگاهيان برسانيد، موقعيت ما در جهان اسلام اين است.
جامعه 3
جامعه2
تجاوز به عنف شدید! تجاوز به عنف در حد شدید
خوب حالا, این چه ربطی به جامعه دارد؟ به نظر من خیلی زیاد, در جامعه ای که کلماتش وارونه استفاده می شوند, آن هم نه فقط توسط عوام, بل توسط خواص بیش تر, همه چیز وارونه می شود.
جامعه1
آخرین دولت مکرم, اولین دولت بعد از انقلاب است که در آن روز دانش آموز و روز دانش جو, دو روزی که برای این انقلاب به عنوان نقطهء عطف ثبت شده اند, نداشته.
جالب نیست؟
روز دانش آموز به دلایل امنیتی به روزی دیگر موکول شد! و روز دانش جو به بهانهء آلودگی هوا, تعطیل!
کوروش آسوده بخواب, که ما هم خوابیم.
December 12, 2005
برای دل تنگود
جامعه
حسینیه ارشاد
اما
ما همیشه دیر بیدار می شویم.
همیشه دیر
...
December 11, 2005
انسانیت هنوز نمرده!
کشتی ایرانی در خلیج فارس غرق شد
سیبستان- واقعيت و افسانه در سقوط
December 9, 2005
December 8, 2005
چه کسی جز ما؟
1- برای رسیدن به مقصد سوار ماشین های قراضه ای می شویم که راننده هاشان تصور می کند بهترین ماشین با ضریب اطمینان بالا را دارند و چنان می رانند که انگار رالی است و در انتهای خط جایزه نصیبشان خواهد شد.
2- سوار اتوبوس هایی می شویم که می بینیم یک طرف آن کاملا به زمین چسبیده و اصلا به این فکر نمی کنیم که آیا این اتوبوس می تواند این همه آدم را به مقصد برساند( حتما گاهی دیده ایم که مسافران اتوبوس شرکت واحد در بزرگ راه ها سرگردانند, چرا که دیگر قادر به حرکت نیست.)
3- جانمان را به دست موتورسوارانی می سپاریم که لایی می کشند و به هر حیله ای شده می خواهند زودتر به مقصد برسند.
4- سوار قطارهایی می شویم که زمان رضاخان خریداری شده اند و تا به حال جان می کنند.
5- سوار هواپیماهای اسقاطی می شویم که گاهی حتی خلبان هم حاضر نیست سوار آن شود!
پس گناه این ها فقط به گردن مسئولان بی مسئولیت این مملکت نفرین شده نیست. گناه از خود ما هم هست. چند بار تا به حال وقتی اتوبوسی را با این وضعیت دیده ایم, سعی کرده ایم از حقوق خود دفاع کنیم و حداقل کمی صبر کنیم تا حقوقمان را گوشزد کرده باشیم و منتظر اتوبوس بهتری شویم, به کجا اعتراض کرده ایم که این وسایل نقلیه نمی توانند حافظ جان ما باشند؟!
کرور کرور می میریم و باز فردا همان هستیم که بودیم, هیچ کداممان نمی پرسیم چرا؟ فقط کمی تاسف می خوریم, عصبانی می شویم, فحش می دهیم و باز فردا سوار همان وسایلی می شویم که دی روز جمعی از ما را راهی آن دنیا کرده بودند.
شهید می شویم و مسئولان به خوبی از ما یاد می کنند و به خاطرمان می آورند که باعث شده اند کنج خانه نمیریم. چرا که وقتی زنده بودیم اعتراضی نکرده بودیم!!!
December 7, 2005
قصور؟!
نمی دانم, فقط می دانم که خسته ام و این نوشته پر از غلط است, اما هم چنان فکر می کنم و به جایی نمی رسم.
...
...
...
ب.ت: سی-130 هواپیمای قدرمتندی است که چهار موتور دارد, اما در صورت بروز مشکل حتی می تواند با یک تا دو موتور هم به پرواز ادامه دهد. این چه مرگش بوده که .......
December 6, 2005
Flying
a light that shines behind the veil trying to find it
and all around us everywhere
is all that we could ever share if only we could see it
feel there's truth that's beyond me
life ever changing weaving destiny
and it feels like i'm flying above you
dream that i'm dying to find the truth
seems like your trying to bring me down
back down to earth back down to earth
layers of dust and yesterdays
shadows fading in the haze of what i couldn't say
and though i said my hands were tied
times have changed and now i find i'm free for the first time
feel so close to everything now
strange how life makes sense in time now
and it feels like i'm flying above you
dream that i'm dying to find the truth
seems like your trying to bring me down
back down to earth back down to earth
back down to earth back down to earth
تسلی, تسلیت, تسلیم
مه
سیاست اشغال می کند ذهنمان را و ما فراموش می کنیم خودمان را
زندگی مان تحت اشغال است, دود و زور
فریادی تا آسمانی دیگر
تا رهایی که هیچگاه نخواهد آمد
**
فریادی تا مرگ
December 5, 2005
شاید یکی از راه حل های معضلی به نام ترافیک و آلودگی این باشه که ماشین های تک سرنشین رو توی ساعت های خاصی از روز جریمه کنن!
با کم کردن این همه ماشین تک سرنشین از بار ترافیکی, که هر روز توی این شهر این ور و اون ور می رن و اگه خوب دقت کنیم می بینیم که واقعا کار خیلی مهمی ندارن!! عملا کلی به تمیز شدن هوا کمک کردیم
December 4, 2005
December 3, 2005
December 1, 2005
کنی, آیا می پذیری که بنا را با آن شرایط پی بریزی؟ "
قسمتی از برادران کارامازوف- داستایوسکی
November 30, 2005
November 29, 2005
از نظر معلم اشکالی نداشت. من اما در انشای او که 20 هم گرفته بود, به جز زلزله, مرگ و جنگ با آمریکا چیز دیگری ندیدم.
پسرک فقط 8سالش بود. در انشای او یکی دوستش را هنگام زلزله نجات داده بود, آن دیگری دوستش را از مرگ و سومی باعث شده بود تانک های آمریکایی ها به خاک کشورش نرسند!تنها تخیل ماجرا تاریخ آخر انشا بود که سال 1405 را نشان می داد!!!
لعنت به این آموزش و ...
ایمور: مادرم که مُرد همهء تنش بوی باروت می داد. وقتی هم که شستنش بازم بوی باروت می داد. وقتی هم جنازه شو توی ده چرخوندن, همهء ده بوی باروت گرفت. وقتی هم خاکش کردن همهء دشت بوی باروت گرفت. از اون به بعد همهء گلایی که اون جا در می اومدن هم بوی باروت می دادن.
--
زن: انگلیس می گن جای خوبیه, شنیدم ایرونی ام زیاد داره, فقط همش بارون می یاد
ایمور: واسه ما که اینقدر آفتاب دیدیم زیاد بد نیست
--
ایمور: قشقایی ها می گن هر جا باد بوزه گلها هم همون جا در می یان, بد نیس آدم بعضی وقتا همین طوری راه بیفته ببینه سر از کجا در می یاره. فقط نباید هیچ جای دنیا کسی منتظرت باشه
--
ایمور: انقدر عشقای نیم بند خرج این دختره می کنن که می شه باهاش آتیش همهء جنگای دنیا رو خاموش کرد. (منظور دختر اصلی نمایش نیست)
---
زن: می خوای بگیم پدر این بچه تویی؟
ایمور: نه...
زن: چرا؟
ایمور: می فهمن
زن: چه طوری؟
ایمور: آزمایش می کنن
زن: مگه بیکارن هر کی هر چی گفت, آزمایش کنن؟
ایمور: ببین من دوست ندارم بگم پدر بچه ای هستم که پدرش یکی دیگه اس.
زن: چرا؟
ایمور: دوس ندارم
--
ایمور: می خوام یه اعترافی بکنم. بعضی شبا دلم می خواد این دختره رو بیارم توی اتاقم, فقط همین... خوب هر کسی توی زمینهء کثافت کاری با آدمای جدید تا یه جایی می تونه بره اما عوضش, شبا زل می زنم به این عکس روی قوطی شیر خشک اسلوی(؟). عکسو چسبوندم بالای سرم. چیزه خاصی هم نیست. یه مادره با بچه اش توی بغلش کنار ساحل با چترایی که زیر آفتاب باز شدن. واقعیتش من مادرمو هنوز خیلی دوس دارم. اون تنها زنی یه که اگه الان این جا بود با تمام وجود دلم می خواست مال من باشه.
--
ایمور: ما الان وسط ابراییم نمی دونم ما خیلی اومدیم بالا یا ابرا زیادی اومدن پایین
--
زن: ببین من هنوز به یه چیزایی اعتقاد دارم, هر چی من می گم تکرار کن باشه. بسم الرحمن الرحیم
ایمور: کاش حداقل می گفتی دوستت دارم
..
اشتباه نکنید از مرگ نمی ترسم. ولی فکر می کنم با این وضع رانندگی که هر لحظه احتمال تصادف می ره, قطع نخاع شدن چه شکلییه؟
راستش به این فکر می کنم که هیچ مرجعی نباید به اینا رسیدگی کنه؟ ساعت کارشون, سرعتشون, ایمنی ماشینای قراضه شون و ...
خوب می تونین بهم فحش بدین و بگین این جا ایرانه. ولی من می گم چند بار سوار خطی های کرج تهران بشین, حالتون سر جا می یاد.
November 27, 2005
November 25, 2005
تيتر:من «مرتکب» کارهايم می شوم!
ممنون از احسانین که بالاخره منو مجبور کردن بعد سال ها تئاتر ببینم!!
November 23, 2005
دوست
صاحب امتیاز: موسسه تنظیم و نشر آثار امام"ره"
سال پنجم, شماره 209
پنج شنبه 19آبان 1384
خوب همهء این مشخصات رو آوردم که بگم پایین این مجله یه چیزی هست به اسم کتاب در مجله! و این شماره جلد دوم کتاب کامل سلاح های دستی!! رو چاپ کردن.
که قاعدتا بچه ها می تونن اون رو از روی خط چین جدا کنن و نگه دارن. توی هر صفحه عکس یه اسلحه اس و مشخصات مربوط به اون و من نمی فهمم این چه ربطی می تونه داشته باشه به بچه های کوچک!!
خشونت رو این جوری منتقل می کنیم؟؟؟
نمی گم حرف از گل و بلبل بزنن, ولی واقعا بچه ها چه نیازی دارن به هم چین اطلاعاتی
!
کجا می ریم؟
November 22, 2005
November 21, 2005
دی روز داخلی یکی از هم کارانم را گرفتم. یه خانمی که صدای دوستم نبود یه چیزایی نامفهومی گفت که من اون موقع نفهمیدم. و هی وسطش هم با یکی دیگه حرف می زد. دو بار سلام کردم که یهو سرم داد زد:
چرا انقد سلام می کنی اَه
و تق گوشی رو گذاشت.
بعدا فهمیدم که پلیس 110 بوده! و برخورد اون خانوم برام خیلی جالب بود. فرض کنین من واقعا به 110 احتیاج داشتم و هول کرده بودم و هی سلام می کردم باید این جوری باهام برخورد می شد!!
November 19, 2005
November 18, 2005
November 17, 2005
November 15, 2005
"سلام.
این دربارهی مطلبِ مترسک در هشتمِ نوامبر است، آنجا که نوشتهای "راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است". فرض میکنم که نویسندهی آن وبلاگ (که نوشتههایش را دوست دارم) در سنی است که باید واردِ دانشگاه شود، و تو توصیه کردهای نشود.
این را میفهمم که چرا میگویی بچهها را نفرستند مدرسه، و موافق هم هستم—خودِ من هم اگر (دور باد!) بچهای داشتم، اگر امکانِ عملیاش برایم بود نمیفرستادماش مدرسه و خودم چیز یادش میدادم. اما ماجرای دانشگاه فرق میکند: نه فقط چون کسی که وارد میشود آنقدر کوچک نیست که هر خزعبلی را بتوانند در ذهناش بنشانند، که—مهمتر—چون، اضافه بر این، راهِ عملیِ دیگری نمیشناسم که آدمِ جوان بتواند در این مدتِ کوتاه (چهار-پنج سال) اینقدر دنیایش را بزرگتر کند. این آدمها نوعاً دیگر مدرسه رفتهاند، و حالا امر دائر است بر اینکه یکدفعه بیفتند وسطِ این جامعهای که گاهی خوب توصیفاش میکنی که چه متعفن است، یا اینکه چند سالی در دانشگاه باشند و چیزی یاد بگیرند و بافرهنگتر شوند. خودِ تو، شهرزاد، آیا—به هر معنایی—بهتر از این میبودی اگر مدتی در شریف نبودی؟
متوجه هستم که شاید آن که به او توصیه کردهای در وضعیتِ خیلی خاصی بوده. نگرانیِ من این است که خوانندههای خیلی جوانِ تو بخواهند ژستِ احمقانهای بگیرند و دانشگاه نروند. نمیگویم که حرفات احمقانه است؛ میگویم که میتوانم تصور کنم حرفات باعث شود آنها دانشگاه نروند بدونِاینکه دلیلهای تو را شنیده باشند و فقط از این حالتِ گفتنِ تو خوششان آمده باشد، و این احمقانه است.
