January 31, 2002

" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛ صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو . اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که," فضای اتاق را در آن سرمای کشنده بهمن ماه تهران چاره نبود. زن کودکش را در پادری پيچيده بود و سعي داشت با گرمای آغوش خود اورا از سرما دور نگاهدارد. اما کودک آشکارا ميلرزيد . زن به مرد گفت : پس جوابش را کي ميدهند؟ مرد گفت : معلوم نيست . قرار شده اکبر آقا خبرم کند. با حاج محسن آشناست و قول داده حتما" در مورد وام ما صحبت کند. زن گفت :ولي صاحبخانه تا آخر اين ماه بيشتر صبر نميکند. . دندانش گرد است و دور نميبينم که به بهانه تمام شدن مدت اجاره ما را بيرون کند. صاحبخانه تقاضای پول وديعه بيشتری برای تمديد اجاره کرده بود و مرد که هيچ پس اندازی نداشت از صندوق قرض الحسنه تقاضای وام اضطراری کرده بود. اما افراد زيادی در نوبت وام بودند و مرد اميدش به اکبر آقا بود که برايش وام را جور کند. قبل از اينکه ازش بخواهد اکبر آقا از آشنائيش با حاج محسن ، مسئول صندوق قرض الحسنه لاف زده بود و وقتي بهش رو زده بود اولش من و من کرد . بعدش که ديد چاره ای نيست حقيقت را به مرد گفته بود که آشنائيش با حاجي در حد سلام و عليکي بود که هرروز در مراسم نماز جمتعت مسجد محل با همه داشت. ولي اميدوارش کرده بود که حاجي پيرمرد محترميست و رويش را زمين نمي اندازد. اميدوار بود که به حرمت همان سلام عليک و هم نمازی حاجي نوبت مرد را جلو بياندازد.
مرد خسته یه پشتي کنار پنجره تکيه داد و به زن گفت : اين بيشرف فقط خاک گور چشمش را پر ميکند. من نميدانم که اين همه را با خودش ميخواهد زير خاک هم ببرد که اينقدر حرص ميزند؟ زن سری تکان داد و بچه را بيشتر در چادرش پيچيد. مرد سيگاری گيراند و به چک چک آبي که از سوراخ سقف برروی گليم کهنه و نخ نمای کف اطاق ميچکيد خيره شد. گفت : آن لگن را بياور. اينجوری تا صبح تمام زندگيمان خيس ميشود.اما زن انگار نميشنيد.زن در افکار دور و دراز خود به مصيبت آخر ماه ميانديشيد و با نااميدی به دنبال چاره ای در ذهنش ميگشت. مرد نيز از پشت دود خاکستری سيگار همچنان به لکه آب خيره شده بود اما چيزی نميديد و در فکر مصيبت تازه اش غرق شده بود . دختر ديگر خانواده که در رختخواب خوابيده بود در خواب شروع به سرفه کرد. مادر گوشه لحاف کهنه و رنگ و رو رفته ای که برروی دختر بود را بالا کشيد و به مرد گفت : از ديشب تا حالا سرفه هايش شديدتر شده . امروز از خاله گلين کمي به دانه گرفتم و دادم تا بمکد. ولي انگار بي اثر است . سينه اش چرک کرده و بايد به دکتر ببريمش . مرد چيزی نميشنيد وسيگار در دستش خاموش شده بود.در فکر آن روزی بود که به خواستگاری کبری رفته بود. از همان روز اول رک و راست به کبری گفته بود که هيچ چيز ندارد . هيچ پس اندازی ندارد اما اميد دارد که به قوت بازويش چيزی برای خانواده اش کم نگذارد. گفته بود و زن هم قبول کرده بود. گفته بود من با نان و پنير هم ميسازم . گفته بود اما که ميخواهد مردش دوستش داشته باشد و هيچوقت دست به رويش بلند نکند. مرد هم قبول کرده بود ولي همان هفته اول ازدواج زير قولش زده بود . وقتي بهش گفت که خرجي روزانه کم است و به هيچ کجا نميرسد گفته بود من بيشتر از اين نميتوانم بدهم. با خجالت گفته بود که درآمدش اجازه بيش ازين را نميدهد و زن با خشم گفته بود پس ديگران چه ميکنند. پس چرا ديگران که با تو سرکار ميروند زندگيشان روبراه تر است . مرد خجل از شرمندگيش و نشان دادن ناتوانيش به زن ، فرياد زد کدام همه؟ همه شايد دزدی ميکنند که زن درآمد: خب توهم بکن . و مرد معطل نکرده بود . با سيلي به صورتش کوفته و اعوذ باله من الشيطان الرجيم گفته بود.زن يکه خورد .
انتظار چنين عکس العملي را از سوی مرد نداشت .زده بود زير گريه و مرد هم پشيمان ، مانده بود که چطور از دلش دربياورد. از آن به بعد هيچوقت دارا ئي ديگران را به رخ مرد نکشيده بود اما رنجيده بود. مرد نميدانست که چگونه پوزش بخواهد. شب که در کنار زن دراز کشيده بود سعي کرد موهايش را نوازش کند که زن پشتش را به اوکرد و به خاموشي گريست . از آن به بعد مرد هم ديگر دست به رويش بلند نکرده بود اما هميشه پشيماني آن سيلي همچون داغي در دلش مانده بود.به زن گفته بود : من نماز ميخوانم . تا بحال نان حرام نخورده ام .هيچوقت هم نان حرام به اين خانه نمي آورم .زن چيزی نگفته بود اما رنجيده بود. مرد به سيگار خاموش شده نگاه کرد و آنرا دوباره روشن کرد. نم باران برروی گليم تا زير پای مرد دويده بود و مرد بدون هيچ حرفي بلند شد. در گوشه اطاق ، همانجا که مثلا" آشپزخانه شان بود لگن لاکي قرمزرنگي را برداشت و زير سوراخ سقف گذاشت . کودک خفته به سرفه افتاد و اينبار چنان شديد که انگار نفسش ديگر بالا نميامد. زن با نگراني کودک را بلند کرد. برروی رختخواب نشاند و با کف دست به پشتش نواخت تا سرفه اش بند بيايد. کودک خواب آلود چشمهايش را بسته بود همانطور نشسته در رختخواب سرفه ميکرد و چرت ميزد.زن گفت : ديگر نميشود بيشتر از اين معطل کرد. اين بچه بايد دکتر برود. اينجوری هيچوقت خوب نميشود. مرد خشمگين به زن نگاه کرد. گفت با کدام پول ؟ ميبيني که امشب شام هم نداريم . دکتر که بدون ويزيت مريض را قبول نميکند. زن با ترسي فروخورده گفت : اينجوری از دست ميرود. درمانگاه خيريه .....مجاني معاينه ميکند ولي داروهايش را بايد از داروخانه خريد. داروخانه هم برای دارو پول ميخواهد. مرد گفت پس ببرش تا دکتر معاينه کند. شايد بدون دارو خوب شد.زن گفت : تا بحال هربار که به دکتر رفته ايم دارو داده اند. بدون دارو خوب نميشود. مرد با خستگي زير لب گفت : تو برو نسخه را بگير . تا فردا خدا کريم است . يک جوری پولش را جور ميکنم اما ميدانست که دارد زن را از سرش باز ميکند. زن ليوان آبي را به دهان کودک گذاشت و گفت : بخور عزيزم . بخور خوب ميشود. کودک را که سرفه اش بند آمده بود در رختخواب خواباند و لحاف را به دورش پيچيد. با بغض به کاغذهای روغني پنجره نگاه کرد و گفت : با اين پنجره بدون شيشه هيچوقت اطاق گرم نميشود. اين بي شرف هم که فقط پول ميخواهد. انگار نه انگار که اين اطاق نياز به تعمير دارد. يکبار که به صاحبخانه در مورد شيشه پنجره ها گفته بود ، صاحبخانه جواب داد منکه ندارم اگر داريد خودتان درست کنيد سال ديگر از اجاره تان کم ميکنم و زن نگفته بود که چرا سال ديگر.. مرد همچنان چمباتمه زده و به قطرات آب که با صدا در لگن ميچکيد خيره شده بود. با خود ميگفت : اگر اکبر آقا نتواند حاجي را راضي کند چه کار کنم ؟ سر سياه زمستان با يک بچه مريض و يک کودک قنداقي که نميشود در پارک خوابيد. با خود گفت : نه صاحبخانه هم آدم است . قلب دارد . دلش راضي نميشود اين بچه ها را زير برف و باران از خانه بيرون کند. حتما" ازش مهلت ميگيرم .و ميدانست که دارد به خودش دروغ ميگويد. دلش ضعف ميرفت .