" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که رسيدن مرگش را در سرماي دورش مي شد احساس كرد
هوهو نفير مرگ بود در پي بوي نفت ,
هوهو ... بوي نفت بوي گرما حتي از كاغذهاي چرب شده نيز به مشامش مي رسيد ... نزديك بود خيلي نزديك
در پشت ديوار در پشت روزنه هاي چرب كاغذها , سنگيني نگاهش را مي شد از لرزش آبي والور حس كرد
در يك لحظه ارام ارام سنگيني بوي نفت برخاست , از كنج اتاق از پشت پنجره از ديوارها , از نوكه پايشان شروع به بالا
امدن كرد , ارام ارام , يك خودكشي محض , توان ديدن مرگ را نداشت , تمام بدنشان از نفت پوشيده شده بود و
كاغذهاي چرب با تمام سنگينيشان به شيشه ميخوردند , او دور تا دور اتاق بود و والور اين را حس كرده بود ,
تق تق تق تق ...
بهداد خوشخو
No comments:
Post a Comment