دلیلهایت را یک وقتی برایشان بگو.
خودت را مقید نکن که به من جواب بدهی.
شاد باشی،
www.annette.persianblog.com"
November 13, 2005
خوب فکر کنم فقط سوار موتور به عنوان وسیله نقلیه نشده بودم که اونم شدم. ترافیک وحشتناک و قراری که باید سر موقع می رسیدم! دیدن تئاتر "در میان ابرها". خداییش تجربهء جالبی بود. اتوبان, ویراژ, زانوهام که باید مراقیشون می بودم که به ماشینای بغلی نخوره. پشیمون نیستم چون تئاترش همون طور که احسان گفت, عالی بود. آها نکته اش هم اینه که تا آخر مسیر آقای راننده رو نگرفتم؛ شاید تا به حال مسافر شجاعی مثل من نداشته. و نکته مهم تر اینه که داداشم ا.ل اجازه صادر فرمودن بنده ترک موتور بشینم.
گله می کنند که چرا بالای 80% داستان های کنونی در مورد مرگ و خودکشی است و نگاه نمی کنند که چرا این گونه است.
دلم به درد می آید وقتی می بینم در روزنامه های وزین این مملکت چه راحت از کنار این مسایل می گذرند و آن را با آب و تابی که مخصوص نشریه های زرد است گزارش می کنند
...
جوک جدید سراغ نداری؟
می گوید آلبوم داخل کمد است اگر می خواهی می توانی عکس ها راببینی.
بیش تر عکس ها سیاه و سفید و قدیمی اند.
همان صفحه اول بغض گلویم را می گیرد.
خاله ام با کمری ناقص -همان پیرزن ننه گیلانه را در نظر بگیرید, اما با سنی کم تر از 60- همان عروس زیبای درون قاب است.
همان که گرد زمان بر موهای هم چون شبق اش پاشیده
...
شرق-شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۴
احمدى نژاد:
ايران بايد سكوى ظهور امام زمان شود
آدم یاد سکوی پرتاب موشک می افته!
یاد اتوبان ها افتادم که قرار بود برای سهولت در امر ظهور ساخته بشن و بیشتر شن!
November 8, 2005
سر آخر کسی می آید طرفم, می گویم چه خوب دنبالتان می گشتم,
می گوید من راوی قصه های عامه پسندم.
از خوش حالی دلم می خواهد بغلش کنم یا دست کم دست بدهم اما نمی شود, مراسم رسمی است.
به این بسنده می کنم که کمی باهاش حرف بزنم و منتظر دیدار بعدی باشم.
راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است.
فرياد بی آوا - شعری از ناديا انجمن
صدای گامهای سبز باران است
اينجا ميرسند از راه، اينک
تشنه جانی چند دامن از کوير آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اينجا ميرسند از راه، اينک
دخترانی درد پرور، پيکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد
نه حتی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم ميرسد فرياد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!
اسد 1381
و او مُرد, اما نه به مرگ طبیعی, که به دست هم سر!!! خویش
November 6, 2005
November 4, 2005
November 3, 2005
روي تختم دراز كشيده ام و موج راديو را تنظيم مي كنم. صدايش را كم مي كنم كه بقيه را اذيت نكند. گوشي را مي گذارم توي گوشم تا فقط خودم بشنوم.
رفته بودم به سال هاي دور. سال هايي كه راديو دوست خوبي برايم بود. برنامه هاي شب به خير كوچولو. قصهء شب. و برنامهءبعد از آن كه اسمش يادم نيست و راه شب.
سال هاست كه به راديو گوش نمي دهم. بقيه نيستند. تخت نيست. من هستم و ماس ماسكي كه ترجيح مي دهم صدايش را خفه كنم. اما نمي توانم. مرا به سال هاي دور مي برد....
November 1, 2005
نميتوانم ببينم با يك سخنراني تمام دنيا ما را بايكوت ميكنند.
