January 11, 2002


برف می بارد و دوست داريم همگی شايد اين سپيدی يک دست را. اين برف را که از آسمان بر ما می بارد.
برف می بارد و من ياد جمعه ای می افتم که در دانشگاه آدم برفی ساختيم. آدم برفی هايی در همه جای دانشگاه و به دنبال دماغ برای آن ها..
برف می بارد و من نشسته ام اين جا و برای خودم و شما می نويسم و حالم به هم می خورد که بگويم دی شب روی يک پل عابر مردی ملافه ای روی خود انداخته بود برای فرار از سرما. حالم به هم می خورد ولی باز می گويم که چند نفر, به راستی چند نفر هر سال از سرما در خيابان های اين شهر می ميرند. مرگ مهم نيست و شايد حتی دردناک هم نباشد. و حتی خوش برای آن ها که جايی ندارند برای زندگی. اما مهم است که ما!, آن ها در اين روزها کنار شومينه هايشان نشسته اند و نگران ثروت های بادآورده شان هستند که روزی باد خواهد برد يا نه؟ نگران تقسيم ...
چه می گويم؟
حالم به هم می خورد که هستم و نمی توانم کاری بکنم. حتی حالم به هم می خورد که می نويسم.

اما برف زيباست و سرما زيبا برای طبيعت نه برای دل که دل بايد بهاری باشد و گرم نه از آن پرتقالی باشيد. بهاری باشيدهای جشن های نيکوکاری و انجمن های.. که تا جيب هايشان خالی می شود ياد هموفيلی ها می افتند و ياد کودکان خيابانی.
...
بگذريم.
آسمان را شکری که برف باريد تا يادمان باشد که هست...

No comments: