December 31, 2001

آقا سال نوی زمستونی مبارک.2002با هزار کيلو برف. آرزوی برف
گفتم 2002 ياد ب ام و افتادم. يادش به خير..

چشمانم را سفيدی می زند. در سفيدی مطلق فرو رفته م و فقط بال هواپيماست که اين يک دستی را به هم زده است. چشمانم را باز می کنم, باز و بازتر تا.. بلندگو گفت: ارتفاع 25هزارپايی و من نمی دانم که الان در چه ارتفاعی هستم! سفيدی همه جا هست. ياد کوری می افتم, کوری سفيد. کاش بال هواپيما هم نبود. هوا گرم است, نمی دانم چرا؟ ولی گرم است, خيلی گرم و من در انتظار هيچ نيستم جز مرگ
جز مرگ
نزديک در اضطراری نشسته ام ولی بيرون نخواهم رفت.
می دانم.
لوس!
امروز با علی کوچولو رفيم بيرون. چون مامانش کار داشت. توی تاکسی ازش پرسيدم قصهء جديد نگفتی مامانت بنويسه؟ گفت نه قصه ام نمی ياد. چون اونی که قصه ها رو می ياره هنوز نيومده!
خلاصه رفتيم کلاس من. ايشون نشستن به کتاب ديدن و خوندن و بعدش هم رفتيم کلی کتاب خريديم برای خودمون و برگشتيم خونه. خيلی خوب بود

December 30, 2001


"ملالی نيست
برگی افتاده بود
جای ديگری افتاده بود
و من صدای افتادنش را
صدای"

نه. نمی نويسم. به جای آن که اين را بنويسم , می خواهم شاد باشی, خوش حال. و به سان کبوتری زيبا به پرواز درآيی. می خواهم بگويم هستند, هستم, کسی که تو را نديده دوست دارد و می داند که دوستی.
نگفتی زهرمار بالاخره خوبت کرد يانه؟
از طرف همهء مهربانان گم شده در خاک شادباش می گويم و شعرت را نمی نويسم. الان نمی نويسم لااقل.
فتنه ای به پا کن
خوب؟
فتنه ای که خوش آيند خودت باشد و ملالی نباشد آن را ملالی حتی هم چون دوری.
حالا می دونی چرا اون شب نذاشت دستشو بگيری يا نه هنوز؟
همين که خودت بدونی و بفهمی فکر می کنه که خيلی بسه.
عاشق زود تصميم نگير... باشه؟

چه بگويم جز اندوهی که هست و من , کلام من اندوهی را از تو خواهد کاست! آن چه را که خاطره می نامی و خاطره نيست و خاطرات نيستند مگر آن چيزهايی که رفته اند و قدرشان ندانسته ايم حتی اگر خاطرات خوشی بوده باشند. اندوه ات را می شناسم که جنسی نه هم چون آن که سخت تر از آن را چشيده ام.
صبر نيز چارهء خاطرات رفته نيست که صبر از آن فرداست نه از آن رفته!
همين
خريدم. سياه, سيم, کاهی.
دفترچه ای سيمی با جلدی سياه و کاغذهايی کاهی .
و دوستش دارم زياد..
از امروز احتمالا توش بنويسم چون سبز ديگه جا نداره. همدم سبز من!
دودی و دودکش, دودخانه ای ساخته اند دودافزا.
شب سوار خطوط هواپيمايی گرگان ايرلاين –به دليل حملات 11 سپتامبر اين پرواز با چها چرخ روی زمين انجام گرفت!-
صبح گرگان. شهر آسمان خوش رنگ ترين صورمعه ای, کم کم باز, طلوع يک گردالی نامش خورشيد
کندن نارنجی به خاطر عشق برای عشق از ميدان شهر
صبحانه در قهوه خانه ای که پيرمردی عجيب شايد از زمانی بسيار دور
گنبد
جوراب هايی که هوش از کف...
گنبد کيکاووس بن .....
و پژواک صدا. صدا صدا صداست که می ماند. صداست که می ماند؟
مينی بوسی که يادآور مينی بوس های عهد عتيق آمريکای لاتين است و نشستن تنگ آدم هايی که چه زيبا هستند؟ ..
چه بی جاست زنگ اين ماس ماسک(موبايل) در ميانهء اين...
بالاخره بی صبری و پياده شدن از مينی بوس
سوار بر پيکان تا اينچه برون و عجيب که آن اينچه برون نيست که می شناسی اش!!!
ناهار گنبد دوباره و مسجدی سنی و چه آرامند اين سنی ها
و شب جنگل .
جنگل
جنگل و گفته ام رويايی بودن درختانش را
و صبح بندر ترکمن و دريا دريا دريا ساحلی سنگی ...
آشوراده . می توانست زيباتر باشد و تميز و باز من دل تنگ شدم که چرا ما فقط خراب کردن را ياد داريم و نه ساختن؟ تميز کردن....
جايی که می توانست رويايی ترين و زيباترين مناطق باشد. کثيف , مخروبه شعار .....
گرگان
برگشت به تهران و دماوندی که زيباست و ....
تهران
يکی از نکات اين سفر القابی بود که مردم محلی به ما می دادن يا از دور که می ديدن مثلا می گفتن اينا خارجی ان؟ هِلو! هاواريو!(با لهجه بخوانيد!) ولی سه تاش ز همه جالب تر بود که براتون می گم. صبح زود بيدار (8!) بيدار شديم و راه افتاديم بريم طرف گرگان. سوار يه مينی بوس شديم. وقتی داشتيم پياده می شديم. يکی داشت می پرسيد اينا سفيرن؟ فکرشو بکنيد 5 تا سفير که از يه مينی بوس بين راهی پياده می شن با کوله پشتی هايی به پشتشون ! آخه يکی نيست بگه لابد ما سفير بورکينافاسو بوديم نه اصلا سفير ايران در ايران!...
توی آشوراده هم يکی گفته بود اينا ژاپنی هستن که يکی ديگه گفته بود نه استراليايی هستن فکر کنم!!!!!!!!!!! کجای ما به اونا می خورد من که نفهميدم.
ولی با همه کوتاهی سفر خيلی خوبی بود.
شايد دوباره براتون ازش بگم. ولی حتما تا اين جا فهميدين که من تعريف کنندهء خوبی نيستم!!!!
امروز يه سر رفتم به جاناتان بزنم ديدم ای دل غافل ديگه عمه نيستم. ولی خوب عيبی نداره ما که هيچ وقت هيچی نبوديم اينم روش!

آتش بدون دود نمی شود
جوان بدون گناه



December 29, 2001

همه تصوير بود, تصوير, تصوير, تصوير, درخت خيال. درخت برگ های زرد معلق در هوا, جنگل, جنگل, جنگل و برگ هايی که آتش می گيرند و هم چنان در شکل خود باقی می مانند. قرق, قرق کرده اند جنگل را اين پنج نفر, اين پنج نفر؟! همه تصوير بود, دريا و کوه هايی که رو به روی دريا هستند, کوه هايی وهم انگيز, خيالی. کوه هايی که دامنه شان در مه و خودشان در آسمان معلق اند؛ باغ معلق, زمين معلق, کوه معلق و تنها درياست که آبی است و هست و معلق نيست و درياست که هست, و ساحلی سنگی که هست اما نيست...

December 28, 2001


سلام
من اومدم. ساعت27 دقيقهء بامداد شنبه اس و من اين جام. همين اولين کاری هم که کردم اين بود که کامپيوتر روشن ....

December 26, 2001

دل تنگی را چاره ای نيست که انسان غريب است در زمين و زمين غربت است برای انسان که دور افتاده از اصل خويش. به راستی اصلی هست؟ يا دوری؟ يا غربتی؟
تا حالا شده کنار عزيزترين عزيزتون باشين و باز حس تنهايی خفه تون کنه؟ حسی که نذاره از بودنش شاد باشين و غربتتون کم رنگ بشه؟ اصلا
به کجا می روم آخر ننمايی وطنم!
دو تا مطلب هست که با اين که خيلی دوست ندارم توی اين جا بهش بپردازم ولی خوب ناچارم. يکی من هم موافقم که تا اون جايی که می تونيم به ديکتهء نوشته هامون هم دقت کنيم و فارسی رو پاس بداريمو مثلا ننويسيم "حاظر" به جای "حاضر". دوم اين که من مخالفم با پيدا کردن يه کلمه فارسی برای وبلاگ. آقا هر وقت خودمون يه چيزی رو درست, اختراع يا کشف کرديم خودمون هم يه اسم فارسی توپ روش می زاريم. اين که به هلی کوپتر بگيم چرخ بال يا راديو همون راديو باشه؛ ولی به کامپيوتر بگيم رايانه! به نظر من خيلی مسخره اس. شايد گويش يک کلمه و نحوهء بيانش بنا بر لهجه و زبانمون تغيير کنه ولی لزومی نداره که معادل براش پيدا کنيم. الگوريتم ياتون نره!!!!!!!!!!!
فقط از محبوب ترين شخصيت اين مملکت برای من برمی آيد که مردی باشد نامرئی ولی ديده شود. مردی باشد در راءس قدرت بدون هيچ قدرتی. مردی باشد که حتی فرمايشی هم نيست ولی فرمايشی ندارد.
چه گونه می توانم کمکی باشم برای تو که اين چنين فدا کرده ای خود را برای ما که قَدرت را نمی دانيم و بهانه ای ...

اين مطلب قرار بود در قالب طنز باشد. اما نشد. چون از وقتش گذشته بود.
يک شب آتش در نيستانی فتاد
سوخت چون اشکی که در جانی فتاد

December 24, 2001

ممکنه آخر هفته نباشم و بخوام چن روز برم سفر در نتيجه به گيرنده های خود دست نزنين, مشکل از فرستنده اس. البته فرستندهء ما مثل سيمای... هميشه مشکل نداره ها.
در همين راستا-سفر- امروز قرار بود يه جلسه خونهء ما باشه و با بچه ها برنامهء سفر رو بررسی کنيم.
کل اين برنامه ماجراهايی داشت که برای خود ما هم کلی جالب و خنده دار و غيرمنتظره بود. ولی يکی شون رو که ديگه اصل ... بود براتون می گم.
فکر کنين برای اولين بار می خواين برين خونهء کسی که نمی شناسينش و دوستتون بهتون آدرس می ده: ميدان..., شهرزاد, پلاک 29 همين و تمام.
ولی شما سماجت می کنين و فاميلی طرف رو هم می پرسين.
حالا ساعت 7 شب بايد اون جا باشين راه می افتين می رسين ميدون... چی کار کنين؟ هيچی کدوم وری برين؟ فقط شانس می يارين که يکی از دوستاتون توی ميدون... پيتزافروشی داره. -شماره تلفن هم از هيچ کس ندارين- می رين سراغش و بعد از احوال پرسی و اينا بهش می گين راستی فلانی من يه آدرس عجيب دارم. تو نمی تونی کمکم کنی.
اين ديگه فقط شانس شماس که فاميلی منو می دونين و اتفاقا ما از اون پيت... اشتراک داريم و فاميلی من برای ايشون جالب بوده و اشتراک من يادش مونده.
واقعا اين به جز شانس چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قصه های بامزهء ديگه ای هم بود که ديگه ....
آيين ميترا
مارتين وِر مازِرن
مترجم: بزرگ نادرزاد
نشر چشمه
چاپ سوم پاييز 1380
بها:1400 تومان

يادداشت مترجم: اين کتاب از زبان فرانسه ترجمه شده ولی اصل آن به زبان هلندی بوده است.
صفحه, می خونی يادتون نره!

December 23, 2001

کريسمس مبارک.
اسکروچ
- اسکروچ پيغام داده نمی خواد لوبياهاتون رو با چاقو برش بدين. همين جوری بيارين من بلدم بخورم!-
يکی نيست بگه آخه اين همه خوردی خفه نشدی بسه ديگه. عکس های قبلا تَرا با بعدا تَراش رو که مقايسه می کنم می بينم چی بوده چی شده اين اسکروچ.
خلاصه ما گفتيم: کريسمس مبارک بچه ها!
از امشب گاهی در وبلاگ اهل وفا هم می نويسم. چی کار کنم؟ تهديدم کردن يا می نويسی يا اين که به عنوان اولين بلگر ديوونه می فرستيمت اوين! آخه يکی نيست بگه ديوونه ها رو که... حالا بی شوخی تهديد نشدم ولی خوب کاش تهديد بود :)
انگار کن که دسته گلی سفيد در گلدانی بلوری گوشهء اتاقت گذاشته اند. دسته گلی که کسی برايت فرستاده. کسی که می شناسی اش و می دانی که دسته گل اين گونه فقط کار او تواند بود. انگار کن که دسته گل را امشب برايت آورده اند. نه خودش که کسی برايت آورده از طرف او. می دانی که آمدنش را رخصت نيست. انگار کن که به گل ها نگاه می کنی و سکوتت باز می گردد. و آرامش ات.
دسته گل سفيد را بپذير و به اين بينديش که سالم و سرحالی با همان صدای مهربان هميشگی با همان مهربانی هميشگی.
يکی از گل هايت از آن دسته اين جاست -با اجازه!- فقط برای اين که بينديشم آمده ام برای ديدارت.

Fight club
1999
David Fincher
Cast: Edward Norton
Brad Pitt
Helen Bonham Carter
اگه می خواين يه سر برين "جادو" بقيه اش اونجاست.

"
جاده-خط
گيجم, درد می کند, مثل اين است که خط کشی می کنند. خط می کشند از اين طرف به آن طرف. از پايين شروع می شود خط ها و تا اين بالا ادامه دارد,
ادامه دارد خط کشيدن ها تا درون چشم ها, گاهی می زند بيرون و آن وقت است که خط می کشند از چشم ها تا تاريکی دور دست, تاريکی که فقط يک خط سفيد در آن پيداست, ديده می شود خط سفيد با نورهايی که از جلو تابيده در آن.
خط کشی شروع شده از کاسهء سر تا جاده ای که پيدا نيست تا کجاست."
ما دوباره پشيمون شديم و قرار شد باد به هر طرف اومد من اون وری نشم. برای همين تا اطلاع ثانوی اون دو تا کشو سر جاشون هستن. هر وقت هم خواستيم چيزی اون تو بنويسيم يه خلاصه هم اين ور می زاريم برای اهلش.
زت زياد
بعضی وقتا فکر می کنم يونيکورن همون يه گاز سيب خورده اس! ولی خوب به من چه!!!

December 22, 2001

راوی.
اسمش راوی است و اين که من می خواهم راجع بهش بنويسم روايت چهارم ست از آن "روايت چهارم: عشق"
طرح جلدی جالب دارد. من خوشم آمد, کار علی هاشمی شهرکی است. من که نمی شناسمش!
بگذاريد اول يک قضيه را روشن کنم و آن اين که اين يک کتاب نيست بل که يک نشريه است. "نشريهء انجمن قصه نويسان جوان اصفهان" شمارهء 1و2و3 ظاهرا در قطع همان نشريات معمول است, -من نتوانسته ام تا حالا آن ها را ببينم- جلدهای 2و 3 هم با هم در آمده اند. اما نکته در شمارهء چهارم است.نشريه ای در قطع کتاب و با مشخصات ظاهری يک کتاب- حتی روی جلد اين جمله هم آمده:"اين يک کتاب داستان است". زير نظر رضا مختاری است اين نشرتاب(نشريه-کتاب).
و اما برويم سراغ محتويات : هشت, ده تايی داستان کوتاه دارد, که چندتايشان ترجمه است. داستان هايی از براتيگن و کارور و...
بعد از داستان يک قسمت دارد به نام: چاپ دوم که مثلا در اين شماره داستانی است از مسعود زوار که آبان 40 در انديشه و هنر چاپ شده, برای اولين بار.
و بخش سوم مقاله است که خوب معلوم است در اين شماره پرداخته به عشق. سه تاست. بخوانيد بد نيست.
شبانه ی هزار و دويم هم عنوان فسمت بعدی است که خوب اين هم برمی گردد به نوشته های گذشتگان و...
و در آخر کارگاه است که که در اين شماره بحثی دارد پيرامون بررسی زبان شناختی زاويهء ديد.
همهء اين ها را گفتم که بگويم اگه تا حالا نديدينش يه سر بهش بزنين کار خوب و قابل اعتنايی است.

انتشارات نقش خورشيد چاپيده آن را در مرداد ماه 1380 خورشيدی با شمارگان 2200 نسخه و به بهای هزار تومان
می گن شماره پنج اش هم اومده. يه سر به انتشارات نيلوفر بزنين.
The Killing Fields
کشتزارهای مرگ))
محصول سال 1984
کارگردان: Roland joffe

(Sam Waterson)Sydney Schanberg خبرنگار نيويورک تايمز به هم راه (Haing S.Ngor)Dith Pran که يک شخص محلی است وقايع جنگ کامبوج را پوشش خبری می دهند. هنگام خروج نيروهای آمريکايی از کامبوج خانوادهء پرن به هم راه آن ها از کشور خارج می شوند. اما اين دو هم چنان در حال تهيه خبر هستند. در وضعيت اضطراری پيش آمده سيدنی مشکلی برای خروج از کامبوج ندارد , اما پرن نمی تواند از کامبوج خارج شود. او يک محلی است و حق خروج ندارد.
طبق معمول يک سوژهء خوب برای بيان جنگ هايی که اتفاق افتاده, وجود يک خبرنگار منطقی و در عين حال احساساتی و مهربان آمريکايی در ميدان نبرد و کمک احتمالا يک شخص بومی. اين دفعه اين اتفاق در کامبوج می افتد. زمانی که خشونت خمرهای سرخ به اوج خود رسيده و دولت آمريکا تنها کاری که می تواند بکند خارج کردن نيروها و ديپلمات های خود از صحنه و از بين بردن مدارک است.
اما اين فيلم چيزهای ديگری هم دارد که توجه ما را به خود جلب کند.Dith Pran دکتری که به عنوان مترجم باSydney Schanberg کار می کند و از خشونت موجود با خبر است.
خشونتی که زن و کودک , پير و جوان نمی شناسد, اما آرم يک مرسدس بنز هم می تواند اين خشونت را تعديل کند. و اين نشان دهندهء چه می تواند باشد جز آن که کودک هنوز کودکی نکرده, بايد خشونت را بياموزد.اين فيلم آدم های منطقی را در دل خشونت نشان می دهد, آدم هايی که پی به اشتباه خود برده اند و سعی در جبران آن دارند ولی خشونت دوست و دشمن نمی شناسد.
و آمريکايی های مهربانی که به فکر ردم کامبوج هستند حتی هنگام گرفتن جايزهء بهترين خبرنگار - هر چند من Sydney Schanberg را دوست دارم و احساس می کنم که واقعا چنين شخصيتی داشته-
کشتزارهای مرگ صحنه های تکان دهنده هم دارد: آن جا که Dith Pran هنگام فرار متوجه می شود که بر روی اسکلت های هم وطنان خود راه می رود. آن جا که کودک قربانی می شود. آن جا که ...
بگذريم. فيلم ارزش ديدن دارد و باز طرح اين سوال که آيا واقعا کسی از ما از نسل هابيل هست؟ يا فقط قابيليان زمينيم؟

قرار شد هر چی تو می خونی و جادو می ياد يه نسخه هم اين ور بياد. شايد هم چن وقت ديگه اون ور اصلا ننوشتم. به من سليقه نيومده.
اين کار به پيش نهاد دوست خوبم خورشيد خانومه
در کوچه پس کوچه های اين شهر که قدم می زنی. گاهی ميخ کوبت می کند, آجرهای قديمی اش يا درختانی که از پشت ديواری قديمی تو را سلام می کنند.پنجره هايی که تو می توانی تمام خاطرات آن را به ياد بياوری و پرده هايی که نشان از قدمت دارند.
چرا شهر ما اين گونه است؟بعضی وقت ها فکر می کنم هم چون خود ما که نمی توانيم در جمع يک پارچه و متحد ... منظورم هم رنگ جماعت بودن نيست اشتباه نشود.
معماری چند سال اخير اين شهر شايد زشت ترين خانه ها را به ارمغان آورده است. نمی دانم چند نفر وقتی از کوچه پس کوچه ها می گذرند توجهشان به ساختمان های قديمی و زيبايی آن ها جلب می شود. هر چند که در آن دوره هم اين تنوع سليقه در جای جای شهر معلوم بود, اما آپارتمان ها و خانه های جديد داستان ديگری دارند. داستانی که جز شتاب زدگی و تقليد کورکورانه آن هم از دری سخنی هيچ هديهء ديگری ندارد.
عحيب است که حتی معماری شهر هم تاثيرپذير است و اندک اندک چونان .......
معمار خوب سيری چند؟
مهندس که ديگه بی خيال بگو بساز و بفروش

December 21, 2001

اشکم دراومد. گريه کردم وقتی خوندم مطلب ابراهيم خان نبوی رو. مطلب"برای آن که رفت برای آن که ماند." خجل نيستم از اين که بگم اشکم دراومد. شايد فکر کنين من يه ميهن پرست دوآتيشه هستم. هنوز خودم هم راستش نمی دونم هستم يا نه. ولی اينو می دونم که خيلی ها بهم می گن تو راحت می تونی بری چرا اقدام نمی کنی و من می گم دوست ندارم. البته اينو هم می گم يه وقت ديدين همين جوری رفتم و ديگه نخواستم برگردم. گاهی اوقات که تاريخ رو مرور می کنم. نمی دونم تقصير رو گردن کی بندازم که از کجا به کجا رسيديم. همه اش تقصير حکام اين مرز و بوم ئه يا نه ما هم بی تقصير نبوديم؟ ما که مردم بوديم و اونا بدون ما هيچ!
باهاش موافقم اين که مشکلات هر شخص به مکان و زمان خيلی وابسته هستن اگه اين دو رو باور داشته باشيم و نمی شه از دور دستی به آتش داشت...
من نسبتا آدم سنگی هستم ولی واقعا اشکم دراومد وقتی خوندم ...
وقتی نمی تونم بفهمم سياست چيه که اين همه بايد به خاطر...
وقتی کتک می خورم ولی به خاطر اين که شايد فردا روز ديگه ای باشه باز اميدم رو به خاتمی از دست نمی دم هر چند اولين بار که به خاتمی رای دادم فقط برای اين بود که... ولی بار دوم می دونستم که نبايد پشتش رو خالی کنم...(اين حرفا توی يادداشت اولم نبود.)
آزادی بهانه ای است برای به دست آوردن آن چه حق مسلم انسان است و دريغ اش کرده اند از ايرانی..............................
ايرانی
ايران
.
.
.
من يه خواهرزاده دارم, کوچولو. علی
شايد يکی از دوست داشتنی ترين موجودات روی زمين باشه - به شرطی که نخواد جيغ بزنه!-
اين علی ما قصه های بامزه ای داره که از اين به بعد لابه ای نوشته هام از اونا خواهم نوشت.
وقتی دو سالش بود. ازدواج کرده بود و اسم خانومش فانق! بود-فکر بد نکنين ها در تخيلاتشون...- يه روز رفته بودن مهمونی. وقت شام که شد. ايشون نرفتن سر ميز. و هی غر می زدن. تا اين که بالاخره يکی پرسيد علی چرا نمی يای سر ميز. گفت نمی شه يه سفرهء کوچيک اين ور بندازين؟ آخه خانومم خجالت می کشه بياد سر ميز.
يه قصه هم از اين آخراش بگم تا بعد.-الان تازه رفته توی 5 سال-
چند روز پيش زنگ زده بودم خونه شون مامانش گفت. جات خالی دی شب علی قصه می گفت, گفتم:خوب!. گفت: هيچی با اين فرق که از من خواست يه دفتر بردارم و براش بنويسم اون چه رو که می گه. خودش گفته من سواد نوشتن ندارم شما بنويسين!.
شايد يه روز قصه اش رو براتون اين جا نوشتم. حالا علی کوچولوی ما شده داستان نويس. يه وقت هم ديدين چند روز ديگه وبلاگر هم شد. آخه يه لبتاپ داره که باهاش برام ايميل می زنه

December 20, 2001

فردا شب ِ يلداست. می گن شب يلداست. چی کاره ايم؟

دوتاری ضجه کرد از کوه اشکی سوخت در چشمی
برای مادرم

گاهی سال هاست که نديده امت
و
گاهی هيچ وقت نمی شناختم ات
و گاهی
آن چنان که در منی و با من
تو در کجای يک روز تيره
گم شدی
که من سال هاست می گردم
و نمی يابم تو را
و خودم را
سحر آمدم به کويت به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی
حالت خوب شد؟ خوبی؟ چه خبرا؟
قربانت. تو چه طوری؟
اِی هستيم. مثل هميشه.
آقا شنيدم...
ها چی؟ نشنيدم. دوباره بگو
می گم شنيدم...
صدات نمی ياد. بلندتر
می گم
بوق بوق بوق بوق

بی خيال اينام مثلی که فهميدن من دارم گوش می کنم.
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

December 19, 2001

نمی دانم چند نفرتان را تابلوهای تبليغاتی بزرگ شهر جذب می کند. من اما هميشه کِيف می کنم وقتی اين تبليغات معرکهء روزانه رو می بينم. و تحسين می کنم اونايی رو که اين کاره ان. احساس می کنم که کپی يا تقليد نيست و هميشه يه ايدهء جالب دارن برای ميخ کوب کردن.
آخريش که من خيلی خوشم اومد توی چهرا راه پارک وی ديدم. همون که بايد شماره ها رو به هم وصل کنی... "شير روزانهء مدرسه!"
دستشون درد نکنه.
گاب!
کلمات رو دوست داشتم. برعکس وبلاگ صاحاب که اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و ديگه نرفتم سراغ بلاگش, وبلاگ کلمات يه جوريه که من خيلی .
می دونين با وبلاگ صاحاب احساس فاصله نسل ها کاملا مشهوده ولی با کلمات نه. هرچند يه نسل ديگه اس. بی خيال توضيح نمی خواد که. از اين خوب خوشم اومده.

راستی نمی دونم براتون تعريف کردم يا نه اين Favorites مربوط به IE بنده. برای خودش شهروند درجهء 1 و 2 درست کرده و از هر کی خوشش می ياد می زاره توی فولدر شهروند1 و از هر کی يه کم کم تر خوشش می ياد می زاره توی فولدر شهروند2. بعضی ها هم که اصلا انگار نه انگار. تا می بينه زياد حرف می زنن يا به نظر خودش بی خودی می گن اصلا شهروند حسابشون نمی کنه. ما رو هم که اصلا هيچی حساب نکرده. هر چی توی اون لينک هاش دنبال خودم گشتم ديدم نه خير خبری نيست. يکی نيست بهش بگه آخه اگه من اين ور شيشه نباشم که اصلا کسی نيست تو رو نيگا کنه! چه برسه به اين طبقه بندی های مسخره ات که هی می خوای به زور بقبولونی حرف حرفه خودته!
زت زيآد
"
: آخی . حالا می تونم برم بالا, بالاتر, چه قدر اين جا قشنگه.

کودک گريه می کرد و پا به زمين می زد.

: چه قدر از اين بالا همه چی کوچيکه, آخ نه. نيا جلو..
بننننننننننگ

: مامان, مممممممممامااااان, بادکنکم:(
"
بی معرفت ها مثل اين که گفته بودم هر کی از کيشلوفسکی چيزی داره يه خبری به من بده. خودم می نويسم بعدا دلتون می سوزه که چرا مطلب ندادين, اين چرت و پرتا چيه نوشته ها. يه هفته ديگه ام صبر می کنم.

بخاری که از يک ليوان چای بلند می شود,
سردی يک ليوان آب يخ
شعلهء يک کبريت
می تواند, تو را به پوچی برساند
يا
به نيستی که هميشه هست
و در ميان همهء هست ها
گم می شود.

بابا اين بی چاره فکر کنم اسمش گس ئه نه قاس آقای خاطرات توجه توجه.
درست می گم؟؟
مرد بيابون کيه؟ کسی که يه کاميون داره؟ يا کسی که توی يِه کيوسک نشسته و هی داره عوارض می گيره؟ رانندهء اتوبوسی که هنوز نرسيده به ترمينال بايد سر وته کنه و دوباره برگرده. شايد هر کدوم از اينا مرد کوير باشن. ولی مرد اصلی اونه که با کوير حرف می زنه. وقتی می بينتش, نمی خواد سريع ازش بياد بيرون و فرار کنه. کسی يه که به سکوتش گوش می کنه و حرفاشو می شنوه. کسی که ردپاش روی شن های کوير نقش مهربونی می زنه. و عطش شناختن, تشنگی آب رو از يادش می بره. مرد بيابون.....
ناتمام
بيدار که شد دست هايش نبودند. جای دست هايش دو شمع گريان بود, دو شمع روشن, دو شمع سفيد روشن!
چشم هايش حالا تيک تاک ساعتی بود که انتظار می کشيد رسيدن را, بودن را, آدم بودن را
سلام

December 18, 2001

Camel هم آلبوم عجيبی دارد: Rajaz.
امشب فقط گوش کردم و لذت بردم. احتمالا به اين سايت می تونيد سر بزنيد. ولی بعدا براتون راجع به اين گروه بيش تر می نويسم.
اريوشا نگران بود. نگران دفتر سبز من. نگران دفتری که با من است هميشه و همه جا, و می نويسم در آن, می نوشتم, هر آن چه بوده و هست. اريوشا می ترسيد وبلاگ مرا از او دور کند. اريوشا نگران رفتن دفتر سبزم بود, نگران قهر کردن او, ولی من يادم نرفته هر چند که می نويسم اين جا اما هنوز دفتر هست, سبز, دوست, صميمی. و کاهی از آن چيزهايی در اين جا می آيد.
راستی اين سبز هم زادی دارد. هم زادی که پيش کسی ديگر است. پيش سپيدی و سکوت. پيش مهربانی مطلق و هميشگی.
نگران نباش.
تعبير قشنگی بود از دين, اين که يکی از آشنايان اقليت می گفت, دين هم چون رنگ است , هر کسی رنگی را دوست دارد. من شايد سبز دوست داشته باشم, تو آبی و ديگری زرد. دليلی ندارد بگويم چرا.
تعبير قشنگی بود. من دوست داشتم.!

December 16, 2001

سپيدی و سکوتت آرامشش را بازبيابد. هر چه زودتر .آرزويم اين است. چنين باد












سلام

December 15, 2001

يادم رفت ايشون سيد ابراهيم نبوی هستن, پس می شه: سان!!
بعد از افطار توی فکر کنم برنامهء نوجوانان بود. يه برنامهء خيلی جالبی گذاشت. از سيمای لاريجانی بعيد بود. فکر کنم از دستشون در رفته بود. تلفيقی بود از موسيقی سنتی و تصوير. تصوير پنبه زنان, نخ ريسی, فرش بافی و شما اگر نديده باشيد نمی دانيد چه چيز را از دست داده ايد. واقعا حيرت انگيز بود هم آهنگی موسيقی و تصوير. وه که چه عظمتی دارد اين موسيقی و ...
حيف که اسم فيلم را نديدم. اسم کارگردان را هم با اين که کلی تکرار کردم الان يادم نيست. فقط می دونم که اسمش شايد محمود بود و اگه اول اسم و فاميلی اش را به هم می چسباندی کلمهء "مزن" در می اومد.

راستی تا حالا اين بازی رو با اول اسم و فاميلتون کردين: اولشون رو به هم بچسبونيد ببينيد معنی می ده يا نه؟
مثلا من می شم: شعف! چه قدر هم بهم می ياد!!
ِيا حسين درخشان: حد! حالا کی حدش می رسه ...
ناصر عزتی: نع!
مرجان عالمی:مع
ابراهيم نبوی:ان(شرمنده تقصير خودشه شايد هم پدرش!)
هر کی دوست داشت می تونه اين بازی رو بکنه. يادتون باشه فقط يه بازيه ولی من ايمان دارم که خيلی رو آدما تاثير داره. روی ناخودآگاهشون هر چند خودشون ندونن. همون طور که اسم هر شخص کلی روی روحيهء اون آدم تاثير داره....

"باد پرده ها را کنار زد, پرده ها ماندند يک سوی ديوار و چهره اش در قاب پنجره نمايان شد. قاب کوچک بود, کوچک تر از چهرهء رنگ پريدهء او. باد دوباره پرده ها را با خود برد و چهره ديگر نبود.
|_|
از آن شب, همان شب بود که تنها تصوير خيالش, خيال چهرهء پشت پنجره, چهرهء رنگ پريده بود.
هر شب به انتظار باد می نشست و زندگی را در قاب پنجره تصوير می کرد. خيال زندگی را."

" ساعت شماطه دار کنار تخت پدر بزرگ هميشه جزئی جدانشدنی از او بود, اصلا ما پدربزرگ را شايد بدون آن ساعت و ساعتی که با زنجيری هميشه به جليقه اش وصل بود نمی شناختيم. پدربزرگ برای من جزئی از زمان بود؛ جزئ مهمی از زمان, مثل ساعت, دقيقه, ثانيه و شايد مهم تر از آن ها. من با پدربزرگ شروع شدم, با پدربزرگ, بزرگ شدم و هم او بود که زمان مدرسه رفتن را گفت و شايد مرا تا مدرسه برد. با پدربزرگ درس خواندم. با پدربزرگ ظهر را شناختم-بقچهء ناهار او که هر روز بايد به دکان می بردم- صبح را با صدای نماز او آموختم و شب را که قصه های او مرا با خواب آشنا می کرد.
|_|
ساعت شماطه دار کار نمی کند, شايد کوک نيست؛ صبح نشده و ظهر هم, وقت خواب هم نمی شود.
من زمان را گم کرده ام."
لينک دوستم که خود خداس اينه. اون قبلی مثل که اصل نيست(شايد بتی چيزی بوده من خبر نداشتم.!)

December 14, 2001

" برای اين که بتونی بفهمی چه خبره, بايد اول اون کتاب قديمی جلد قهوه ای رو, آره همون که روی آلبوم های اون طرفی يه بخونی, همه اش رو هم اگه نخوندی حتما بايد سه فصل آخر رو بخونی. بعد,.. صب کن دارم بهت می گم اون يادداشت های ده سال پيش, مربوط به آقا بزرگ ذو می خونی, وتی همه رو خوندی بهم بگو سه تا نوار کاست بهت بدم-شرط داره ها- به شرطی که مواظبشون باشی؛ نه اصلا بهتره, سه تا نوار بياری برات کپی کنم, اون وقت مال خودته و می تونی هی گوش کنی, آخه خيلی قديمی ان و بايد خوب گوش کنی تا بفهمی, يه فيلم هم هست که چن سال پيش خودم گرفتم و همهء اينا رو توش آوردم؛ اون رو هم که ديدی ديگه می تونی بفهمی کی بود. نه! بفهمی که اون کتاب 958 صفحه ای که سه بار چاپ شده بود و هر کدوم رو که می خوندی نگار يه کتاب ديگه اس, بعد بفهمی که خورخه رفته بود پيشش و همهء زندگی شو از سير تا پياز, نه صبر کن ببينم اصلا قرار نبود من اينا رو بگم, هر وقت همهء اينا رو خوندی و شنيدی و ديدی بيا تا با هم اون آلبوم ها رو نيگا کنيم.
آلبوم عکسارو می گم."

در هياهوی شهر
گم می شوم
در حاشيهء يک اتوبان شلوغ
تا حاشيهء يک خيابان شلوغ
ت احاشيهء يک کوچهء شلوغ
تا درون يک خانهء خالی
يک خانهء گم شده در شلوغی اين شهر

" مهم نيست,
اولين جمله ای که به ذهنت رسيد همين بود, الان هم که اين جا نشستی, فقط بلدی بگی مهم نيست, نمی دونم آخه يعنی چی؟
کاکتوس ها رو گذاشتی جلوی پنجره, بعد انقدر بهشون آب دادی که شدن شمعدونی, حالا می گی مگه می شه کاکتوس شمعدونی بشه؟. ولی آره می شه, مهم نيست که چی چی می شه, فقط اين مهمه که تو بشينی و بگی مهم نيست, فقط همين, حتی فقط اگه باشی و بگی مهم نيست."
تا حالا به اين فکر کردين, تفاوت های ذهنی عشاير اطراف شيراز و عشايری که در آذربايجان زندگی می کنن؟
اين که احتمالا ذهن عشاير شيرازی بسيار ساده است و باز و برعکس شاهسون ها و ايلات شمال کشور از ذهن های مغشوش و پيچيده ای برخوردار هستند. اشتباه فکر نکنيد اصلا نمی خوام برتری ها و اختلافات رو بررسی کنم. فقط می خوام بگم تا حالا به گبه ها و گليم هايی که دست بافته های اين اشخاص هستند دقت کردين؟ گبه هايی با نقش هايی بسيار ساده و فِلَت و با زمينه هايی روشن کار اهالی جنوب و مرکزه و گليم هايی با نقش های متنوع و پيچيده و رنگ های تند و تقسيم بندی های متنوع از آن اقوام شمال کشور. چيزی که احتمالا محيط اطراف خيلی روش تاثير می ذاره. دشت های باز جنوب و کوه ها و جنگل های شمال.
برام جالب بود. يهو به ذهنم رسيد. گفتم برا شما هم بگم.
يه چيز جالب دی روز توی تاکسی بودم و داشتم می رفتم خونه که راديو داشتراجع به روز قدس و اينا برنامه پخش می کرد و ملت هميشه در صحنه افاضات می فرمودن. يکی شون يه حرفی زد که من ناخودآگاه تو تاکسی بلند گفتم "ببخشيد" و بغل دستی ام گفت خوب خانوم داره می ره فاطمی ديگه!
حرفش اين بود"... ما بايد از ملت فلسطين حمايت کنيم... همان طور که از ملت افغانستان حمايت کرديم..." راستی ما چه جوری از ملت افغانستان حمايت کرديم! وقتی اسلحه لازم داشتن برای جنک با طالبان ما چی کار کرديم؟ درسته که من دوست ندارم خيلی اينا رو بگم ولی پرورش عمله و استفاده از نيروی انسانی اونا اون هم به اين شکل که فقط بيگاری مدرنه! حمايت محسوب می شه؟؟
چند سال پيش پسردايی ام که يه بچه بيشتر نبود يه کاريکاتور-به زعم خودش- کشيده بود که مضمونش اين بود: يه نقشه ايران که روش بزرگ نوشته بود هتل ايران و از همه طرف فلش زده بود به اين نقشه(فلسطين,افغانستان,بوسنی...) اين نشون می ده که حتی بچه ها هم خيلی چيزا رو ....
ولی مهم اينه که حتی هتل دار خوبی هم نيستيم.
ِوقتی به وبلاگ بقيه سر می زنم و می بينم که چه قدر مطلب به روز دارن و می نويسن. فکر می کنم من پس کجام؟ يا ديدم چه طوری يه که اصلا هيچ خبر خاصی نمی بينم يا نمی شنوم. انگار توی يه غار بزرگ اندازه اين شهر گم شده باشم و هيچ چيز حيرت انگيزی اون تو نباشه. تنها خوبيش اينه که من هم چنان می نويسم پراکنده های اين گم شده در خاک را.

December 13, 2001

يکی از دوستام وبلاگ نويس شده, البته مثل که ايشون خدا هستن!
و حتی شهرزاد هم مرا آن گونه که بودم نپذيرفت و هميشه امايی بود و اگری.
شمايان مرا چهره ای می خواستيد و شهرزاد چهره ای؛ و اين من بودم که با سايه هم کنار نيامدم, که او سايهء شهرزاد بود, نه من!
و شهرزاد گم شدهء من است که سال هاست قصه می گويد. شهرزاد قصه ها می گويد تا مجالی برای من- من که خود اويم- نباشد و در اين ميانه کيست که باور کند شهرزاد هم نيمهء گم شده ای از من است که اين جايم, رو به روی هيچ, بی سايه ای و بی صوتی که بشنوند پژواکش را...
شب ها حکايتی است و روزان قصه ای ديگر.
زبانم را نمی دانم ولی هنوز قلم دست من است, من که شهرزادم و او نمی شناسدم.
شب را چهره ای است و شهرزاد را چهره ای و من بی سايه چگونه ام؟

و تو رهايم کردی در باد
و باد می آيد
باد می وزد
و باد
پريشان می کند
اما نمی برد
و بايد که
تو برهانی ام
از باد
صبح يه سر رفتم شرکت. ولی مگه اصلا مهمه. صرف نظر می کنم.
و من شکاک در اين هيچ شکی ندارم: تو هديه ای هستی برای هستی, برای باران برای شقايق, برای من و برای هر که و هر چه هست. تو هديه ای هستی که با هيچ چيز نتوان سنجيد. هديه ای مخصوص برای شير صاحب!
افرای من
نامه ای از دوستی داشتم که زهرمار می خورد بل که خوب شه! نامه ای داشتم از دوستی که بهترين دوستش وينستون ئه ولی فعلا نمی تونه بهش سر بزنه چون بايد زهر مار بخوره. نامه ای داشتم از دوستی که دوست بود, دوست هست و فکر می کنم دوست می مونه. نامه ای از دوستی که سياه می پوشه اغلب ولی رنگ های ديگه رو هم دوس داره زرد, سبز,...
من دوستم رو دوست دارم و 2آ می کنم حالش خوب شه تا زهرمار نخوره. تا بتونه با من بيشتر حرف بزنه.
سلام دوست من!
آدما چه زود اهلی می شن!
ولی کيه که قدرشو بدونه!!
سلام دوست من...


"زهرمار: نوعی آب پرتقال که در اثر کثرت استعمال چنين ناميده می شود."
چرخ
چرخ
چرخ
می چرخد, گُل
به سوی آفتاب
به سوی ماه تاب
چرخ
چرخ
می چرخد چرخ
به دور عمر
چرخ
چرخ
چرخ
و من
ايستاده ام
به جای خود

December 12, 2001

جادو يه فيلم جديد داره! دوس داشتين ببينين چيه!
امروز جايی دعوت بودم, روی ميز فقط يه روزنامهء جام جم خودنمايی می کرد. منم همين جوری برداشتم و يه ورقی زدم. که رسيدم به يه ستون که اتفاقا همين امروز صبح خونده بودمش - کجا؟ سايت نبوی آن لاين!- آره اسم ستون بود: ستون سه! و خوب يه مطلب بود از آقای نبوی! برام جالب بود. اگه بشه دوست دارم بشنوم چرا و برای چی؟ راستی آدم بايد آشتی کنه؟ وقتی؟....
من تنبل هستم!
رفته بودم توی سايت وبلاگ اعلام کنم که وبلاگم رو به روز کردم که اسم يکی از اينا توجه ام رو جلب کرد(دو تاشون) از اولی خوشم اومد و يه ايميل به صاحبش زدم ولی دومی رو حيفم اومد شماها نبينيدش. من که خيلی دوسش داشتم اينه!
اگه يه جا يه سايت درست و حسابی داشتم. حتما يه هم چی چيزی از آب در می اومد. اما منم و تنبلی که ثبت دامنه مجانی (چه عبارت مسخره ای شد! همون Free Domain بهتره)
خلاصه يه وقت هم ديدين تکونی خورديم و ...
دی شب يه اسم جديد ديگه پيدا کردم"خاله گجت!"
بله با خانواده تشريف برده بوديم پياده روی و خريد. بنده بايد می رفتم يه سر, سر تخت طاووس که به خاطر شهردار عزيزمون –قبلا ذکر خيرش بوده همين دور و برا- يه رودخوانه ای بود بيا و ببين. جل الخالق ببخشيد, جل الشهردار, به چه بزرگی وسط خيابون ولی عصر. خلاصه تا بنده بخوام برم اون ور خيابون دم بانک بايد يه عملياتی انجام می دادم و اين پرايدهای بی سر و زبون هم که راننده هاشون نمی دونم از کجا تشريف آوردن (بی خيال) خيس خالی بوديم . اين بچه ها هم چه حرکاتی از من ديده بودن من که خبر ندارم!, بر که می گشتم, داد زدن خاله گجت چه طور بود؟؟؟؟؟؟؟ (خانواده اين ور خيابون ايستاده و آکروبات بازی بنده رو تماشا می کردن!)
اخلاق گند ايرونی بودنمون همه جا خودشو نشون می ده. مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هميشه دلم می خواد بتونم با بابام حرف بزنم. حرف هايی رو که می شه با يه دوست زد. دی روز با يکی از دوستام نشسته بوديم توی کافه – اين دوست از هم دانشگاهی های منه با يه رشتهء ديگه ولی الان که هر دومون فارغ التحصيليم تازه همو پيدا کرديم- که من يه هو شروع کردم به گفتن اين مطلب که آره خيلی دوس دارم با بابام حرف بزنم, صميمی. اون معتقده که بايد بهشون احترام گذاشت. خيلی و همين اگر هم شد که باهاشون حرف زد اگه نه خوب نه ديگه. من فکر کردم ديدم تقريبا هيچ وقت بی احترامی نکردم. ولی هيچ صميميتی هم اين وسط نبوه. هر وقت هم که کلی با خودم کلنجار رفتم و مثل بچه مدرسه ای ها مشق هامو مرور کردم که بهش چی بگم و از کجا شروع کنم؟ وقتی ديدمش ديگه حرفی نبوده, آخه خوب حرفا رو قبلا توی خيال باهاش زدم. خيلی بده که آدم هيچ راه ارتباطی پيدا نکنه! فکر می کنم مال سنگ بودن خودم هم هست. ولی خوب بيشتر تقصير خودشونه.
اگه می شد يه بچهء 10 ساله مثلا قدرت انتخاب پدر و مادر داشت فکر می کنين چه طور می شد؟

من اونا رو دوس دارم. فکر بی خود نکنيدها!

December 11, 2001

به زودی در صفحهء جادو می رم سراغ کيشلوفسکی و آثارش. دوست دارم اگه کسی اين کاره اس برام مطلب بفرسته تا من از اونا هم استفاده کنم. چون حيفم می ياد فقط خودم بنويسم و خرابش کنم! آخه من حرفام زود تموم می شه و بعضی چيزا هست که بايد در موردشون زياد حرف بزنی-شايد-
سياوش کجايی بابا؟ وبلاگتو کشتن! چی شدی؟ خودت پيدات نيست که هيچی! وبلاگت هم مريض شده!
يه سر لينک می خونی تشريف ببرين - اگه می خونی؟!-

December 10, 2001


سپيده را دو نيم کن
تاريکی اش از من
روشنايی اش از تو
شب را دو نيم کن
تاريکی اش از من
ستاره هايش از تو
مرا دو نيم کن
اما
هر دو نيم از تو

گُل را
و آب را
گِل را
و خاک را
در ميانهء يک
راه بی گريز
در گُل دان
به بند کرده اند!

"شب بود که آمدی پای ديوار ايستاده بودی تا من بروم. نه من دلم می خواست و نه تو. پای ديوار خداحافظی کرديم و رفتيم.
روز بود که می خواستی بروی, توی ماشين بوديم و بايد می رفتم, من دلم نمی خواست و تو,؛ نمی دانم ولی هر طور بود رفتيم.
و اينک ساليانی است که من قرن ها منتظرم تا بيايی. بيا, دل تنگی چيز ديگری است..×.
پرسشی نيست. هزاران جواب دارم اما؛ برای آن روزی که بودی و ماندی. هزاران جواب برای آن گاهی که می خواهم باشم؛ فقط با تو"

آن کس که می آيد, شايد بماند و شايد نه, آن کس که می ماند, شايد برود ولی هميشه خواهد ماند.
پراکنده هاش که فکر می کرد توی خاک گم شده زير شيروونی بود.نردبون رو تکيه داد به ديوار, می خواست بره اون بالا و اونا رو بياره. شايد هم باهاشون حرف بزنه -فقط حرف- ولی شازده کوچولو اين پايين بود و ديگه فکر می کنه که بالا رفتن سخته! يا نه سخت نيست . اما؛ کسی خيلی دوست نداره اون بره بالا. کسی جوابشو نمی ده. جواب شازده کوچولو رو.
يه زير شيروونی اون ورا نديدين؟؟
مجسمه ای هستم که روز به روز بر ديگران اين سنگ واضح تر می نمايد. راستی احساساتم را کجا جا گذاشته ام؟ کسی نديده است احساسات مرا؟ ديده است؟

December 9, 2001

کاش شهردار عزيز! شهرمون هم وبلاگ می خوند, و اون هم به خاطر اين دليل مهم که تلفن من با سيستم تُن کار نمی کنه! يکی نيست به اين آقای محترم بگه اگه می شه يه سر تشريف بيارين توی خيابون ها, حتما خودتون استعفا می دين, بدون هيچ چک و چونه ای! يادمه از بچگی منطقهء 6 يکی از تميزترين مناطق تهران بود, اما حالا هر کی بياد اين ورها می بينه که چه خبره , موش ها هم که بيداد می کنن. جوی های کنار خيابون هم که پر آشغاله. هم کارهای نارنجی پوش شهردار محترم هم که فقط سر ماه برای گرفتن ماهيانه يه سری هم به کوچه ها می زنن-البته اشتباه نشه به نظر من اونا هيچ تقصيری ندارن و تقصير اصلی مال اين صندلی رياسته ببخشيد صندلی شهرداره که هر کی می شينه روش ...- آقا هر کی تلفنش با سيستم تُن کار می کنه نظرات ما رو ابلاغ کنه به مقامات مسئول و غير مسئول شايد يکی بفهمه که اين صندلی فقط يه صندلی نيست!!!
کسانی که ناله می کردن که بابا مرديم از بس به بلاگ های تکراری سر زديم. توی خود Blogger يه امکان هست (Directory) که آخرين تغييرات رو نشون می ده. ولی فکر می کنم خيلی نبايد بهش اعتماد کرد. البته نمی دونم چرا. شايد چون با اين که همين الان ها صفحهء خودم رو به روز کردم ولی توی ليست ازش خبری نيست.
"
يا هو

خانومِ صاحب و آقای کاوه
هميشه چيزهايی هست که می ماند, رسوب می کند و آدمی نمی داند با آن ها چه کار کند. شايد هم نمی تواند.
چيزهايی هم هست که می داند ولی نمی تواند و هيچ وقت هم رسوب نمی کند, هميشه تازه است و حاضر؛ حی و حاضر.
هميشه حرف هايی هست که ارزش گفتن ندارند ولی گفته می شوند.
و حرف هايی که ارزش دارند ولی...
و حرف هايی که نمی دانی با آن ها چه بايد بکنی؟!
...
ما (شهرزاد و شيرِ صاحب) دل کوچکی داريم که هيچی در آن جا نمی شود, هميشه در حالِ سرريز است و چه بد سر رفتنی.
همهء اين حرف ها را گفتيم و نگفتيم که فقط بگوييم:
دوستتون داريم, خيلی کمه!
خرداد"

اين نامه ای بود که من برای ... نوشته بودم و برای آوردنش تو اين جا ازشون اجازه گرفتم, از خانومِ صاحب, آقای کاوه و شيرِ صاحب.
سلام. من دوباره شدم همون شازده کوچولوی نسرين ام. همونی که روباه ... همونی که گل سرخ... اصلا الان مطلبش هم رام نيست. شايد امشب براتون نوشتم.

December 8, 2001

"سلام
روزهاست که می روی پشت پنجره, پرده را کنار می زنی, صندلی را پيش می کشی و می نشينی, ساعت ها بی حرکت, خيره می شوی, به کچا, نمی دانم؟ از کجا بايد بدانم؟ من در چشم هايت نيستم که.
آن طرف تر, آری, آن طرف خيابان, پشت پنجره نشسته ام روی يک صندلی و هر روز ساعت ها به تو نگاه می کنم. کاش خط چشمانت را می شناختم. و تو لحظه ای مرا می ديدی, آن گاه من در چشمانت بودم."

December 7, 2001

داشتم با يکی از بچه ها حرف می زدم در مورد اين که يه جورهايی خوش حال می شم وقتی می بينم که شايد کسانی که به نردبون سر می زنن خيلی نيسن و سبت به بقيه وبلاگ ها خيلی کم تره. ولی نتونستم دليل اصلی ش رو توضيح بدم. چون اين جوری متهم می شدم به اين که می خوام متفاوت باشم.- خودمونيم بدم هم نمی ياد...-
سامسونگ يه تخم مرغ های پَخ جديد داده بيرون که تا 32 مگابايت آهنگ می تونين توش داشته باشين. البته می شه سرش کلاه هم کذاشت-بابت کپی رايت و اين حرفا- البته خيلی هم جديد نيست و شايد شما حتی ازش داشته باشين. ولی برا ما بچه غير بورژووا ها چيز جالبی بود. فکر کن ديگه والکمن و ديسک من و اينا پَر.
شکلش درست مثل يه تخم مرغ می مونه که زده باشی تو سرش و صاف شده باشه. برا توی گردن هم خيلی خوبه. يه جور توگردنی الکترونيکی با دو تا گوشی خوشگل. حالا شما بگين ما بچه پول دارا چی کار کنيم که دو تا گوش داريم و هزار تا از اينا...موبايل و اين و اون و بغلی و....
يکی از کسايی که گاهی به نردبون سر می زنه گلايه کرده بود که چرا فقط رمان و داستان معرفی می کنی. چشم سعی می کنم از اين به بعد در زمينه های ديگه هم کتاب معرفی کنم. زمينه هايی که خودم می خونم و دوس دارم-در گوشی: از همه بيشتر اينا رو می خونم خوب- ولی فعلا کتاب هام تو کارتن هستن تا وقتی که باز بشن. می تونين 2آ کني« زودتر کارتن ها باز شن..............
"نصفه شب بود که تو خواب و بيداری با بغل دستی اش حرف می زد, سعی می کرد حرف بزنه؛ از خط ها گفت از اين که واسه بعضی ها می شه يه خط برای نهايت فکر کرد, ولی برای بعضی ها هر چه قدر هم که سعی کنی نمی تونی خط بکشی, خطی برای انتهاشون, خطی بين خودت و اون ها, خطی برای نهايت؛ سعی می کرد راجع به تصوير خدا حرف بزنه؛ راجع به اون تيکه هايی که ازش جدا شدن و گم شدن و حالا سعی می کنن اگه خودشو-کُلِشو- پيدا نمی کنن, حداقل اون نزديک ترين تيکه رو, -اونی که وقتی همه با هم بودن, اين دو تا با هم بودن,چسبيده به هم, يکی - پيدا کنن, حرف بزنه.
سعی می کرد به بغل دستی اش بفهمونه که اون خود خودش نيست؛ ولی شايد يکی از هم سايه هاش باشه؛ يکی از اونهايی که وقتی هنوز پرت نشده بود اين دنيا, خيلی بهش نزديک بوده, بغل دستی اش هم وانمود می کرد که می فهمه, ولی اون شک داشت, نمی دونست که واقعا می تونه بفهمه يا نه, نمی دونست که حرفاشو قبول داره يا نه, ولی خيلی مهم نبود؛ اين که خودش مطمئن بود قبلا برای مدتی اون تيکه رو پيدا کرده, اون تيکه که مطمئن بود, وقتی هنوز پرت نشده بودن اين جا پيش هم بودن, براش بس بود.
براش بس بود که فکر کنه بالاخره يه روز می ياد که بغل دستی اش همونه که..
برای همين بود که همين جوری که داشت حرف می زد خوابش برد, يواش يواش, هر چند که بغل دستی اش سيگار روشن کرده بود و داشت فکر می کرد به کسی که شايد يه جای ديگه..."

December 6, 2001

تو کمان کشيده و در کمين
که زنی به تيرم ومن غمين
همهء غمم بود از همين
که خدا نکرده خطا بکنی
آن سان که اوست دوست. مرا شرمی است. اندوهی است و آن اين که شاکی ام از خود و او که دوست و او که اوست و اين که نمی شناسم خود را تا بشناسم او را, تا سر بر شانه اش بگذارم و در نگاه مهربانش غرق شوم و نخواهم جز او ... کجاست من که من اويم که او من است و مگر نه اين که من تکه از اويم در خاکی در افلاکی ... کفر نمی گويم که او می داند چه می گويم. چه خوب می نويسد ستاره که مرا از او دور کردند با ترس با ... دلم تنگ است و هنوز نفهميدهام اين را که چرا آن تکه از آن که دميد بر خاک من بودم. چرا من نماندم آن جا که بايد... آن جا که او بود و او و هنوز من نبودم و هنوز من نبودم که همه او بود و او بود و او بود
می دانستم که اين کودک را نفسی است مانده در گلو و فريادی در اعماق که از روزنه ای می آيد . خواهد آمد. دوباره ديدنت را شادم!

گم کرده ای.
چون رشته ای تسبيح که درشبی تاريک, در کوچه ای تاريک تر, پاره می شود.

به درخت تکيه داده بودی و درخت از تو بود
و ريشه از درخت
و سبزی از تو بود و سرخی از درخت
و عشق
از من, که هوا بود و نفَس.
زندگی.
پوچ.
چون سايه رهايم کرديد
در پيچ کوچه ای تاريک
تو که دريايم خواندی
و او که خواند مرا
به نام خويش
حال
با اين رد کشيده
بر بخار پنجره چه کنم؟
اين خطوط منقش بر ديوار
اين اشک
اين آسمان

December 5, 2001

هنوز کامل نديدمش ولی به نظرم جالب اومد: اينو می گم!
يه سر برين کتابا رو ببينين!
دارم سنگ می شوم. از انگشت های دست چپ شروع شد, همين طور آمد بالا, مچ, ...بعد به شانهء چپ رسيد و حالا اطراف جايی است به نام قلب. نه تنها اين سنگ شدن را حس می کنم که می توان ببينم. تا حالا حتما در فيلم های هاليوودی ديده ايد -شايد- اين حالت را. ولی من جوی چشمانم است. درون خودم. امروز به پای چپم هم رسيده. نمی دانم کی سمت راست سنگ می شود؟ تنها نکته تعجب ناک آن اين است که خودم می فهمم اين سنگ شدن را.
دارم سنگ می شوم. قبلا هم اين حالت را داشته ام. اما اين که چه جوری سنگ ها ناپديد شدند يادم نيست. دارم سنگ می شوم. سنگ
علی را دوست می دارم! اگه بگم رنگ و آب از همه چی گرفتن چی؟ ماه رمضون بوی ماه رمضون نمی ده. ديگه برام مهم نيست که شب ضربت Tiamat گوش کنم يا بشينم و تا سحر؟ يا حتی بخوابم. می خوام بگم کارشون خيلی خوب بود. بايد بهشون ای ول گفت. اونايی رو که درخت رو از ريشه زدن. می دونين دستهء تبرشون از جنس خود درخته بود. هست. ولی خوب برای از بين بردن هر چيزی فقط بايد از خودش استفاده کرد تا جواب بده!
دلم برای علی تنگ شده. برای علی که مامانم برام ازش می گفت. دلم برای علی می سوزه که الان ديگه اون علی نيست. دلم بيش تر برای خودم می سوزه که نمی تونم بهش سلام کنم. حرفاشو بشنوم. باهاش برم. ولی خودش خوب می دونه تقصير من نيست. تقصير همون تبره! داد می زنم علی. داد می زنم. خوب می دونه که چه قدر دوستش دارم و همين برای من بسه.
از دنيا و آخرت اگر دروغ نگويم آرزويی جز علی واره بودن نداشته ام. مرا چاهی نيست. آهی نيست. ماهی نيست. مرا کيسه ای نيست تا بر آن .... مرا چاهی نيست.
چه عجيب است اين من که در مه می رود زير باران و هيچ شباهتی ندارد با همهء زيرباران رونده ها. حتی اگر به خيال آنان هم چنين باشد. مه می آيد و مرا می برد. کی؟ نمی دانم. اما از اين با خبرم که در جاده ای پر پيچ و خم در مهی سنگين خواهم رفت. کاش می شد اشتباهات را پاک کنی بود.
-مورد توجه جماعت افسردگان مرکزو حواشی-
آقا پری شب گفتم لباس قرمز و اين حرفا. درست مثل طبابت جماعت محترم دکتر و پزشک های مخلص می مونه. يه وقت اين کارو نکنين ها. دی روز داشتم می مردم. افسرده تر از قبلش شده بودم. خلاصه از ما گفتن به همون رنگ های مرده و تيرهء خودتون قناعت کنين؛ اکه نه, عواقبش پای خودتون.
اگه مطالب قبلی منو خونده باشين می دونين که کای اعلاميه در رد و نفی خشونت صادر کردم. ولی مث که خودم هم جزو دار و دستهء خشن هستم و حتی در مواردی خيلی بدتر. يه چيزی يادتون نره. اون هم اين که من خيلی وقتا حرفايی می زنم که ...
ولی اين خشونت نيست. اين حماقته. اين که من هستم خودم هم نمی دونم چيه.
صفحهء فيلمو ببينين!

December 4, 2001

"آخر دنيا بود, ديگه بعدی نبود, مگه می شد باشه؟ از در که اومد تو, همه چيز يه رنگ ديگه بود, اصلا نبود؛ هيچی نبود, همه بودن هيشکی نبود. براش کابوس بود, ولی نه کابوش هم اين شکلی نبود. آخه اصلا نمی دونست کابوس چيه, نه اين که حالا بدونه, حالا هم نمی دونه. ده(10) تا در رو به هال ولی پشت هيچ کدوم هيچی؛
آخ.
دستاشو گذاشت رو سرش, نفهميد, هنوزم نمی فهمه. آخرِ دنيا تموم شد؛ رسيد به جای اولش, ولی اون ديگه هيچی نمی فهمه, نه اين که قبلا می دونست, نه؛ ولی خوب قبلا يکی بود, حالا هيشکی نيست."

December 3, 2001

چرا هميشه در حال پيدا کردن به ترين و بدترين ها هستيم؟ اين که ما فکر می کنيم يکی به ترين بلاگره و ديگری نه, يادمون باشه اصلا ملاک نيست. شايد برای ديگران اينا متفاوت باشن. پس به تره که اين معيارها رو يه جوری بی خيال شد. کارتون شرک رو ديدين؟ فردا در موردش يه چی می نويسم برين فيلم(جادو) رو ببينين.
حتما خيلی ها اين روش رو برای فرار از افسردگی بلدن, استفاده از رنگ های شاد. شايد مسخره باشه که اين حرفو بزنم, ولی خو ب من که بزرگ نشدم خجالت بکشم. يه هو به سرم زد برای تغيير اين حالت عصبی يه پولور قرمز رنگ که اتفاقا يه ماه پيش کادو گرفتم-خوب معلومه که من يه هم چی رنگی رو نمی خرم! عمرا- بپوشم. جالب بود و موثر. و عجيب تر اين که به يکی از دوستام زنگ زدم و اتفاقا اون هم امروز يه پولور قرمز پوشيده بوده -خوشم می ياد تله پاتی و اينا- و حالش خيلی خوب بود. شما که می دونين بنده از چه قماشی هستم!
از دوست:
" چه حاصل از آمدن و رفتن
جز زخم هايی بر پيکر تنهايی دلت
تقديم به خونهء تو"
Who, who, wh,w

December 2, 2001

بالاخره بخش کتاب و فيلم رو جدا کردم. لينک هاشون رو هم همين رو به رو می بينين. هر وقت يه چی جديد اون تو بود خبرتون می کنم. الان همون چند تان که قبلا معرفی کرده بودم.
دارم فرو می روم, دارم تا گردن فرو می روم, قدم کوتاه شده و خودم اين را می بينم که شانه هايم کشيده می شوند,
کشيده می شوند به طرف زمين, کوتاه شده ام, کوتاه,کوتاه,کوتا,کوت,کو.........
گند بزنن هر چی امنيته! گند بزنن همه رو, گند بزنن منو, احمق, کسی احمق ترين دنيا رو نمی خواد؟ اصلا نمی خواد که بخواد, فقط يه احمق ترين هست اين گوشهء دنيا!
خدا خدا خدا خدا خودآ خود آ خودبيا خود بيا ....................من دارم می يام, هستی؟
اگه همه چی تا حالا اشتباه بوده باشه چی؟ شهرزاد از دروغ گفتن بدش می ياد. ولی از اين که بگه اشتباه کردم چی؟ بايد با خودش رو راست باشه يا نه؟ هيچ لزومی نداره؟.
امروز من درگيرم. درگير اون خودهايی که خيلی وقت ها هستن اما پشت من.
من لاک نمی زنم پس کی هستم؟ من لاک نمی زنم چون انگشتام سنگين می شن و ناخن هام نمی تونن نفس بکشن. عروسک ها هميشه خوش حال ترن و می خندن حتی اگه....
من عروسک هستم؟ خودم می دونم که................................
راستی من مثل مامان بزرگ قديمی ام حنا بستم به ناخن هام. خيلی هم خوشرنگ ئه, سنگين نيست. نفس هم می کشم. می تونين امتحان کنين.
يه چيزی مثل اين که داره باب می شه تو جماعت وبلاگ نويس ها و اون هم اينه که همه دارن از نوشته های خودشون و خودشون دور می شن. هی به هم کار دارن و نظر می دن. نمی دونم اين حالت خوبه يا نه. يا اصلا نتيجه اش چی می شه. فقط می خوام بگم يادتون نره برای چی شروع کردين به نوشتن.
اصلا بی خيال خود اين هم که من نوشتم که شد مثل مال بقيه. می تونين فکر کنين اصلا اينو ننوشتم.
وقتی تو نمی تونی اونی باشی که ديگران فکر می کنن چی کار می کنی؟

December 1, 2001

دوباره خودش پشت خط نبود, خانوم منشی بود که گفت بله, کفری شد, اين چندمين بار بود که به موبايلش زنگ می زد و هر دفعه مجبور بود با منشی حرف بزنه, خسته بود, دلش می خواست وقتی زنگ می زنه , فقط خودش گوشی رو برداره.
|_|
|_|
نشسته بودند توی يه رستوران شيک و سعی می کردن غذا انتخاب کنن.
داشت حدس می زد که هديه اش چی می تونه باشه, ولی مجبور بود تا بعد از شام صبر کنه,.
نوار بلند کادو رو که باز کرد, ديگه می شد کاغذها رو راحت کنار زد؛
يه موبايل بود, يه شماره که فقط اون می دونست, برای خودشون دو تا.
راستی دی شب يادم رفت بگم يه چکمه های نارنجی خوشگلی توی پراک بود کلی با من دوس شد. هی بهم چشمک می زد و بای بای می کرد. توی پای يه آقاهه بود که همون برگای خوشگل رو جمع می کرد. کاش يه بار ديگه هم ببينمشون.