چه خواهد شد در اين چهار سال؟ ميترسم از اين احساس كه ديگر هيج جاي امني نخواهد بود. ميترسم از رفتن، از ماندن، از بودن
چرا وقتي ميتوان با درايت و محبت دستهاي بيشتري را فشرد، بايد خنجر به دست گرفت و رجز خواند!
ما كجاي جهان ايستادهايم؟
October 30, 2005
در نگاهش چیزی هست که آتش می زند, سد می کند راه گلو را, و باز افسرده ات می کند. عجیب آن که در نگاهش فقط افسردگی است, هیچ التماسی در آن موج نمی زند, فقط استیصال. هیچ حرفی هم نمی زند.
پنبه زن است. یک چشمش نابیناست و چشم دیگرش مشکل دارد, به جای حنجره سوراخی در گلو دارد.
ووه
تامین اجتماعی نامی مسخره است, تا وقتی می توانید کار کنید؛ پول بدهید, که اگر در آینده خدای نکرده زنده ماندید و بازنشسته شدید حقوق بخور نمیری دستتان را بگیرد.
اگر هم که پنبه زن هستید یا هر شغل آزاد کم دستمزدی دارید, دندتان نرم, آنقدر بمانید تا بمیرید, یا کسی در خیابان از کنارتان که رد می شود, سکه ای ده تومانی! یا صد تومنی بی گوشه ای کف دستتان گذاشت؛ شاید بخواهد برای آخرتش!! ویلایی دست و پا کند.
عصبانی می شوم, باز.
و به این فکر می کنم که چه مشکلاتی را باید حل کرد به جای شاخ و شونه کشیدن!
عدالت اجتماعی هم دروغ سیزده بود یا جوک سال!!!
پ.ن:کاش نخریده بودم این ماس ماسک رو
October 29, 2005
آهای کره فکر نکنی که درهای بازار ما همیشه به رویت باز است, نه! اگه زیاد حرف بزنی درها را می بندیم و درهای بیشتری به روی چین باز می کنیم. ما عرضهء ساختن چیزی را نداریم, ولی تا دلت بخواد ادعا داریم.
راستی یادت باشه پنجره بازه. از اون جا می تونی بیای توو و هر چی دلت خواست بفروشی ولی خوب گرونتر, این جوری به نفع هر دومونه.
بیت المقدس که ظاهرا برای تمامی ادیان بزرگ دنیا مقدس است, چرا نمی تواند مکانی باشد برای در کنار هم جمع شدن مومنان مکاتب مختلف؟
به نام دین, کشتار هم نوعان خود را تقدیس می کنند و عجیب آن که همیشه در تمام جنگ های دنیا هر دو طرف خود را حق و برگزیدهء خدا می دانستند و می دانند.
به حرف های رهبر معظم ینگهء دنیا جناب جورج بوش و هم تایانش دقت کنید.
...
من عصبانی ام.
October 26, 2005
مانده در کویر دل خویش بی هیچ راهی بی هیچ ماهی. بی هیچ هیچ. رمل است و رمل. خاک است و خاک. این تو تویی این من نه من.این من نه تو این تو نه من. این ماه را بین در جام خود. این جام را در آینه. این آینه در آب بین. این آب را در دل ببین.
می نویسم و از صدای کلید هایی که از هیچ بودن من بر خود می لرزند لذت می برم. این گونه است که من نیستم و نه تو و نه هیچ دیگری. فقط صداست و دلهره. صداست و اظطراب
October 24, 2005
October 20, 2005
October 18, 2005
October 16, 2005
میثاق وزیران و امام زمان به جمکران رفت.
وزیر ارشاد از طرف وزیران آن را به چاه عریضه انداخت.
آمده است که کل کارها را تعطیل کرده ایم. تا دو سال دیگر آقا خودشان زمام امور را به دست می گیرند.
October 14, 2005
October 11, 2005
October 9, 2005
October 8, 2005
|-|
كودك خواب ميبيند، خوابِ تختهايي با چوب گردو، پدر را ميبيند كه تختها را در حياط قديمي، زير آلاچيقي سوار كرده، يك تخت دونفره و يكي از آن سه تخت يكنفره را، كودك مادر را ميبيند كه ملافههاي سفيد را پهن كرده و مشغول مرتب كردن است. كودك به پدر ميگويد: كاش به نجار گفتهبودي روي اين تختههايي را كه براي محكم كردن نصب كرده، بتونه كرده و رنگ ميزد و پدر ميگويد: گفتهام. در حياط قديمي دو پاترول نوي سرمهاي رنگ هم هست كه يكي از آنِ برادر و يكي از آنِ كودك است. هوا خنك است، ولي كودك فكر ميكند : چه خواب خوبي خواهد بود، خواب كنار پدر و مادر.
كودك از خواب بيدار ميشود، تنهاست، در اتاقي در خانهاي ديگر.
كودك تب كرده
October 7, 2005
October 5, 2005
این تعبیر من است, که دوست دارم با پرندگان دوست باشم, دلم می خواهد گاهی کلاغی بر دستان همیشه خشکیده ام بنشیند و قارقاری سر بدهد.
گاهی کنجشکی دانه ای برچیند و بدون ترس از آدمیان آن را برای بچه هایش ببرد.
.
.
.
آهای صدایم را می شنوید من مترسکم.
از من نترسید.
October 4, 2005
October 2, 2005
October 1, 2005
September 30, 2005
آنها چهار نفرند كه دور يك ميز سياه در يك كافه نشستهاند.
September 29, 2005
September 28, 2005
September 27, 2005
September 26, 2005
September 25, 2005
اصولا تلویزیون نگاه نمی کنم. دیروز خانهء اقوام نشسته بودم پای شبکهء خبر.
مرووک سوخت. بر اثر ترکیدگی و انفجار خط لولهء بنزین جنوب به شمال, 74 خانهء روستای مرووک خراب شد و حداقل 5نفر کشته شدند. در روستایی که 300 نفر جمعیت در قالب 84 خانوار ساکن هستند.
خندهء تلخی بر لبانم می نشیند. شبکهء خبر پیرزنی را نشان می دهد که ساک خرید در دست دارد و مدام با لهجهء شیرین آذری می گوید:" چرا نداشته باشیم, باید داشته باشیم."
مردی میانسال را نشان می دهد که با لهجهء اصفهانی می گوید:" ..."
خلاصه گزارشی نشان می دهد از این که مردم هم دلشان می خواهد ما نیروگاه هسته ای داشته باشیم و ...
فکر می کنم, آیا به این مردم ساده دل که جلوی دوربین می ایستند و جملاتی را که بهشان دیکته شده می گویند, گفته ایم عرضهء نگهداری چنین نیروگاهی را داریم یا نه؟
آیا این مردم ساده دل نمی بینند که هر روز چه اتفاقاتی در این مملکت می افتد؟ آتش سوزی, ترکیدگی, خارج شدن ریل از قطار و همه و همه تلفاتی جانی و مادی دارند که در لحظه است و تلفات معنوی آن مثل یتیم شدن, بی سرپرست شدن و... همیشگی.
اما تلفات اشتباهات و خطرهای ناشی از داشتن توان هسته ای در مملکت گل و بلبل چه قدر خواهد بود و با چه کیفیتی!؟
خندهء تلخم به آهی تلخ تر بدل می شود.
بی ربط است اما نمی دانم چرا یاد آن جانباز قطع نخاعی افتادم که 21 سال بود روی تخت افتاده بود و نمی دانست. می گفت یعنی 21 سال گذشت؟ اگر جنگ ادامه نمی یافت, کربلای پنجی نبود که ....
بگذریم
September 24, 2005
September 23, 2005
دفترچههاي چهل برگ، شصت برگ، دويست برگ، جلدهاي نايلوني كتابهاي درسي، مداد، خودكار بيك، جامدادي قرمز رنگ، ...
همه و همه مرا ميبرد به سالهايي كه خاموشي ميزدند و ما بايد زير نور چراغهاي نفتي تكليف انجام ميداديم. سالهاي جنگ، سالهاي دفاع اجباري. سالهايي كه ميتوانست كمتر از اينها باشد.
كاش هيچ كودكي جنگ را تجربه نكند
....
دلش می خواست مسافر پرواز شمارهء دويست و نود و دو در يک جتِ آبی باشد و سه ساعت تمام در انتظار سقوط روی اقيانوسِ آبی آرام پرواز کند. شايد وقتی که می نشست تو نگران شده بودی و به فرودگاه می آمدی تا او را در آغوش بگيری. می آمدی؟ شايد گذشته را برای يک لحظه فراموش می کردی و او را می بخشيدی. نمی بخشيدی؟
دلش خيلی چيزهای ديگر هم می خواست. به او گفتم ضعيف است و مريض است و روانی است. گفتم اگر آدم بود و شعور داشت کارش به جايی نمی رسيد که برای ديدن تو منتظر يک معجزه بنشيند.
دلش می خواست با تو حرف بزند، و نوشتی که از او متنفری. گفتم فراموشت کند، تو ديگر بر نمی گردی. دلش می خواست مرا بُکُشد، خودش را کشت و با هم مُرديم، در حاليکه تمام مسافران پرواز شمارهء دويست و نود و دو نجات يافتند و زنده ماندند.
September 22, 2005
September 21, 2005
تلفن را بر مي دارم سه بار اشتباه مي افتد نمي دانم چه بگويم؟ كه را بخواهم؟ با مِن و مِن مي گويم به گمانم اشتباه است.
دفعهء چهارم تصميم مي گيرم همانن اسم مستعار را بگويم كه صداي آشنا از آن طرفِ خط مي گويد سلام.
فكر مي كني اگر به خانمي مي گفتم با ادريسِ يحيي كار دارم چه جوابي مي داد؟
September 19, 2005
September 18, 2005
بعد لبخند می زنی. انتظار داری او هم لبخند بزندو در آغوش بگیردت و هم چون دوران کودکی به تو مهر بورزد.
این انتظار, زیادی زیاد نیست؟
می گویی ... . نمی شناسی اش مگر؟ یعنی آن قدر در این سال ها غریبه بوده برایت؟ آن قدر بی چشم و رو بوده؟
بعد دلت می خواهد با تو حرف بزند. دلت می خواهد وقتی حرف می زنی در چشمانت نگاه کند. این انتظار, زیادی زیاد نیست؟
هر جا هستی خوب و خوش زندگی کنی اما از من نخواه که همان مهربانی باشم که همیشه بوده ام.
من دل ندارم!
September 13, 2005
Please could you stop the noise, I'm trying to get some rest
From all the unborn chicken voices in my head
What's this...? (I may be paranoid, but not an android)
What's this...? (I may be paranoid, but not an android)
When I am king, you will be first against the wall
(with) your opinion which is of no consequence at all
What's this...? (I may be paranoid, but no android)
What's this...? (I may be paranoid, but no android)
Ambition makes you look pretty ugly
Kicking and squealing gucci little piggy
You don't remember
You don't remember
Why don't you remember my name?
Off with his head, man
Off with his head, man
Why don't you remember my name? I guess he does...
Rain down, rain down
Come on rain down on me
From a great height
From a great height... height...
Rain down, rain down
Come on rain down on me
From a great height
From a great height... height...
Rain down, rain down
Come on rain down on me
That's it sir
You're leaving
The crackle of pigskin
The dust and the screaming
The yuppies networking
The panic, the vomit
The panic, the vomit
God loves his children, God loves his children, yeah!
Paranoid Android
By: Radiohead
I had a dream about you last night
When I woke up I wanted to call
And get it out of my head
But we don't talk anymore
I made sure of that
But I'd give anything to hear your voice
I would do better if I could go back
I'm sorry for your tears
I'm sorry I never told you in all of these years
I didn't leave you like I should
I hope you found someone to love you like I tried to
But never could
I always knew that it wasn't right
To get involved with you
But I never thought that you would fall so fast
Got me to thinkin', ?what the hell am I gonna do??
But now you seem like you're fine
Like you've moved on with your life
But I'd give anything to talk to you
And tell you I know I didn't treat you right
You live and you learn
You build and sometimes you just watch it all burn
I had a dream about you last night
A Dream About You Lyrics
By: Keri Noble
You are the answered prayer
That I thought was never heard
But here you are in front of me
And I admit, I'm finding it hard to breathe and I believe
In answered prayer
I put away what I thought was youthful faith
But someone must have heard my silent cry
For here you are before my eyes
Now you know, you are the reason why I believe
In answered prayer
Some may try to convince me
That this is what everyone else feels
But I know that
God and I are the only ones
Who ever heard my appeal
(That's why)
You are the answered prayer
That I thought was never heard
But here you are in front of me
And I admit
I'm finding it hard to breathe
And I believe
In answered prayer
You are my answered prayer
Answered Prayer Lyrics
By: Keri Noble
you that I lost
September 12, 2005
September 11, 2005
شهر در اختیار شماست.
تهران شاید امن ترین شهر جهان برای خلافکاران.
روز جمعه جناب آقای سردار... اعلام می فرمایند: بزرگترین باند دزدی ماشین در تهران منهدم شد!.
و جالب این جاست که شب همان جمعه تا صبح شاید فقط حدود 100 تا پژو در این شهر امن دزدیده می شود. شاید دزدهای عزیز دلشون خواسته بگن:" نه داداش سردار این جوری هام نیست که می گی"
اگر کسی آمار دقیقی از دزدی ماشین طی جمعه شب تا شنبه صبح داشته باشد بدک نخواهد بود برای برادران سخت کوش حافظ جان و مال ملت.
عدم امنيت در منطقه ای که به ادعای پليس بايد از امنيت ويژه ای برخوردار باشد.
بين ساعت 8 تا 10 شب, روبه روی سفارت انگليس در خيابان شريعتی, منطقه ای که مسئول انتظامات هم دارد, خودرويی به سرقت می رود. (مسئول انتظامات با افتخار می گويد طی چند روز گذشته اين پنجمين خودرويی است که در اين محدوده به سرقت رفته! جالب است که در کمتر از پنج دقيقه که منتظر پليس بوديم نگهبان شب ما را بازخواست کرد که برای چه اينجا ايستاده ايد؟ ولی ظاهرا دزدها نبايد بازخواست می شدند)
سوال اين جاست: اگر در محدوده ای که از لحاظ برقراری امنيت, به ادعای نيروی انتظامی, ويژه محسوب می شود, به راحتی آب خوردن سرقت انجام می شود, ما در کجای اين شهر به دنبال منطقه ای امن باشيم؟ آيا شهر فقط برای سارقان و خلافکاران امن محسوب می شود؟
September 7, 2005
September 4, 2005
September 3, 2005
September 2, 2005
August 31, 2005
باز هم دخترك قصه ما، خواست از قصه ما در برود
خواست با قلب ترك خورده ما، كه غريب است كمى ور برود
:«هاى! آقاى نويسنده ببين! داستان تو پر از فاصله است
من كه مى ترسم از اين فاصله ها، آخرش حوصله ام سر برود»
: «حرف بى حرف تو در اين قصه، نقش يك آدم بد را دارى
دخترك مى رود اما اين حرف، نكند از دهنت در برود؟
داستانى كه تو در آن هستى، قصه بى سروسامانى هاست
دختر خاطره هاى همه خوب، بايد از پيش تو آخر برود»
از همان جمعه آغازى متن، آخر قصه ما روشن بود
مى رود مى رود اما اى كاش، يك كمى ساده و بهتر برود.
صادق جلائى
شرق-10-06-84
August 30, 2005
August 29, 2005
August 28, 2005
صبح زود, کارت روزنامه- که سال ها بود در آن فعالیتی نداشتم و حالا شاید به دردم می خورد- در دستم در فرودگاه این طرف و آن طرف می رفتم, بعید بود که بتوانم پرواز کنم, با این همه آدم سرگردانی که مثل من می خواستند هر طور شده سوار هواپیما شوند. با ماموران هلال احمر حرف زدم, با مسئول فروش بلیط, مسئول خط و هر کسی که احتمال می دادم بتواند کاری برایم بکند, هر کسی مرا به دیگری ارجاع می داد. سر آخر یکی از هلال احمری ها گفت:"اگه تونستم اسمت رو توی لیست مجروحین رد می کنم!"
نشستم روی صندلی تا ببینیم چه می شود, آقایی عرب از کانادا آمده بود با حدود سی چمدان خیلی بزرگ که به جرات می شد گفت هر کدام 80 تا 100 کیلو بار جا می گرفتند و می خواست هر طور شده خودش با بارهایش سوار هواپیما شود...
اسم من جزو لیست رد شده بود و حالا توی هواپیما بودم. ظاهرا آن آقای عرب هم توانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند. هواپیمایی بود غول پیکر(الان مدلش یادم نیست) با کلی صندلی خالی, پس چرا انقدر سخت می گرفتند؟ چرا بیش از دو سوم هواپیما خالی ماند و مسافران توی فرودگاه سرگیجه گرفته بودند؟! یک ساعت و نیم بعد هواپیما بالای شهری بود که دیگر نبود. شهری که از آن جز خاطراتی لرزان چیزی نمانده بود:
بم دی ماه 1382