کودک در خواب سرفه ميکرد و اينبار سرفه اش چنان شديد بود و نفس گير که از خواب بيدار شد. در رختخواب نشست و گفت : مادر گرسنه ام.مرد داشت دلش ضعف ميرفت . از صبح که آخرين تکه های نان و حلوای نذری همسايه را با هم خورده بودند ديگر چيزی نخورده بود. ته بشقاب کمي حلوا مانده بود که زن برای کودک کنار گذاشته بود. زن گفت :گرسنه ای ؟ کودک گفت : گرسنه ام مادر. زن بشقاب حلوا را آورد و به مرد گفت : نان نداريم . صبح تمام شد. مرد دلش ضعف ميرفت اما به دروغ گفت : شما بخوريد من گرسنه نيستم . زن قاشق حلوا را به دهان کودک گذاشت و گفت : بخور عزيزم . بخور الان سرفه ات خوب ميشود. کودک با چشمان خواب آلود گفت : پس تو چي ؟ مامان بخور. زن گفت : بخور عزيزم . ما شام خورده ايم . خواب که بودی ما خورديم . نخواستيم بيدارت کنيم .مرد دلش ضعف ميرفت اما بروی خودش نياورد و گفت : بخور باباجون . ما خورديم . تو خواب بودی . کودک ناگهان سرفه اش گرفت . زن با خشم گفت : ميبيني ؟ بدون دارو خوب نميشود. حتما" دارو ميدهند. تازه اين همه راه تا درمانگاه را نميشود پياده رفت . چطور اين بچه مريض را تا آنجا ببرم . مرد شرمنده بود. نميدانست که چه بگويد. کبری گفته بود که با نان و پنير هم ميسازد. همان راهم نتوانسته بود فراهم کند. کبری گفته بود که فقط نميخواهد مردش دست رويش بلند کند، که کرده بود. مرد شرمندگي اش را در فريادش پنهان کرد: ميگويي چکار کنم ؟ تقصير توست که مواظبشان نيستي سرما نخورند. تقصير توست که توی اين هوای سرد خوب نميپيچيشان و سرما ميخورند. زن چشمان اشک آلودش را به سمت مرد چرخاند و گفت :تفصير من است ؟ با چي بپيچمشان ؟ مرد فرياد زد . نميدانست چه ميگويد. فقط فرياد ميزد تا آنچه داشت خفه اش ميکرد را بيرون بريزد . فرياد ميزد و دستش را جلوی صورت زن تکان ميداد. بچه وحشتزده به گريه افتاد و بشقاب حلوا را پس زد. زن بغضش ترکيد و بي صدا گريست . کودک وحشتزده گريه ميکرد و زن سعي داشت در آغوشش آرامش کند. مرد ناگهان ساکت شد. اشک زن خردش کرده بود. نداريش خوردش کرده بود و اکنون بي انصافيش را نميتوانست ببخشد. بسته سيگارش را برداشت و آخرين سيگار آن را روشن کرد. از خودش بدش مي آمد. از خودش متنفر بود که بي دليل بر سر زن فرياد کشيده بود. اطاق سرد بود ولي مرد داشت خفه ميشد. عرق ميريخت و جرات نداشت به چشمان اشک آلود زن نگاه کند. ناگهان بلند شد و ايستاد. تصميمش را گرفته بود . زن نپرسيد کجا. به خاموشي مي گريست و بچه را در آغوشش فشار ميداد تا ساکتش کند. مرد ايستاد و گفت : کمي دير برميگردم . زن نپرسيد کجا. مرد از اطاق بيرون آمد و در راهرو بغضش ترکيد. همه پشيمانيش و همه دردش و شرمندگيش را با آهي ار سينه بيرون ريخت و سرش را به ديوار راهرو تکيه داد. صدای گريه کودک خاموش شده بود . ولي مرد ميدانست که چشمان زن هنوز مي گريد. جرات نکرده بود که به چشمان زن نگاه کند و همانجا تصميمش را گرفته بود. داشت ميرفت تا به آنچه به خاطرش به صورت زن سيلي زده بود عمل کند.جراتش را نداشت که در مورد درستي عملش بيانديشد. اما داشت ميرفت که روزيش را از ديگران ، ديگراني که داشتند بدزدد.داشت ميرفت که پول داروی کودکش را از ديگران بدزدد. داشت ميرفت و ميرفت ........

فضولک

No comments: