January 13, 2002


زنگ زدم. گريه ام گرفت. خودش می دونست برای چی. گفت پاشو بيا اين جا, بچه ها هم هی داد می زدن خاله بيا, خاله بيا. 8:45 شب بود. يه بار ديگه اومدم سراغ اينترنت کسی نبود. شال و کلاه کردم و راه افتادم. کنار اتوبان ايستاده بودم برای تاکسی. يه پيکان با سرعت کم نزديک شد, مسير رو گفتم نگه داشت. سوار شدم بهش نمی خورد مسافرکش باشه. يه نواری هم گذاشته بود که برای من اشک درآر بود.
"يه گلی گوشهء چمن..."
و
"تفنگ من کو..."
روی پل بود که گفت: تهران امروز چه قدر خوب شده. چه قدر تميز و خوب. وقتی برف سفيد می ياد همه چی سفيد می شه و پاک.
گفتنم: ولی بعضی از خاکستری ها با هيچ سفيدی سفيد نمی شن.
گفت: شايد آره. خوب اگه برف روی زمين خاکی يا گِلی بشينه کدر می شه. ولی وقتی از اون بالا می ياد سفيده. سفيدِ سفيد.
مسيرش چهار تا خيابون پايين تر بود ولی منو تا سر خيابون رسوند.
وقتی پياده شدم, از اشکام کم شده بود. با خودم گفتم: حالا درست که ... ولی نکنه يه وقت اين هم با من قهر کنه....

No comments: