December 29, 2008

به همین سادگی

زندگی گاهی همان کاسهء قدیمی مادر بزرگ است که تویش انار دان می کنی و منتظر می نشینی تا کسی بیاید.
اما کسی نمی آید، کسی نمی آید که بفهمد زندگی همین چیزهای کوچک است.


December 28, 2008

دنیا چشم هایش را بسته است

یک هفته نیست که کتاب " مثلا برادرم" اووه تیم را خوانده ام. آیا این بار دنیا نقش مردم آلمان را بازی می کند؟ آیا هر کدام از ما یکی از همان هایی نیستیم که چشمشان را بر دیدن هم سایه های یهودی بسته بودند و سکوت را به اعتراض ترجیح داده بودند. آیا کشتار در غزه ادامهء سیاست های دولت آلمان در جنگ جهانی دوم نیست؟
چند سال دیگر زمان لازم است تا دادگاه هایی برگزار شود و چنین فاجعه ای نسل کشی نام بگیرد؟
حقوق بشر چیست؟ سازمان ملل کجاست؟ آیا همه خوابیده ایم؟ این که هر کداممان در وبلاگ هایمان چیزکی می نویسیم و کمی غصه می خوریم و بعد می رویم دنبال زندگی خودمان و یادمان می رود که مردم غزه در آتش و خون غوطه می خورند، کافی است؟
خدا هم در حیرت است از این جانور دو پا اگر باشد.
می خواهم چشم هایم باز باشد و ببینم و بدانم و بتوانم کاری کنم
راهی هست؟

December 25, 2008

بم

خواب عجیبی بود خواب دی شب. جزئیاتش اما در ذهنم نیست. صبح که بیدار شدم یاد زلزله بم افتادم. و بعد یادم افتاد که امروز 5 دی است


December 21, 2008

درد

محلهء خوبی است این محله ای که داریم ولی کوچه پس کوچه هایش می تواند درد داشته باشد.
دی روز پیرمرد دم سوپر مرا که دید گفت من 80 ساله ام می توانم وقتتان را بگیرم، گفتم بفرمایید. گفت تو هم گرفتارشان بوده ای؟ گفتم نه به آن صورت که شما فکر می کنید ولی چه کسی گرفتارشان نیست؟ شروع کرد از دخترانش تعریف کردن و این که هر دو را همان سال های مخوف از دست داده. همان سال هایی که همه بی دلیل می مردند. هر خاطره ای که تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه می زد. خودش دیابت داشت و هم سرش آلزایمر گرفته بود. همین جا نزدیکی خانهء ما زندگی می کنند توی همین بیستونِ بی ستون.
باید دوباره ببینمش

December 19, 2008

کیف

یک توصیه برای خانم ها:
لطفا وقتی دارین کیف می خرین یک کم به آقایی که قراره کیف شما رو روی دوش خودش بندازه هم فکر کنین یه چیزی بگیرین که به اون بدبخت هم بیاد
این کیف های مکش مرگ ما چیه آخه این بی چاره باید بندازن رو دوششون و شما تو خیابون راه برن

شهر بزرگ

یک آبان سوار یه تاکسی شدم تا سیدخندان از یه جایی راننده دیگه مسافر نزد، من که جلو نشسته بودم و دیگه تنها مسافر تاکسی بودم، کم کم حس کردم حال آقای راننده خوب نیست. یه جا دیگه طاقت نیاوردم و گفتم می خوایین یه کم بزنین کنار؟ می خواین زنگ بزنم به اورژانس که گفت نه و فقط یه کم ایستاد و آب خورد و راه افتاد بازم گفتم می خوایین من پیاده شم گفت نه خودم هم می رم خیابان دبستان و اون جا می استم. با نگرانی توی سیدخندان پیاده شدم و گاهی یادم می افتاد که چه بلایی سر آقای راننده اومد، تا این که هفته پیش به اولین تاکسی که گفتم آپادانا نیگه داشت فقط یه نفر جا داشت همون اول شناختمش تا سوار شدم یه کم بعد گفت خوب هستین؟ منو شناختین؟ گفتم بله و خوش حالم که حالتون خوبه.
دنیای کوچیکی یه

بچه

مطب پر از زن های حامله است که یا درد دارن یا تهوع یا یه کوفت دیگه. به پروسهء تولید بچه فکر می کنم. به پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو آزار می دن و هزار تا چیز دیگه. با خودم فکر می کنم: بد نبود یه پرروسهء دقیقی اگه وجود داشت اون هم بدون درد. مثلا وقتی دو نفر ازدواج کردن و بعد از مدتی از خودشون این صلاحیت رو نشون دادن که می تونن از بچه خوب نگه داری کنن، یه روز صبح که از خواب بیدار می شدن خدا! یه بسته سفارشی براشون فرستاده بود که یه بچه توش بود. البته اگه بعضی ها صلاحیت الکی به آب زده بودن و بعد مدتی هم بچه رو اذیت می کردن صبح که بیدار می شدن می دیدن جا تره و بچه نیست. جبرئیل بچه رو برده.
این جوری نه اون زن بدبخت 9 ماه زجر می کشید نه این بچه های بیچاره

December 9, 2008

آلرژی

با هر چیزی که به تو ربط داره معده ام دوباره درد می گیره
پاتو بکش بیرون از این نکبتی که توشم

December 1, 2008

روز جهانی ایدز

شاید کسی بتواند کمکی بکند

چرا ما همیشه باید قدم هایمان عقب تر از جامعه جهانی باشد. وقتی در دنیا قربانیان ایدز با آگاهی های هر روزه کمتر می شود چرا در ایران به دلیل عدم آگاهی رسانی و مبارزه منفی قربانیان ایدز رو به افزایش هستند؟
ما متمدن هستیم ! با فرهنگیم! پیش رفته هستیم و هزار چیز دیگر!
واقعا هستیم؟

November 17, 2008

رزمایش ناامنی جامعه

شنبه ظهر
مکان میدان سلماس
بانک ملت

ترافیک تا کردستان رسیده و از آن طرف هم تا چهلستون. ساعتی نیست که در این محدوده ترافیک باشد!
نیروهای پلیس بالای میدان سلماس را اشغال کرده اند
هرج و مرجی است.
رنگ رییس بانک ملت سفید شده و کم مانده سکته کند.
آقایان مانور داده اند عده ای وارد بانک شده اند با اسلحه و مردم را ترسانده اند و پلیس شجاع رسیده و دستگیرشان کرده.
همه این ها رزمایش بوده، اما دریغ از هماهنگی با حتی یک نفر از بانک. مردم همین طور که رد می شوند فح و ناسزا می دهند. یکی می گوید آن روز که موتوری جلوی همین بانک موتورش را ول کرده بود و افتاده بود روی زنی که کیفش را به زور ازش بگیرد کجا بودین؟ آن یکی می گفت خودم دیدم پیرمرد را هل دادند توی جوب و کیفش را قاپیدند.

موفق بودند در ناامن کردن منطقه

November 6, 2008

ایستگاه آخر

تولدت مبارک

November 4, 2008

173000 ساعت خدمت

ایشون فرمودن در این سی سال روزانه 16 ساعت کار نکرده ام البته منظورشان این بود که کار کرده ام ولی حرف اصلی شان همان بود که به اشتباه گفتند.
نمی دونم پشت پرده چه خبره و چی قراره بشه ولی این مجلس که تا به حال فقط گند زده امروز خوش حالم کرد وقتی شنیدم ایشون دیگه وزیر نیستن.
از این به بعد قراره کجا خدمت کنه نمی دونم

October 21, 2008

زندگی شهری

پله ها را یورتمه می روند، زباله هایشان را توی حیاط، جوی آب،پیاده رو و هر جا که دستشان برسد می ریزند. بچه هایشان صبح تا شب به هم فحش و ناسزا می گویند، داد می زنند و صدایشان تا آن سر کوچه می رود. نصفه شب ها درها را به هم می کوبند و همه آپارتمان نشین هستند. همه دکتر و مهندس هستند. هیچ کدام موبایل فروش یا بی فرهنگ نیستند و این ها مشتی از نمونه کارهایشان است
همه از خانواده های اصیل هستند و ادعایشان گوش فلک را کر کرده
این است زندگی شهری

نشانه

و همانا از آتشم، اگر به من نزدیک شوید یا خود یا شما را بسوزانم. بر حذر باشید از آتشی که وعده دادم شما را

* پس چون بر من نزدیک شوید فاصله را نگه دارید*

September 20, 2008

I couldn't say NO but now: I can

می خواهم یک بار هم که شده بتوانم بگویم نه
می شه بدون جوراب همین طوری سرتون رو پایین نندازین و توی چاله سی متری من نشین؟
هیچ وقت نتونستم بگم نه و حالا از همه شما که منو می شناسین و یا نمی شناسین یک بار برای همیشه بخوام: لطفا سرتون رو همین طوری پایین نندازین ( بلا نسبت گاو) و وارد خونه من نشین. ( منظور همون حریمی یه که فقط باید از آنِ هر کسی باشه)
یه دینگی اجازه ای کوفتی

September 18, 2008

No more Goodbyes

رفته اند
می روند
خواهند رفت
و رو به رو یم کسی نخواهد ماند اگر روزی بخواهم بروم

August 24, 2008

شعر يک افغاني در مورد ايران



با تو به درد دل می نشینم
ای همسایه!
تا شاید
آن حس انسان دوستی و عدالت را
که بنامش
از قران آیه بر می گیری
و بخاطرش
با دنیا به مجادله بر می خیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاری مبدل گشت
وقتی بمن گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زاده طبیعت ایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخن هایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با اخرین رمق های مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس های آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
که بیرقت با نام الله آراسته است و پیامت از مساوات ومهربانی
عدالت و تواضع
برادری و برابری
لبریز
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دست گیریت در روز های نا امیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگذاری خواهم نمود
از فرط بی پناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را بفراموشی سپردم
"تشکر"هایم به "مرسی"
و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی وچتنی و چای سبز
به زرشک پلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیاله های کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظه های زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد و نکاح بست و
در جنگ عراق برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسسته ام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را بفراموشی سپرده ام و
لقب "مشدی"را بنامم گره زده اند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه اورد
ولی تو
همان بی خبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایت
با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایت
با آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظه ای
جرقه زود گذر انسان دوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو"اوفغونی" ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمی خواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافته ای
و هنوز هم
با نفرتی سی ساله
احساساتم را ببازی میگیری
دروازه مکتب را بروی کودکم می بندی
بساطی را که نان شکم های گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی می اندازی و
دست هایم را با تهدید "رد مرز" نمودن می بندی و
اشک هایی را که با خاک سرک های تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن می کند
با تمسخر می نگری و می گویی
"شما به حرف نمی فهمید"
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود می کوبی و
بر یزد (یزید) و یزدیان لعنت می فرستی
از بی عدالتی دیگران سخن می گویی
ولی هرگز در صف های دکان ها
در داخل اتوبوس های شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمی بینی
که از ترس تو
اهانت های تو را
تلخ تر از زهر
فرو می بلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمت اش دراز کرده بگویی
"به کشورت برگرد اوفغونی پدر سوخته"
می روم
ولی
درخت های سبز و بلند کرج
سرک های پاکیزه تهران
پارک های خرم و زیبا
خانه های مجلل بالا شهر
نان های گرم نانوایی
کفش های راحت چرمی
پتلون های زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنج های مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
می روم ولی حاصل دست های این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
می روم
چه می دانی
شاید روزی تو
به دروازه شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم اموخت
وانگه
تو درد دربدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یکبار
برای لحظه ای کوتاه تر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت ده ها سال رنج مرا
به آسانی
خواهد پرداخت!

یک مهاجر

August 10, 2008

نامه

سلام آقای کیارستمی
فیلم مشق شب را خاطرتان هست؟ تکه هایی از آن را هم دیده بودم ولی چند شب پیش نشستم و فیلم را کامل دیدم.
در ابتدا از این که چنین ایده ای به ذهنتان رسیده ممنون ام که نگران مشق شب های بچه ها بوده اید. ولی رفتار شما که به نظر من غیر انسانی بود خیلی عجیب بود. چرا؟ چون به نظر می رسید که شما می خواهید معضلی را تصویر کنید و اگر بشود راه حلی برایش پیش نهاد بدهید یا پیدا کنید، ولی چهرهء شما، آن اتاق تاریک و دستیارانتان آدم را بیش تر یاد شکنجه گران می انداخت!
چرا آن عینک سیاه را به چشم زده بودید؟ شما که می خواستید با بچه ها حرف بزنید چرا از عینکی که کمی چهره تان را ملایم تر کند استفاده نکرده بودید؟ نکند آن مدرسه شعبه ای از جشنواره های روشنفکری اروپایی بوده و شما نگران پرستیژتان؟
چرا وقتی دیدید مجید آن قدر اضطراب دارد و گریه می کند باز به همان رفتار خشن انسانی تان ادامه دادید و مدام تهدیدش کردید؟ چرا با بچه ها آن گونه رفتار کردید؟ کاش می شد جوابی از دهان خودتان بشنوم. کاش بشود رودرو یا با نامه با شما در این مورد حرف بزنم که مطمئنا این فیلم نه تنها نقطهء درخشانی در کارنامهء شما نیست بلکه به شدت غیرانسانی است. هر چند به ظاهر سعی کرده معضلاتی را به تصویر بکشد.
شهرزاد
مرداد 87

این جا هم می شه از این ایده ها زد ولی برای هر نفر باید یک پلیس در نظر گرفت

ايده جالب پليس براي تميز نگه داشتن خيابان

يوپي آي؛ يک گروه پليس بريتانيايي با مجبور کردن مردم براي تميز کردن آشغال هايي که در خيابان مي ريزند خيابان ها را تميز نگه مي دارد. ميک هيلي افسر پليس اين مرکز اعلام کرده افرادي که در خيابان ادرار مي کنند يا بالا مي آورند، هدف اصلي آنها هستند. هيلي مي گويد؛ «تميز کردن چنين کثافت هايي کار کثيفي است و شخصي که اين کار را کرده خودش بايد آن را انجام دهد.» جري ديويس يکي از اين مجرمان که در کنار يک مغازه ادرار کرده و توسط اين گروه پليس بازداشت شده و مجبور شده محل ادرارش را تميز کند به ديگران توصيه مي کند که در خيابان هرگز اين کار را انجام ندهند. اين مرد 41 ساله گفته؛ «اينکه آدم را مجبور مي کنند محل کثافت را تميز کند، واقعاً تحقيرکننده است. من که ديگر هرگز اين کار را انجام نمي دهم و به ديگران هم توصيه مي کنم اين کار را نکنند.»

روزنامه اعتماد

August 6, 2008

آزمايشات علمي يا شکنجه شامپانزه ها!!!


اينديپندنت؛ بر اساس مطالعات صورت گرفته، شامپانزه هايي که در آزمايشات علمي مورد استفاده قرار مي گيرند علائم رفتاري نظير انسان هايي که تحت شکنجه قرار گرفته اند از خود نشان مي دهند.

گروه تحقيقاتي پس از بررسي 116 شامپانزه که در آزمايشات گوناگون مورد استفاده قرار گرفته بودند، اعلام کرد دست کم 95 درصد آنها مشخصاً الگوهاي رفتاري خاص انسان هايي را نشان مي دهند که از استرس پس از آسيب هاي روحي و فيزيکي رنج مي برند. اين شامپانزه ها هم اکنون در مرکزي در ايالات متحده نگهداري مي شوند اما رفتار غيرعادي آنان نشان مي دهد که پس از گذشت چندين سال همچنان تحت تاثير دوراني هستند که در آزمايشات گوناگون علمي مورد استفاده قرار مي گرفتند.

نتايج مفصل تر اين بررسي به زودي در کنفرانسي در ادينبورو منتشر خواهد شد و فعالان حقوق حيوانات سخت پيگير اين موضوع هستند با استفاده از آن دولت ها را وادار به اعمال ممنوعيت هايي در استفاده از شامپانزه ها در آزمايشات پزشکي کنند. آزمايش کردن روي شامپانزه ها در انگلستان از 1998 ممنوع اعلام شده است اما در ساير نقاط اروپا کماکان قانوني و مجاز است.

در ايالات متحده نيز چنين ممنوعيتي وجود ندارد و در حال حاضر حدوداً 1200 شامپانزه در آزمايشگاه هاي پزشکي اين کشور تحت آزمايش هستند.دکتر هوپ فردوسيان که سابقه درمان بيماران تحت شکنجه در سراسر جهان را دارد، مي گويد؛ «شامپانزه هاي تحت آزمايش به وضوح علائم رواني مشابه انسان هايي که قرباني شکنجه شده اند از خود نشان مي دهند.البته گونه هاي مختلف متفاوت هستند ولي چيزي که واضح است اين است که همه اين شامپانزه ها از نوعي بحران روحي رنج مي برند.»اين مطالعه بر مبناي پرسش از اپراتورهاي آزمايشگاه در مورد نوع رفتار شامپانزه ها انجام گرفته و سپس اين رفتارها با رفتارهاي قربانيان انساني شکنجه تطبيق داده شده است.

دکتر فردوسيان مي گويد علاوه بر علائمي مشابه علائم قربانيان شکنجه، 80 درصد اين شامپانزه ها از عصبيت شديد و بيش از نيمي از آنها از رفتارهايي مربوط به افسردگي رنج مي برند. «مشابه اين رفتارهاي آنرمال به هيچ وجه در شامپانزه هاي طبيعي که در طبيعت يا خارج از آزمايشگاه زندگي مي کنند، ديده نمي شود.» اين شامپانزه ها توانايي شان در برقراري ارتباط را از دست داده و در خوابيدن مشکل دارند، بسياري از آنها از فضاي بسته وحشت دارند و دچار حملات عصبي ناگهاني مي شوند.

روزنامه اعتماد

August 5, 2008

مرگ پایان نیست

به دار می آویزند و دم بر نمی آوریم. این جا قانون جنگل هم حکم فرما نیست.
این قانونِ دنیا شده است، فرقی نمی کند کجایش باشی به بهانه ای می کشندت و پرچم افتخاراتشان را بر بام ها می زنند. ایران، عراق، افغانستان، دارفور، آمریکا یا هر کجا که باشد فرقی نمی کند. دنیا دست نوادگان قابیل است و هابیلیان اندک اند و خاموش؛ و گاه اگر کسی از این طایفه سکوت را بشکند سرش بالای دار خواهد بود.
بازی را فراموش کرده ای یا به خواب رفته ای؟

July 28, 2008

من فکر می‌کنم فرق است بین کسی که آن ساختمان‌ها را دید و آن کس که ندید.


من هم موافقم. آن اتاق ها فراموش نشدنی اند.


من هم دیده ام آن ساختمان ها و اتاق ها را و هم چون دوستانم هنوز که به آن جا و آن روزها فکر می کنم در بهت و حیرت فرو می روم. واقعا می شد چنین کاری کرد و سربلند بود؟

July 22, 2008

نیروی کار

به یک نفر با مشخصات زیر جهت کار در بخش کنترل کفییت نرم افزار نیازمندیم:
- ترجیحا فوق دیپلم کامپیوتر
- آشنا به نرم افزار های آفیس
- آشنا به وب
- خوش اخلاق
- با پشتکار فراوان در کارهای روتین

لطفا به من ایمیل بزنین و رزومه بفرستین:
shahrzad at gmail dot com

امنیت اخلاقی کیلویی چند فقط حجاب

یکی دوماه اخیر چند بار شاهد دعواهای خیابانی بوده ام که معمولا در آن طرفین مرد و زن بوده اند و همگی نزدیک گشت های ارشاد اتفاق افتاده ولی هیچ کدام از برادران یا خواهران پلیس خود را قاطی نکرده اند. آخرین دعوا مربوط به مرد چاقی بود که از پژو 206 پیاده شد. بلوزش را کند و لخت شد(بدون زیر پیراهن) و به طرف زنی که راننده سمند کنار دستی اش بود حمله کرد. صدای فحش و فحش کاری و غیره تا ساختمان ما که دو تا کوچه فاصله داشتیم می آمد(بنده از بالکن شاهد ماجرا بودم) و عجیب آن که پلیس ارشاد با چند قدم فاصله و روبه روی محل دعوا تشریف داشت ولی هیچ کاری نکرد تا سر آخر مردم واسطه شدند و ...
امروز صبح تصمیم گرفتم قبل از این پست اول به یکی از این خواهران اطلاع بدهم و جوابشان را بشنوم بعد قضاوت کنم.
به خواهر پلیس گفتم،
گفت: ما پلیس امنیت اخلاقی هستیم
گفتم یعنی چه؟
گفت یعنی حجاب!
گفتم امنیت فقط حجاب است؟
گفت نمی دونم چی بگم. جناب سروان ببین این خانم چی می گه!
دوباره گفتم.
جناب سروان گفت: شاید زن و شوهر بودن! شما می شناختینشون؟
گفتم گیرم که زن و شوهر بودن یعنی چی که وسط..
که دیدم خواهر یک شکار رو داره به جناب سروان نشون می ده و اون هم داره راجع به اون حرف می زنه.
تشکر کردم ازشون که انقدر به حرف های من اهمیت می دن و راهمو کشیدم و رفتم، توی خیابون به شکار که داشت از روبه رو می اومد گفتم نرو می خوان بگیرنت ولی نشنید و گرفتنش!

پ.ن. شکار دختری بود محجبه به سبک سوری های با حجاب که فقط مانتویش سفید بود و کمی بالای زانو!
ه

July 20, 2008

چرخ گردون

در آخرین فرمایشات وزیر نیرو اعلام کردند قطعی برق به عدالت تقسشیم خواهد شد.
خوب بالاخره دولت عدالت گستر یه جایی باید عدالت خودش رو نشون بده.
راستی یه سوال دیگه می گم اگه یه وقت جنگ شد فوتوشاپ کارها برای استخدام در اولویت هستند؟

دودوتا

گرمای تولید شده توسط ماشین های دنیا + کولر های گازی، آبی + یخ چال های عجیب و غریب + هواپیماها و هر چیزی که موتوری دارد که گرما تولید می کند = همین چیزی که می گویند گرمایش زمین و کوفت و زهر مار.
خوب آقا خود همین بشر دوپا این آت و آشغال ها رو درست کرده و حالا هی غر می زنه که آی گرم شد و سرد شد و کوفت؛ بذار زودتر بپکه خلاص شیم.
ه

اعتراف

جمعه شب خبر را خواندم و از همان لحظهء اول دچار عذاب وجدان شدم. خسرو شکیبایی دیگر نیست و من همیشه منتقد بازی اش بوده ام و تکرار خسرو در تمام نقش ها. حتی جشنواره پارسال وقتی می آمد تا بگوید جشنوارهء فلان و بهمان گوش هایم را می گرفتم که آن سوت ناساز را نشنوم. حالا که نیست اما مدام خودم را سرزنش می کنم که به من چه که بلد نبود بازی چرا فحش داده ام.
عذاب وجدان هم چیز بدی است. یادم باشد دیگر به نیکی کریمی و ... فحش ندهم شاید زودتر از من مردند

July 14, 2008

گند



مملکتی که روز به روز به جمع فقرا و فال فروشان و بدبخت بیچاره ها و امنیه هایش اضافه می شود همان بهتر که نباشد. این عکس به جز گداپروری چه بار معنایی دیگری دارد..

July 8, 2008

18

گذشت و هنوز هم چون امروز پررنگ است آن روزهای تیر که هم چون تیری بر قلبمان نشست ، نه یارای مداوا هست و نه توان فراموشی

تولدت مبارک

July 4, 2008

ابرک

حالا سوار بر باد دوباره می روی آن سوی دنیا
آن قدر دور که فقط سیم هایی که نمی دانم جنس شان از چیست گاهی صدایت را می آورند و گاهی کلماتی را که تو می نویسی و من این جا می خوانم
ابرکی که می رود و سروی که هم چنان ریشه در خاک می ماند تا کی دوباره باران ببارد

سفر خوش

July 1, 2008

قاف- برق می رود دروغ می ماند

این مطلب را عینا از وبلاگ دوستم قاف می آورم:
عصبی نیستم. غم‌زده و حیران‌ام. که چه‌گونه یک دولت می‌تواند این‌همه بد‌اخلاق باشد. عصبی‌ام، این‌همه عوضی باشد. به این دلیل

آمارها نشان می‌دهد تولید برق در ایران 46000مگاوات است. که تا همین اواخر مصرف+صادرات با تولید هم‌خوانی داشته‌است. حالا وزیر نیرو می‌گوید 46000 نیست و نزدیک 36000 است. 46000 آمار وزیرنیروی قبلی است که احتمالا چون متعلق به دولت مافیا باشد حتما دروغ می‌گوید و وزیر فعلی راست می‌گوید.(هرچند به احتمال قوی‌تر هر دو راست می‌گویند و 10000 تا هم در اثر شبکه‌ی فرسوده تلف می‌شود). خوب بیایید فرض کنیم 36000 تا.

خود وزیر محترم می‌گوید اگر مردم 10درصد صرفه‌جویی کنند خاموشی نداریم. از طرفی باز آمار رسمی نشان داده که مصرف برق در ایران سالانه 10 درصد افزایش پیدا می‌کند و باید دولت‌ها در این مورد با سرمایه‌گذاری و توسعه سعی کنند از این رشد عقب نیافتند.

یک واقعیت دیگر هم وجود دارد که پروژه‌های توسعه‌ای در برق دو سال طول می‌کشد تا به بهره‌برداری برسد.

واقعیت دیگر این است که درصد کمی از برق ایران(2000مگاوات در سال86) برق آبی است به طوری که از برق آبی فقط برای زمان‌های پیک به عنوان کمکی برای برق اصلی که برق‌گازی است استفاده می‌شود.

حالا. مساله واضح است. دولت بی‌لیاقت به جای سرمایه‌گذاری دربرق پول‌ها را داد دست مردم که بنگاه زودبازده بزنند. مردم هم پول مفت را گرفتند و رفتند بنگاه املاک تا ببینند خانه‌ی چندخوابه می‌شود خرید. خانه گران شد. از طرفی شرکت‌های پیمانکاری مرتبط با برق یکی پس از دیگری ورشکسته شدند. این حرف تحلیل نیست. خبر است. چند تا از دوستانم در همین شرکت‌ها کار کرده‌اند. یکی چند روز پیش می‌گفت: شرکت قبلی‌اش که پیمان‌کار برق منطقه‌ای بوده دارد از جیب می‌خورد. رییسش اعلام کرده‌که هر که می‌خواهد برود برود و در حال دست و پا زدن برای نمردن هستند. شرکت‌های دیگر هم که با آن‌ها ارتباط دارند هم وضعی مشابه دارد به طوری که به محض این که مناقصه‌ی یک پروژه‌ی کوچک می‌رسد شرکت‌ها مانند گرگ‌های گرسنه‌ای که بر سر گنجشک بجنگند وارد نبرد می‌شوند.

سرمایه‌گذاری نشده و حالا سیستم موجود جواب نمی‌دهد.پس دلیل مشخص و واقعی خاموشی سوء مدیریت و بی‌لیاقتی دولت بوده است. اما دولتی که با دروغ زنده است بلد است چه کند. همه‌چیز را می‌اندازد گردن خشک‌سالی و دروغ می‌گوید. مردم هم که نمی‌دانند چند درصد برق از آب است باور می‌کنند و همه‌چیز مرتفع می‌شود.

کار نامردی کاش به همین‌جا تمام می‌شد. این بی لیاقتی می‌تواند تازه تبدیل به یک وسیله برای توجیه بی‌لیاقتی‌های دیگر هم باشد.

روزی چهار ساعت برق همه‌ی کشور می‌رود. بعضی جاها دوساعت. بگیریم 3 ساعت میانگین. شب که برق چندانی مصرف نمی‌شود . این سه ساعت متعلق به روز است که اگر بگیریم 16 ساعت روز، می شود حدودا 20درصد. یعنی الان 20 درصد از مصرف لازم را ما کم‌ داریم. وزیر هم می گوید ده درصد صرفه‌جویی (که اشتباه است). حالا باز حرف وزیر را هم در کنار محاسبه‌ی واقعیت در نظر بگیریم می شود 15 درصد کم‌بود. یعنی حدودا (برمبنای همان 35000 مگاوات وزیر) 5.25 هزار مگاوات کم‌بود.

وزیر محترم فرموده که اگر نیروگاه بوشهر راه افتاده بود خاموشی نداشتیم! خوب ببینیم عمق فاجعه در این حرف چه قدر است:

نیروگاه بوشهر وقتی هم راه بیافتد در فاز اول 500 مگاوات برق تولید می‌کند. و نهایتا هم کلا 1000مگاوات برق خواهد داد. حالا فرض کنیم منظور وزیر راه افتادن کامل بوده و همان 1000مگاوات را می‌گوید. این هزار مگاوات جمعا می‌شود 2.8 درصد از کل برق مورد نیاز کشور. چه‌طور می‌شود با 2.8 درصد، کم‌بود 10درصدی ادعایی وزیر و 15 درصدی محاسبه‌شده‌ی سطور بالا را جبران کرد؟ واضح است، مردم این حرف را باور می‌کنند و لابد پیش خودشان خیلی هم صلوات به روح آقای احمدی‌نژاد می‌فرستند که کشور را تا آستانه‌ی جنگ خانمان‌سوز برای این خدامگاوات! پیش‌برده و حالا دارد برای کشته‌های دشمن در نواحی مرزی قبر حفرمی‌کند. مردم چه‌می‌دانند چه‌قدر برق کم داریم و نیروگاه بوشهر چه قدر برق تولید خواهدکرد. با این‌همه تبلیغاتی که سر هسته و اتم شده فکر می‌کنند یا راه افتادن نیروگاه تمام برق خاورمیانه را می‌شود تامین‌کرد و اصلا دیگر به سد و نیروگاه گازی نیازی نیست. بعد هم که الان به خاطر خشک‌سالی برق نداریم پس چه قدر خوب شد که آقای احمدی‌نژاد مقاومت می‌کند.

به این می‌گویند تبدیل تهدید به فرصت. حماقت‌ها و بی لیاقتی‌ها را با دروغ تبدیل کن به شایستگی و تلاش. احتمالا مردم هم باور می‌کنند. و واقعا باور می‌کنن

June 15, 2008

خواهش

از دوستانی که لطف کردن و برای پروژهء 7 پول واریز کردن و هنوز به من ایمیل نزدند، خواهش می کنم ایمیل بزنند و به من خبر بدن.
تاریخ واریزی ها به این صورته:

87-02-30
87-02-31
87-03-02
87-03-23
87-03-25

June 12, 2008

زباله

برام سواله که وقتی انقدر روی انرژی هسته ای مانور داده می شه تا اون جا که توی مسابقات تلویزیونی به عنوان پاک ترین انرژی ازش نام می برن( کشور ما با این همه آفتاب و نور می تونه یکی از بزرگترین استفاده کننده های منبع انرژی خورشیدی باشه) زباله های هسته ای رو قراره چی کار کنن؟
تا به حال به اون پیرزنی که بهش القا کرده بودن که حق مسلمشه و حق بچه اشه گفتن با این زباله ها چه بلایی سر بچه هاش می یاد؟
کسی سریال لبهء تاریکی یادش هست؟

سوال گیاه شناسی

آیا در این فصل پوست درختان کنده می شود؟ یک چیزی مثل پوست اندازی، اگه آره که خوب مشکلی نیست ولی اگر چنین چیزی طبیعی نیست درختان تهران را دریابیم. پوست همه درختان به طرز عجیب غریبی داره کنده می شه.

ظاهرا این مورد طبیعی است. ممنون از شما که هیچ جوابی بهم ندادین

کاریابی

به چند نفر جاواکار با سابقهء 2 تا 4 سال برای کار در شرکتی به صورت تمام وقت نیازمندیم.
لطفا در صورت تمایل رزومهء خود را به ایمیل بنده بفرستید.

shahrzad at gmail dot com

June 3, 2008

وایرلس!

فکر نکنین فقط در بلاد کفر می شه از اینترنت مکان های عمومی استفاده کرد
بنده الان در فرودگاه مملکت اسلامی خودمون دارم از اینترنت وایرلس فیلتر دار استفاده می کنم. دورش هم می زنم. حالشم می برم

May 29, 2008

ارتفاع

بالای درخت های خیابان ولی عصر نشسته ام و باد مرا با خود می برد تا ابرها، تا باران.
این پایین اما در این شب تاریک و طوفانی کسی با لباس نارنجی برگ ها را جارو می کند، کاش درختی نشکند
...

May 28, 2008

می شنوی؟

با پدر دخترک حرف می زنم. حف هایش از جنس درد است. کاش کسی بود که صدایش را بشنود و بفهمد.
کیست آن کس که شنوا باشد؟

آلزایمر؟

فراموش می کنیم آن چه را به یاد نمی آوریم

May 25, 2008

May 21, 2008

معرفی سایت برای کمک و پی‌گیری کارهای مربوط به بچه‌ها

برای کمک به بچه‌های مرودشت و برای پی‌گیری وضعیت‌شون به این سایت مراجعه کنید که داره سعی می‌کنه اخبار تازه از وضعیت بچه‌ها و چگونگی درمان و کمک‌هاتون‌رو به صورت مدون و به‌روز، یک‌جا جمع کنه و به اطلاع همه برسونه.
لطفا برای دریافت شماره حساب یا کسب اطلاع از چگونگی کارهای انجام شده به همون سایت مراجعه کنید که هم وبلاگ ما به شلوغ‌کاریها و آشفته‌گویی‌های خودمون برگرده و هم شما هی بین سایتها و وبلاگها سرگردان نباشید و هم بچه‌ها اطلاعات درستی از نحوه همکاری‌های شما داشته باشند.

با تشکر از همکاری‌ و کمک‌هاتون

پروژه 7 - ادامه

بچه های خارج از کشور و داخل کشور که می‌خوان کمک نقدی کنند ایمیل بزنن تا شماره حساب رو بهشون بدیم


May 20, 2008

پروژه7-ادامه

از دوستانی که پول به حساب واریز کردن ولی ایمیل نزدن خواهش می کنیم یه ایمیل بزنن
مبالغ:

پنجاه هزار تومان
پنج هزار تومان
سی هزار تومان

May 18, 2008

بدون شرح

شاید الان این وسط جای این نباشه ولی خیلی وقت پیش از نویسنده اش اجازه گرفتم که این جا بذارمش.
خیلی دوستش دارم. و امروز باز دوباره یادش افتادم.
هر دو نفری که به هم نزدیک می‌شوند،‌ یک فرهنگ تازه به وجود می‌آید. خیلی چیزها دونفره می‌شود. لحن حرف زدن، شوخی‌ها،‌تکه کلام‌ها. در هر دوستی راز شیرینی وجود دارد که عیان است اما پنهان شده در همین شوخی‌ها و تکه‌کلام‌ها. دو نفری می‌خندیم و دیگران بهت‌زده نگاهمان می‌کنند که چه می‌گوییم و به چه می‌خندیم. کلمه‌‌های تازه به وجود می‌آوریم و چشم‌هایمان با هم حرف می‌زنند. مثل هم ‌می‌شویم،‌ مثل هم پشت تلفن الو می‌گوییم و مثل هم با بقیه احوالپرسی می‌کنیم. وقتی دو نفر از هم جدا می‌شوند،‌ وقتی کسی می‌رود و دیگری را تنها می‌گذارد،‌ کلمه‌هایی هستند که نابود می‌شوند،‌ شوخی‌هایی که فراموش می‌شوند و دیگر نمی‌شود تنها یا با دیگران به آنها خندید. وقتی کسی،‌ دیگری را تنها می‌گذارد،‌ فرهنگی از بین می‌رود.

پروژه7 -ادامه

پزشک عمومی عزیز
اگه بتونین برامون اطلاعاتی در مورد هزینهء این نوع عمل ها و بیمارستان های خوبی که این کار رو انجام می دن و لیست دکترهای ماهر در این مورد رو در بیارین و این که به طور متوسط چند تا عمل لازمه و این ها خیلی ممنون می شیم. البته ما هم از اون طرف کارهایی رو که تا به حال شده در اختیارتون می ذاریم(البته به محضی که اطلاعاتمون تکمیل شد)
ممنون

May 17, 2008

پروژه7-ادامه

اول از همه از همهء دوستان که می خواهند کمک کنند ممنونیم

دوم این که دوستان خارج نشین کمی صبر کنند که راه خوبی برای انتقال پول به ایران پیدا کنیم

( یکی از روش ها این است که از طریق شعب بانک های ملی و صادرات که در فرانسه و آلمان هست پول به ایران منتقل شود. دومی بانک پارسیان است که ظاهرا بعضی از بانک های خارجی با این بانک مشکلی ندارند و سومی هم اعلام سه شماره حساب در آمریکا، کانادا و اروپاست که بعدا به روش های شخصی تری پول به ایران منتقل شود)

سوم این که یکی از دوستان من در شیراز قرار است این هفته به این مدرسه برود و از چند و چون کارهایی که تا به حال برای این بچه ها شده گزارشی بدهد تا بعد من بروم.

چهارم این که فردا با یکی از دوستان روزنامه نگار قرار دارم که ببینیم چه کارهایی می شود کرد.

پنجم این که آخر هفته اگر بشود با یکی از اعضای شورای شهر تهران حرفی بزنم و ببینم وقتی می توانند برای لبنان از بودجهء شهرداری تهران هزینه کنند! آیا برایشان امکان این هم هست که برای کودکان خودمان هم کاری بکنند یا نه.

ششم این که تا به حال دوستانی که تماس گرفته اند فقط در جهت کمک مالی اعلام هم کاری کرده اند. کسی نیست که دکتر یا روانشناس باشد یا جراح خوبی بشناسد؟

May 15, 2008

پروژه7- توضیح یک کامنت

سلام آقا وحید
از این که کامنت گذاشتین ممنون ام. راستش خوب این می تونه دغدغهء خیلی ها باشه و من اصلا ناراحت نمی شم. یکی از راه هایی که بتونین اطمینان کنین اینه که اگر کسی رو می شناسین که منو می شناسه و از پروژه های قبلی خبر داره بپرسین.
اگه آرشیو این وبلاگ رو بخونین می بینین که از این دست پروژه ها قبلا انجام شده ولی خوب این خیلی هزینهء بالایی داره و اعتماد به طرفین خیلی مهمه. در ضمن شما اگه اطمینان ندارین می تونین یه جور دیگه کمک کنین مثلا اگه جراح خوبی می شناسین یا روان شناس و مشاور خوب واسه این بچه ها اونا رو معرفی کنین.
یکی از دلایلی هم که من هیچ وقت شماره حساب رو توی وبلاگ نمی ذاشتم همین بود. چون همیشه احساس می کردم صورت خوشی نداره. در هر صورت تصمیم گیرندهء نهایی خود شما هستین.

May 14, 2008

پروژه 7- ادامه

معمولا توی همهء پروژه ها این جوری بوده که هر کسی که می خواست کمک کنه به من ایمیل می زد و من شماره حساب رو بهش می دادم. حالا ولی واسه این که هی سوال پیش نیاد (معمولا هم کسی ایمیلش رو توی کامنت ها نمی ذاره)، شماره حساب رو همین جا می نویسم، و خواهش می کنم هر کی پولی به حساب واریز می کنه یه ایمیل بزنه و بهم خبر بده و مبلغش رو بگه. ما اینو فقط واسه این که اشکالی پیش نیاد و برای این که بدونیم واسه هر پروژه ای چه قدر و چه کسانی کمک می کنند لازم داریم
ممنون
به سیاق قبل هر کی خواست پول بریزه ایمیل بزنه لطفا

May 13, 2008

سوال در مورد پروژه 7

و اما یک سوال از رهبر جامعهء اسلامی :
آیا در سفرتان به استان ادب پرور و هزار چیز پرور دیگر سری هم به این روستا و کودکانش زدید؟
آیا به جای شنیدن این مدح های ارباب رعیتی! به صورت آن دخترکان و پسرکان بی گناه چشم دوختید؟
آیا رییس جمهور عدالت پیشه در سفرهای عوام فریبانه خود سری هم به این روستا زده اند یا خیر؟

پروژه7

آذر ماه سال گذشته دانش‌آموزان دختر و پسر روستای محروم درودزن مرودشت فارس در آتش سوختند.
حالا یک سری از دوستان خوب در حال پیدا کردن راهی برای جراحی و مداوای این کودکان بی گناه هستند. هر کس دکتر قابل و خیرخواهی می شناسد. هر کس می تواند کمک نقدی بکند. هر کسی که بالاخره می تواند کاری بکند، خبری بدهد
منتظریم.
(لطفا توجه داشته باشید که تعداد این کودکان زیاد است و یکی دو تا نیستند. در نتیجه واقعا به کمک های سنگین نیازمندیم به اضافه این که ب فرض مثال حتی اگر جراح قابلی پیدا شود که از دستمزد خود بگذرد قطعا هزینه های بیمارستان و دارو و درمان خیلی زیاد خواهد بود.)

پ.ن. دوستان گرامی دو تا پست بالاتر رو هم بخونن برای شماره حساب

زیبای ایرانی

صبح زود میدان قدس
سوار تاکسی شدم دو نفر هم قبل از من عقب نشسته بودند. زن و مرد جوانی که به نظر می رسید اهل این شهر از هم گسیخته نیستند.
نفر جلویی که پیاده شد رفتم جلو نشستم که راحت تر باشد. آفتاب مستقیم توی چشم هایم بود. سایه بان را آوردم پایین ، آینه داشت. مسافران پشتی رو می دیدم. چهره هایی به غایت زیبا و دست نخورده. هم زن و هم مرد واقعا زیبا بودند. تا نوبنیاد در زیبایی این زوج غرق شده بودم.
حیفم آمد که هیچ وسیله ای جز حافظه ام برای ثبت این زیبایی ندارم.
دو هفته است که این تصویر را دارم و خوش حالم که بعد از مدت ها دیدن دماغ های سری دوزی شده و ابروهای نازک پسران و موهای زرد دختران، تصویری به این زیبایی را برای ده دقیقه هم که شده پیش رویم داشته ام.
حیف
حیف

May 3, 2008

توهم

آیا شهروند امروز هم به زودی به درد پلمپ شدن دچار خواهد شد؟
مطالب هفته پیش رو که می خوندم و نحوهء چینش مطالب پشت سر هم رو به این فکر کردم که در این یکی کی قراره بسته بشه

April 30, 2008

به روزرسانی امکانات بیدار خوابی

توانایی جدیدی به خواب هایم اضافه شده:
در خواب و بیداری هایم که این روزها زیاد شده و عملا نمی فهمم که خوابیده ام یا نه! خوابِ نوشته های ننوشتهء دوستانم را می بینم. خواب مطالبی که انگار در ذهنتان باشد و کلنجار بروید که بنویسیدش یا نه
پررنگ ترین ها مجرد و قلنبه و علیف و علیع هستند
گفتم که گفته باشم

April 24, 2008

هر دم از این باغ بری می رسد

محرابیان: هر 10 روز یک طرح صنعتی در ونزوئلا افتتاح خواهیم کرد

آقایان که انقدر سرعت عمل دارند چرا در مملکت خودشان از این گل ها به بار نمی آورند؟

April 22, 2008

امروز روز زمین بود

نامهء رییس یکی از قبایل سرخ پوستی به سال 1825 میلادی


رییس جمهور در واشنگتن نامه ای نوشته و طی آن خواستار خرید زمین ما شده است. اما چگونه می توانید آسمان را و زمین را بخرید یا بفروشید؟ این فکر برای ما عجیب است. اگر ما صاحب تازگی هوا یا درخشندگی آب نباشیم چگونه می توانید آن را خریداری کنید؟

هر پارهء این زمین برای مردم من مقدس است، هر برگ سوزنی درخشنده کاج، هر ساحل شنی، هر مهی در جنگل های تاریک، هر مرغزاری و هر حشرهء وزوزکننده ای. همه این ها در خاطره و تجربهء مردم من مقدس اند.

ما شیره ای را که در گیاهان جریان دارد، به اندازه خونی که در رگ هایمان جاری است می شناسیم. ما پاره ای از زمین هستیم و زمین پاره ای از ماست. گل های عطرآگین خواهران ما هستند. خرس، گوزن و عقاب بزرگ، برادران ما هستند. یال های صخره ای، شادابی مرغزاران، گرمای بدن اسب و انسان همه به یک خانواده تعلق دارند.

...

زمزهء آب، صدای پدرِ پدرِ من است.

رودخانه ها برادارن ما هستند. آن ها عطش ما را فرو می نشانند. بلم های ما را به حرکت در می آورند و به کودکانمان غذا می دهند. پس باید با رودخانه ها همان قدر مهربان باشید که با برادرانتان.

... به یاد داشته باشید که هوا برای ارزشمند است، که هوا روح خود را با زندگی قسمت می کند و زندگی را ممکن می کند. باد که نخستین نفس را به پدربزرگ ما ارزانی داشت، آخرین آه او را نیز دریافت می کند...

آیا آنچه را که ما به فرزندان مان یاد داده ایم شما نیز به فرزندانتان یاد خواهید داد؟ این که زمین مادر ماست؟ و هر اتفاقی برای زمین بیفتد، برای همهء فرزندانش نیز خواهد افتاد؟

...

سرنوشت شما برای ما یک راز است. هنگامی که ... و چشم اندازهای تپه های زیبا را سیم های سخن گو لکه دار کنند چه اتفاقی خواهد افتاد؟

...

هنگامی که آخرین سرخ پوست با خلق و خوی بیابانی اش از میان برود و خاطره اش فقط سایه ابری باشد که از فراز مرغزار گذر می کند، آیا این ساحل ها و جنگل ها هم چنان در این جا خواهند بود؟ آیا چیزی از روح مردم من باقی خواهد ماند؟

....

پسرک و من توی آسانسور بودیم، پنج طبقه فرصت داشتیم که به هم دوست بشیم و اون هی به من لبخند می زد.
پرسیدم:
- داشتی چی بازی می کردی؟
=رفته بودم پیش دوستم. شما خارجی هستین؟
-نه! مگه نمی بینی فارسی حرف می زنم؟ من ایرانی ام
=آخه یه جوری هستین( و خندید)

رسیدیم
با هم دوست شدیم، به همین سادگی

اطلاع رسانی

لطفا اگه کسی از بانک ملی شعبه دریان نو(ستارخان) پولی به حساب من واریز کرده یه ایمیلی بهم بزنه و بگه که این پول بابت چیه

April 19, 2008

چرا با خودم روراست نیستم؟

خسته شدم از زندگی زیر زمینی، دلم فریاد می خواد

April 13, 2008

پروژه - سمعک

با تشکر از همه دوستان
پول مربوط به این پروژه جور شد (البته با حساب کسایی که قول دادن)
ارادتمند
ایران چریتی!
ق

April 9, 2008

پروژه

برای خرید سمعک برای یک نوجوان تا الان 200هزار تومان جمع شده؛ 800هزار تومان دیگه لازم داریم

نوستالژی

این وسیله آشپزخونه هست که تخم مرغ آب پز رو قطعه قطعه می کنه، ما تو خونه یه دونه از اونا داشتیم ؛ الان دلم تنگ شد واسش

April 8, 2008

نیمرو

از صبح دلم عجیب هوای نیمرو کرده .
تابهء چدنی بزرگ، کرهء داغ شده
تخم مرغ هایی که جیلیز و ویلیز می کنند
و مهم تر از همه
سفره که پهن شده از این سر تا آن سر اتاق مهمان خانه، لته های چوبی پنجره ها کنار رفته و گل های شمعدانی چیده شده روی هره
دلم صبحانهء دسته جمعی می خواهد

باغچه بان بی باغچه

بهمن اولین کسی است که خبر را می دهد. مهراد اما جور دیگری نوشته است.
به این فکر می کنم: بیش تر از آن که باغچه بان نداشته باشیم دیگر باغچه ای نیست.
این جا باغچه را سوخته اند و گل ها را پژمرده
رنگین کمان اما هنوز می تواند کودکی هایمان را دمی زنده کند و باز کودک شویم و در باغچه بازی کنیم
خوش حالم که تا به حال برای هر کودکی که می شناخته ام کودکی های خودمان را با رنگین کمان ثمین تکرار کرده ام و مرگ او را باور نمی کنم.
به همین سادگی

March 20, 2008

عیدانه

عکس ها رو می چینم دم سینی هفت سین،
هفت سین شکل هفت سین های مامان نیست،
ولی تو سینی یه مسی یه که کوچیکتر از مال مامانه،
سبزه رو زرافشان واسم سبز کرده،
عکس خانوم باجی رو ندارم دوس داشتم اون هم بود.
سال تحویلِ تنها هم واسه خودش سال تحویلی یه،
دوس داشتم بودی که تا سال تحویل میشه روی ماهت رو ببوسم؛ ولی خوب مث که دنیا همینه! اونام که هستن نیستن،
روزگار خوبی باشه واسه شما که همو دارین

March 18, 2008

روایتی از دوستی

>>
امروز یه اتفاق جالب افتاد...
توی کتابخونه مرکزی دانشگاه داشتم دنبال یه آئین نامه می گشتم، از این سالن هایی که گمونم دیگه کسی از اونجا رد نمی شه، که دو تا ساختمون رو به هم وصل می کنن؛ توی قفسهء کتاب ها یه خط آشنا دیدم، برگشتم و دیدم به عربی نوشته: چاپ جامعهء امیر علی بیروت. تا راه افتادم چشمم به قفسهء بعدی افتاد: نمازخانهء کوچک من، بعد هم باقی یه گلشیری ها؛ بهتم زده بود. نگاه کردم همه چی بود ازفهیمه رحیمی تا شهرنوش پارسی پور، داشتم دیونه می شدم از خوشی، گریه ام گرفت؛ خودمو جمع کردم اومدم سالن بعدی، دیگه کنجکاو، این جا مجله داشتن چیزی چشممو نگرفت تا ته سالن؛ سری آدینه، کیان، مثلا آدینه 66، دیگه نشستم به خوندن؛ انگار خواب بود، انگار توی دانشگاه خودمون ام؛ فقط شکلش عوض شده
...
<<
روایتی از دوستم که ایران نیست و عزیز است و دی شب کلی خوش حالم کرد

ریرا می پرسد

خیلی سعی کردم که بشینم و مرتب بنویسم همه آهنگ هایی رو که دوس داشم و ارم ولی نشد مسلما ایایی که می نویسم همشون نیست
-لالایی زیبایی که مامانم برام می خوند و فقط مضمونش یادمه
-برادرجان، شقایق، پنجره که نسرین واسم می خوند و من رو روی زانوهاش می نشوند وقتی واسم می خوند
-بیش تر آهنگ های داریوش
- تو نیستی و صدای تو صدای خوب این خونه است
- قاصدک وقتی می یای از خنده برام دون می پاشی
-چشمه ام زلال و پاکم دل بی قرار خاکم
-زده شعله در چمن...
و صد البته آلبوم آتش در نیستان و مطرب مهتاب رو
-Wind of change
- Nothing else matter
- Leonard coen
-The man who sold the world
- Parisian moonligh
-Radio head
- the wall
-beatles
....
و سرودهای انقلابی سال های اول انقلاب که الان مشخصا هیچی توی ذهنم نیست می نویسم واستون

تعفن

این هم مدلی است. حالت تهوع می گیرم از این همه دروغ و دغل که با خنده تحویل مان می دهند. عصبانیت هم حدی دارد. بیش از این نمی توانم عصبانی شوم.
باور کنید اگر بیایید و شجاعانه اعلام کنید حکومت دیکتاتوری است و هیچ کس حق رای و هیچ چیز دیگر ندارد و از این به بعد هر چی ما گفتیم همان است و بس، کم تر به شعور و خودمان و موجودیت مان توهین می شود، تا این خیمه شب بازی هایی که راه می اندازید.

یک خبر بد: هنوز کله خرهایی پیدا می شوند که نخواهند آوارهء چهارگوشهء دنیا شوند، پس خوابتان چندان هم خوش مباد

March 5, 2008

تقلب

از هیچ سرشارم و عجیب که سرخوشم
اندوهی آزاردهنده نیست و دنیا همان پستوی بی هزارتوی خسته کننده است
اما من سرخوشم
بخوان و باور مکن اما سرخوش ام من این روزها
در این روزهای بی خوشی

March 4, 2008

دوستی

گاهی فکر می کنم همه چیز این دنیا روی برنامه است. اول تو پیدایت می شود بعد من می ایم آن سر دنیا بعد تو می شوی نجات دهنده . انگار کن که اصلا این پیدا شدن ها و آمدن ها و رفتن ها برای این بوده که امروز تو مایه خوش حالی و آسوده خیالی خانواده ای بشوی
ممنون که هستی و ممنون که پبدایم کردی که پیدایت کنم
حالا من منتظرم که روزی برسد که خواب هایم هم تعبیر شوند و کسی که می دانم کیست خبری از من بگیرد
دوست

February 19, 2008

نفهم

باز می آیند و می روند و من هنوز نمی فهمم کجای این زندگی ارزش این دور بودن ها را دارد؟
حالا دیدی خودم هم امتحان کردم!!
ش

February 10, 2008

جشنواره3

امروز کنعان رو دیدم که به نظرم ضعیف بود و خیلی معمولی(آذر جان شرمنده) و تنها دو بار زندگی می کنیم که به نظرم خوب بود البته اگه از تدوینش بگذریم چون این غیر خطی کردن هیچ کمکی به بهتر کردن داستان نکرده بود
تا این جا جایزه هیئت غولانه در بخش سودای سیمرغ به فیلم "به همین سادگی" و در بخش اولین فیلم بلند به فیلم " تنها دو بار زندگی می کنیم" تعلق می گیره.
همین

جشنواره2

فیلم های دیوار (ضعیف)، همیشه پای یک زن در میان است (معمولی)، و خواب زمستانی(ضعیف) رو دیدم.
فکر کنم یه اتفاقی توی حوزهء تیتراژ افتاده، تیتراژ فیلم های به همین سادگی و همیشه پای یک زن در میان است خیلی خوب بودن.
گمانم یه فیلم دیگه هم دیدم که الان یادم نیست.
در مورد دیوار چند تا ایراد اساسی به نظرم اومد. نویسنده یا کارگردان یا جفتشون خواسته بودن یه جورایی به توانایی زن ها اشاره کنن ولی مطابق معمول اون رو همراه کرده بودن با خصلت های مردانه داشتن یک زن و نه خصلت های خودش. اینش اصلا خوب نبود. توی لایه های پنهانی فیلم هم عشق دو تا دختر به هم دیده می شد که خوب از سینمای ایران عجیبه! فکر کنم خودشون هم نفهمیده بودن.
خواب زمستانی جزئیات خیلی خوبی داشت و بازی معتمد آریا خیلی خوب بود ولی به نظرم کارگردان از بازیش توی ننه گیلانه خوشش اومده بود که مشابه اون بازی از لحاظ فیزیکی رو براش دیده بود. می گم جزئیات هم خیلی خوب بود ولی در کل فیلم کند و کشدار و بی هیچ ویژگی بود

February 7, 2008

جشنواره

واقعا امسال جشنواره اصلا چنگی به دل نمی زنه
صف های خلوت و سینماهای نسبتا خالی
با این حال این دو تا فیلمی که تا حالا دیدم خوب بودن
دوازده میخالکوف که شاهکار بود و به همین سادگی میرکریمی هم خیلی خوب بود

February 5, 2008

شوپه بازی

دوست داری بدونی من چه کتابایی رو نخونده ول کردم.
منم مثل تو حتی اگه کتابی خیلی افتضاح باشه حتما تا تهش می خونم و هی هم به خودم فحش می دم. ولی کتابی که یادم می یاد که هیچ وقت نتونستم تمومش کنم : سیذارتای هرمان هسه بود. چن بار هم دست گرفتم ولی نشد. کلیدر رو هم فقط یه جلد خوندم و تونستم تصمیم بگیرم که نخونمش! دن کیشوت رو هم هنوز تموم نکردم ولی حتما تمومش می کنم(به قول خودت)
دیگه چیزی یادم نمی یاد اگه یام اومد دوباره این جا اضافه می کنم.
ا

January 24, 2008

ابن الوقت

شرم دارم از خود که به فکر شوفاژ خاموش خودم هستم و به فکر مردمانی از جنس درد نه

January 22, 2008

شوفاژ های خاموش

نمی دونم این همه دم و دستگاه عریض و طویل دولت برای چیه؟ وقتی نمی تونن بفهمن که اگه گاز نیروگاه برق رو قطع کنن و بعد هم ایده بزنن که خاموشی برنامه ریزی شده در سطح شهر و کشور داشته باشیم، گازی که به ملت برای مصرف خانگی می دن ( وقتی
اکثر خونه ها شوفاژ خونه دارن و اون هم بدون برق کار نمی کنه) به چه دردی می خوره؟ واقعا به این فکر نمی کنن؟
کجا می شه به دولت مزختم!! ایده داد؟

January 19, 2008

خودشرمندگی

این روزها فیلم می بینم و کتاب می خونم زیاد. اما توی جادو و کتاب خیلی وقته چیزی ننوشتم.
ولی یه چیزی کمه. یه چیزی که نمی دونم چیه
شاید دلم تابستون می خواد
شاید دلم کافه گردی می خواد

January 15, 2008

بی مسئولیت

به این فکر می کنم که می شه یه ماشین خوب داشت که توی برف و سرما گیر نکنه و اونوقت کلش رو تا خرخره پر نون کرد؟ نون برای کسایی که توی این سرمای سگ کش که گاز ندارن و نون هم نیست یا اگه هست خیلی گرونه
به این فکر می کنم که گیرم اون ماشین خوب باشه، چن نفر رو می شه این جوری نجات داد؟ به این می گن هوش جزیی؟ این که وقتی دولت عدالت محور از ریز بار هر مسئولیتی طفره می ره و همه چی رو به سیاست ربط می ده، یه نفر یا چند تک نفر جند نفرو می تونن نجات بدن؟
یاد بم می افتم. توی اون روزهای زلزله وقتی یکی از بارهامون شیر خشک و پوشک و کلا چیزای مربوط به نوزادها بود. دو تا دکتر توی هواپیما بودن که توی بیمارستان نوزادها کار می کردن وقتی فهمیدن بار من شیر خشکه گفتن که توی بیمارستان ما اصلا شیر خشک نیست و کسی یه چنین باری نیاورده. تعجب کردم و بهشون قول دادم که واسه اونا هم ببرم ولی وقتی توی فرودگاه داشتم بارها رو تحویل می گرفتم و دیدم دو تا بسته شیر کمه و عجیب این که توی چرخ اون دکترها بود، ناراحت شدم. شیرها رو ازشون پس گرفتم و اونا شرمنده گفتن: فکر کردیم شاید نیارین
این وسط زدم به صحرای کربلا
ولی همون چن بسته هم توی اون بیابون نعمتی بود. حالا اگه کسی ماشین خوبی داره. بسم اله. من پایه ام.

January 11, 2008

برف


یه کرسی با یه لحاف کرسی طوسی و قرمز
یه سینی مسی بزرگ روی کرسی پر از خوراکی و تنقلات
سه تا بچه قد و نیم قد دور کرسی که اون جا هم دست از شیطنت و بازیگوشی بر نمی دارن
یه مامان که توی آشپزخونه داره غذا درست می کنه
یه بابا که توی اتاقش داره روزنامه می خونه یا تلویزیون نیگا می کنه
این یعنی زمستون

سه تا بچه توی برف
بدون تاکسی
پای پیاده از خونهء خاله تا خونهء خودشون
یه مامان که هی می ره بالا پشت بوم و از اون جا توی تاریکی سعی می کنه بچه ها شو ببینه
یا می یاد سر کوچه که پس اینا کی می رسن؟
بچه ها می رسن
مامان روی پشت بومه
بچه ها یخ زدن
می دون بغل مامان
چهار تایی با هم گریه می کنن
این یعنی زمستون
یه بابا که رفته جبهه!
نصف شب یکی محکم می کوبه به در
دختر کوچیکه از همه زودتر بیدار می شه
می دوه سمت در تا زانو توی برف
برف می یاد
درو باز می کنه و می بینه بابا پیر شده
می ترسه
ولی به هیچ کی نمی گه
بابا پیر نشده اونا فقط برف بودن
این یعنی زمستون
مدرسه دخترک تعطیله
خواهر و برادر اما مدرسه دارن
می ره نون بخره
رو یخ ها لیز می خوره
خیلی درد داره
گریه نمی کنه ولی
این یعنی زمستون
دخترک نشسته توی خونه
تنها
بدون کرسی
بدون هیچ کی
با یه سری عکس
برف می یاد
این یعنی زمستون

January 6, 2008

نوستالژی

یکی یکی فایل ها را گوش می کنم
صدای همه را
صدای همه کسانی که زمانی برایم پیغام تلفنی گذاشته اند
و چه حس غریب و شادی دارم الان
انگار کن که همان روزهاست
دلم برای همه تنگ شده
...

برف و مهربانی

اگه آقای رانندهء هیوندای و 206 نبودن من احتمالا هنوز توی خیابون منتظر تاکسی بودم که بیام سر کار.
ارادت مند همهء آدم های با مرام

January 3, 2008

پارادکس

برف که تمام می شود، سکوتی عجیب همه جا را پر می کند؛ انگار کن که گرد مرگ بپاشند
برف زیباست؛ سکر آور است و افسرده کننده
شادی بخش است و غم افزا
کسی بازی می کند و کسی یخ می زند
تضاد غریبی است این سفید هم چون کفن

سفید

ِ چهره هایی هستند که تا آخر عمر گوشه ای از ذهنت را برای خود نگه می دارند. چیزی در صورتشان موج می زند، شاید هم چون آبی زلال دریا وقتی به کناره ی ساحل، به دانه های زیبای ماسه می رسد
امروز بعد مدت ها چنین تصویری، گوشه ای از ذهنم را برای همیشه با خودش کرد
( از اشغال می کنند استفاده نکردم چون زیبا به نظرم نرسید)*