پرت شده ام,
اين احساسی است که برای کسری از ثانيه- تاکيد می کنم کسری از ثانيه- گريبان گيرم شد.
پياده می آمدم از پياده رويی رو به پايين, سرم را به چپ گرداندم تا نگاهی بياندازم به سمت چپ پياده رو, هر آن چه در مغزم بود انگار فرريخت, اين ها چه اند؟ و برای چه اين جا؟ چه زمين غريبی!
احساس می کردم بايد با تصوير بيابانی خاکی و برهوت مواجه شوم, اما تصوير مربوط بود به زمان هايی پس از منِ ذهنم, تصوير زمينی باير که دور آن حصارهايی فلزی بود و کنار آن ساختمان هايی بلند و عجيب.
فقط کسری از ثانيه اين فکر با من بود که اين جا کجاست و من چه قدر غريبه ام اين جا.
و دوباره همه چيز همان شد که بود, زمان بی زمانی و خيابانی شلوغ که من در پياده روی آن به طرف پايين می رفتم.
No comments:
Post a Comment